رخوت و جنون و قرص ماه

یک روز بهاری بود نه دقیق ترش اولین روز بهار بود ، همان روزی که ساعت هشت صبح رسیدم چمدانم را که گذاشتم زمین برای چند لحظه چشمامو بستم و به آینده ای که برای خودم ساخته بودم فکر می کردم آینده ای که اصلا ساختن هم نمی خواست و خودش داشت همینجوری می اومد مثل اون زایمانهایی که نه دکتر و قابله می خواد نه سزارین و نه هیچ چیز دیگه ، مثل اتفاق که داشت می افتاد خوشحال بودم یا ناراحت نه هیچ کدام بودم ، آره بودم و همین بودن رو خیلی گم کرده بودم و دوستش داشتم اینکه بعد مدتها خودتو حس کنی عجیبه دیگه نه ؟ هر طوری بود سیگاری پیدا کردم و بعد شانزده ساعت یه پرواز سخت و طولانی با اولین پک به سیگارطعم ِ جنون‌وار ِ مست کننده‌ی ناخالص و ملسی‌ را در رخوت و صدای شلوغی فرودگاه حس کردم ، حالا فقط تو بیایی ..... یقین داشتم اگر چیزی یا کسی در این لحظه در زندگیم پیدا شود برای همیشه می‌ماند. برای همیشه جا خوش می‌کند ته ذهن چسبناک من. نه پیر خواهد شد و نه غبار ِ زمان می‌تواند بپوشاندش یه حس لا یعقل یه رکود شیرین که ایستادی و همه رو می بینی و زمانو لمس می کنی ، شش ساعت طول کشید تا از آن کاویدن خویش و دنیا رها شوم. شش ساعتی که برای من به درازای شش سال گذشت....
نه نه حالا برمی گردم عقب و اصلا به همه اون اتفاقهای پی در پی کاری ندارم ، برمیگردم و دوباره همونجوری که دوست دارم خونه های خاطره ام رو می چینم ، تو دیر نکردی درست سر ساعت اومدی بعد من به همه اون قول و قرارهامون عمل کردم حالا هم ایستادم لبه‌ی پنجره تو داری سس مخصوص سالادتو درست می کنی و من هم دارم به ماه و ابر تکه‌ پاره‌ی کنارش نگاه می کنم بدون انکه مثل اون دوستت قرص کامل ماه اذیتم کنه نه خوب خوبم مثل الان خراب و درب و داغون نیستم هوا هم خوبه شب زیبائیه و نسیمی می اد و از صورت من رد میشه و می خوره به درخت‌هایی که هیجده طبقه پائین تر مثل بادبانهای گل و گشاد یه کشتی بزرگ تو باد موج برمیدارن و می رقصن ، آخرین پک رو که به سیگار می زنم همه خیالبافی هارو هم با خودش می بره و من باز به حماقت خودم می خندم و پنجره و رو می بندم و میام می شینیم اینجا و می نویسمیک روز بهاری بود نه دقیق ترش اولین روز بهار بود ، همان روزی که ساعت هشت صبح رسیدم چمدانم را که گذاشتم زمین برای چند لحظه چشمامو بستم و به آینده ای که برای خودم ساخته بودم فکر می کردم .......

هیچ نظری موجود نیست: