مرد گریه نمی کند


خسته ام
از همه چیز و همه کس خسته ام و آنقدر دلم تنهایی میخواهد که آرزوی بیزاری دارم
خسته ام از اینکه هر کس را می بینم می گوید لاغر شده ای
چرا دروغ می گویید
به لباسهای گشاد شده ام نگاه نکنید
هی می گویید پوست و استخوان
کی گفته ؟
از من مردی ۸۰ کیلویی به جا مانده است
که هی توی خیابانها و سفرها گم می شود
فقط باید نصیحتش کنم
مردها که گریه نمی کنند

از اون پستهای مخاطب خاص دار

دلت را بکن صندوقچه‌ی دفاعیاتت!
آدم اگر صندوقچه‌ی اسرار نباشد دلش می‌شود دروازه‌ی مصر در سال‌های قحطی، همه به طمعِ گرفتنِ آنچه خود ندارند می‌آیند و در سال‌های فراوانی مصر را از یادهایشان می‌برند!!
پ . ن
دیشب بعد سالهای سال دل سیر گریستم دل سیر و دلشکسته
پ. ن دو
دوباره تو دلم داستان احمقانه ای کاش ای کاش رقم میخوره و من از این داستان متنفرم

نیست

سیگار
موبایل
اینترنت
سفرهای بی نتیجه
قهر و آشتی های بی هدف
خاموش
پيدا نمي شود انگار
دختر هزاره سوم
چشمهایت را باز کن
نیست نیست
هنوزم باور نداری ؟

غم بزرگ

و اینها همه غصه های من نیست
آدما فقط جاهایی از غُصه‌هاشونُ برای دیگران تعریف می‌کنن، که کم‌تر آزارشون می‌ده…
غمِ بزرگ، مالِ خودِ آدمه!

باور

ماهيه شده بود باورش
تور اگه بندازن سرش
ميشه عروس ماهيا
شاه ماهي ميشه همسرش
ماهي نبود تو باورش
تور اگه بندازن سرش
نگاه گرم ماهيگير
ميشه نگاه آخرش

آرزو

دلم یک ماشین‌تحریر می‌خواهد
یکی از اون قدیمی ها از همونهایی که شاید هنوز جلوی دادگستری پیدا کنی که پیرمردا میارن و عریضه مینویسن
آره دلم یه دونه از اونا میخواد و همه سرو صداشم را حاضرم تحمل کنم ، اگه یه دونه از اونا داشتم میگذاشتمش روی میز تحریرم تا هروقت چشمم به دکمه‌های صفحه‌کلیدش افتاد ذوق زده بشوم و دلم قنج برود برای چیزی نوشتن!
بعد قیژقیژ، یک صدای خیلی ضعیف بپیچد توی اتاقم و گوش‌هایم از لالایی کلیدهاش و قر دادن و بلند شدن کلمات سربی و آخر چاپ شدن کلمه‌ها روی کاغذ خوابشان ببرد!
دلم یکی از این ماشین‌تحریر‌های قدیمی می‌خواهد که هر بار نیاز نباشد صبر کنم تا صفحه‌ی آبی ویندوز چشمک بزند و نیمی از آنچه در سرم می‌چرخد را فراموش کنم!

دلم یکی از این… آخ که پس چی میگن آرزو بر جوانان عیب نیست

سهم من

یه جایی تو سریال جایزه بزرگ ، جواد رضویان برمیگرده میگه اون ماشین حق ماست ، سهم ماست ، عشق ماست
.....
و حالا از اون سریال و از اون روزهای خوب طلایی خاطراتی مونده غبار آلود همین

کافه دنج



يه بارون يواش خيلی نم نم می اومد و شلوغی همیشگی خیابونها که داشت غروب رو به شب میرسوند .
بهش گفتم بریم کجا ؟ گفت بریم جایی که دلت میگه و بردمش کافه ای که تازه شناخته بودمش ، کافه دنج !
وقتی رسیدیم گفتش آره ، آره منم می شناسمش و رفتم ، دیگه قرار همیشگی ما شده بود اونجا می رفتیم و می نشستیم دم صندلی کنار پنجره و من کاپو چینو سفارش می دادم با کیک شکلاتی و اون کافه لاته با یه لیوان شیر داغ !
اسمشو گذاشته بودم فندوق و خوب همه دوستاشم بهش می گفتند فندوق ! اما دنیا بد جوری با آدم بازی می کنه ، دوشنبه روزی ساعت پنج بعد از ظهر کافه دنج قرار داشتیم که بریم بشینیم و باهم حرف بزنیم و ببینیم چرا یکهو اینجوری شد که نشد .... که نشد برم و اون شهر و با همه خاطرات خوب و بدش ترک کردم و دور شدم و دور و دور ....
حالا هر دوشنبه که میاد دلتنگ میشم ، و می رم میشینم یه گوشه ای و کافه لاته میخورم با یه لیوان شیر داغ .... اما دل تنگ .. نمی دونم.. فکر کردن رو رها می کنم و تکيه می دم به بعد از ظهر تنبل و کش دار و بی دغدغه، به خيابان گردی های قديمی و هياهوی پرنده ها و چمن و جويبار و خنکای آب.. و بوی آشنا ... بر می گردم.. خوب؟ کسل؟ دل تنگ؟ غمگين؟ خالی؟.. نمی دونم.. بر می گردم و هم چنان از تو خالی می مونم ...

پ .ن
دوستی برام عکس کافه دنج رو فرستاد و بهش گفته بودم برو اونجا و یه کافه لاته بخور ...اگر روزی شما هم رفتید کافه دنج ، صندلی کنار پنجره بدونید که یه نفر اونجا همه خاطراتشو جا گذاشته و یه قرار انجام نشده داره ....