من

بايد راضی بود ، راضی بود به به لذت هاي سادهء زندگي .
راضی بود به تلفنهای کوتاه دوستان ، پیامکهای گاه و بیگاه ، سلامهای از راه دور ، كتاب خواندن ، چاي نوشيدن و حوصله اگر بود قهوه اي چيزي وگرنه همان چاي و ليمو .
من اینطوری بودم سالها و البته ربطي هم به درهم برهمی اين روزهايم ندارد . من همیشه طوری زندگی میکردم که زندگي هميشه توي دست هام بود ..
از لحظه ها لذت می بردم و برایم بهترین بودند.
وقتی کتاب می خواندم و با دستام کتاب را باز نگه می داشتم لبخندي همیشه گوشهء لبم می افتاد و آرام آرام لبهام تکان می خوردند جوری که انگار دارد اتفاقات قشنگ مي افتد جايي در درونم كه شماها نمي بينيد .
من كجا اینهمه قرو قاطی بودم ؟ من کجا عصب می زدم ؟ کجای این سی و چند سال دستهام لرزیده و چشمهام قرمز شده ؟ کجا تكه بار آدم هاكردم كه اين روزها ؟ كجا خشمم فوران مي كرد درونم ، پاهام را تكان مي دادم ؟
من هر چه بر سرم آمده هیچ انگاشتم و فقط نگاهی کردم و بخشیدم و رفتم و حالا دارم فكر مي كنم من كجا اشتباه كردم كه آدم ها نيش مي زنند و مي روند . تخم شان هم نيست چه بلايي مي آورند سرت . كجا دل كسي را شكستم ؟ من كه سرم به كار خودم بود .
بعد فكر كردم دوباره دارم باج مي دهم . باج مي دهم به آدم ها ، لبخندم را خرج شان مي كنم تا بمانند . بعد فكر كردم چه خاك بر سر شدم من اين روزها كه هي نگرانم از دست بدهم آدم هايي را كه توي دلشان جايي ندارم . من چه بد شدم اين روزها !
و دست آخر رفقا ساده تر از اونچه که فکرشو می کنید می تونید شادم کنید

رمضان

این روزها، از آن وقتهاست که اگر ایران بودم وقت اذانِ موذن‌زاده میگفتم صداشو زیاد کن صداشو زیاد کن !
بعد مست آن اشهد گفتن‌هایش بشوم،
این روزها از آن روزهاست که اگه ایران بودم دم سحر می خواستم بروم بالای پشت بومی بالای تپه‌ای، جایی که تهران بیفتد زیر پایم که از دیدن آن همه چراغ روشن خانه‌هایش دلگرم شوم
این روزها از آن روزهاست که دلم هر روز می خواهد با شهد شراب ربنای شجریان مست مست شود
این روزها دلم فقط می خواهد این دهان بستی دهانی باز شد را بشنوم
دلم تنگ عطر سفره های افطار است
چشمم تنگ دیدن صفهای نونوایی دم افطار
تند تند رفتن مردم به سمت خونه هایشان دم افطار
و شنیدن صدای تلفن دم سحر که آخر هم معلوم نمی شد کیه که هر شب مارو برای سحری از خواب بلند می کنه .

دل تنگ

وقتي در سفری و همه چیزت قرو قاطی شده
وقتی دندان درد تا مرزهای جنون کشانده تورا
وقتی سرت هم به دندانت حسادت کرده و در این گوی حسادت تو هستی که امانت را بریده و از سر درد بخودت می پیچی
وقتی بعد از پنجاه ساعت پرواز و قطار و کار و آفتاب بی امان میخواهی بخوابی و بعدبخاطر يك اتفاق ِ ساده همه چیز به گند کشيده ميشود
وقتي دیگر حتي پاي تلفن نشستن يا آنلاين بودن هم آرامت نميكند
وقتي دلت تنگ شده و هیچ کاری هم نمیتوانی بکنی
خوب ديگر چه چيز ميماند براي گفتن وُ نوشتن وُ سكوت نكردن؟
حالا هی بگوئید ته دیگ چه شد ؟

من

فردا صبح که به سر کار می روی و یا نه وقتی که از همهمه و قیل و قال آدمها فارغ شدی و داشتی به سمت خانه می رفتی ، بجای آهنگ گوش دادن و گپ زدنهای تلفنی با این و آن، ضبط را خاموش کن، موبایلت را هم، میخواهم فقط تو باشی و خیالِ من.
همینطور که رانندگی میکنی جای من به خیابانها زل بزن ، برگرد به صندلی بغل دستت نگاه کن به آن عابری که آرام آرام در حال گذر است ، به آن راننده ای که نگاهش را به جلویش دوخته و بی خیال می راند ، به آن جوانی که دست بر گردن دوستش عرض خیابان را طی می کند به همه و هر کسی که من می توانستم جای او باشم نگاه کن و آرام صدایم بزن.
منتظر جوابم شو و بعد که جوابی ندادم دوباره به خیابان روبه‌رویت زل بزن و همانطور آرام بران. بعد باز صدایم کن، منتظر شو، جواب که ندادم باز به روبه‌رو خیره شو و همانطور آرام بران و بگو "زنده بمان"! بعدش را هم بگویم؟
نه هر دو می‌دانیم بعدش چیست: سیگارت را آتش کن

جمع خودم

این چند روزه دوباره افتادم رو دنده نوستالوژی شنبه همکلاسی چهارم دبستانم منو پیدا کرد، سه شنبه خانم معلم پنجم دبستانم برام میل زده و میگه بازنشسته شده و وبلاگ می نویسه و ... امروز هم یکی از بچه های فامیلمون که من فقط هفت یا هشت سالگی اش رو یادمه میل زده و کلی برام از اون روزها عکس فرستاده .
حالا من دوباره رفتم تو خاطرات اون روزهای خوب دلم مهمونی های شلوغ فامیلی میخواد دلم عید گردشی و جشن تولدها ،دلم افطاری های فاملیلی و جکع شدنها رو می خواد از اون بزمای خودمونی و گرم و باحال که یکهو هنوز از سر سفره یا میز شام بلند نشدیم یکی با اون صدای شایدم عجیب و غریبش می زد زیر آواز که :
امشب شبه مهتابه، حبیبم رو میخوام، حبیبم اگر خوابه، طبیبم رو می‌خوام....
یا نه مثلا :
يارب چو من افتاده ای کو؟ / افتاده آزاده ای کو؟ تا رفته از جانم برون، سودای هستی آزاده ام، آزاده از غوغای هستی
که اینو خیلی قشنگ هم می خوند و بعد همینجور که اون خانمه که فامیلمون بود ولی نمی دونم دقیقا کیه که داره می خونه همه سراشونو تکون می دن که یعنی آره و یکی شاید رو میزی دسته مبلی چیزی رینگ گرفته یکی قطره اشکی داره می ریزه یکی دیگه هم اون گوشه موشه ها شاید بشکنی میزنه.
آره دلم تنگ شده و میخوام به هر قیمتی هم که شده فقط یکبار دیگه اون مجلسهارو تجربه کنم اون شب نشینی هایی که همه آدمای توش همدیگرو بشناسن، که چیزی پنهونی واسه کسی نداشته باشی که بخوان پس ذهنشون هی برات دو دو تا چهار تا کنن که این کیه چجوریه خودیه غریبس و ...
دلم میخواد رو کاناپه ولو باشم وسط آدمای خودم، دوستای خودم، دشمنای خودم یا بشینیم فیلم ببینیم و من مثل همیشه متکا و سهمیه تخمه ام رو بردارم و برم اون جلوی تلویزیون ولو بشم و فیلم ببینم
دلم میخواد ...

بلوغ




دخترک از پله های خوابگاهش می رفت پایین بغض کرده بود و می رفت ، می رفت و ما نگاهش میکردیم و لابد افسانه دلش می خواست تا خود صبح با او باشد و در بغلش بگیرد اما هر دویمان بی رحمانه فقط رفتنش را نگاه کردیم و راه افتادیم.

از آن روز به بعد همیشه یاد آوری آن لحظه همه تلخی های مشابه زندگی ام را با آنچه که دخترک داشت تجربه میکرد بیادم می آورد و هر بار با خودم می گویم نه حقیقت است که آن لحظه ها تلخ است و همیشه تلخ بوده.


من آن تلخی را نه یکبار که بارها و بارها چشیده ام و اکنون رسم دنیا در حال چشیدنش به دخترک بود تا او هم بزرگ شود و پوستش کلفت شود وکلفت تر. بعدها برایش گفتم که دلم برایش سوخته وقتی داشت می رفت و او فقط نگاهم کرد. و من هم فقط دستانش را نگاه کردم و با خودم گفتم کاش پیانو بیاموزد این بچه که چقدر به انگشتان بلندش می آید...


شب عجیبی ست، هر دو جلوی چشمانم ردیف شده اند، هر دو را می بینم و در خیالم با هم در کوچه پس کوچه های کپنهاگ قدم می زنیم و بستنی می خوریم و من مثل همیشه حرفهایی عجیبی می زنم که برای هردویشان عجیب است از خیالاتم بیرون می آیم و به بالکن می روم و سیگاری روشن می کنم و با خود می گویم ؛ همیشه باید یک جای کار بلنگه و اگه نلنگه هم باز تو همش به اون فکر می کنی که کجای کار ایراد داره که چیزی نمی لنگه ؟


- بخشهایی از داستان سی ینا از مجموعه داستانهای جورابهای صابر که بالاخره منتشر شد !

خودکفایی


پیتزای قرمه سبزی یک حقیقت انکار ناپذیره و عزت و شرف ایرانی بودن ما در گرو همین هویت چند هزار ساله ماست ! و حالا باید با همت همه متخصصین دلیر و خودکفای ایرانی برویم تا بزودی شاهد تولید ملی ” آیس پک سنتی” باشیم .
پ.ن یک: از اتاق فرمان اشاره می کنن که آیس پک سنتی خیلی وقته به بازار اومده و بنده همینجا از اشکالی که در پخش بوجود اومد عذر می خوام. ظاهراً ما ته دیگ“آپ تو دیت” ای نیستیم.
پیامهای بازرگانی رو با هم ببینیم.
پ . ن دو:
ته دیگ نوشتن سه تا مرحله پی در پی داره:
اولیش اینه که یه جوری بنویسی هیچ کس نفهمه ، مراحل بعدیش زیاد مهم نیست .
پ . ن سه : مجددا از اتاق فرمان اشاره می کنند همین پ .ن نوشتن تا کنون شبهات زیادی را ایجاد نموده و الان از آرنهم تلفن داشتیم که خواستار توضیح بودند ، عرض شود که این پ .ن همان پی نوشت است .

دلتنگ

دلتنگم و آرام ...
هنوز قفسه ی سینه ام تیر می کشد،نمی دانم بغض است یا فریاد فروخفته ای، که اینچنین راه گلویم را سد کرده.
دلم باران می خواهد.
از آن دست باران هایی که گولت می زند.
آرام و نم نم می بارد و به خیابان می کشاندت، آنوقت درست وقتی که خوش خوشان روی جدول راه می روی و برای خودت سوت بلبلی می زنی، رگبار می شود!

اون بالا

بچه که بودم ، یعنی تا همین اواخر هميشه ، دو روز آخر هفته رو تو باغ موروثی مون تو شهریار می گذراندیم که پربودش از درختهای توت و گیلاس و گردو اما وسط باغ يه درختِ توتِ بزرگ بود که به قولِ معروف عمر خودش رو کرده بود.
از اونجايی که شاخه هاش نازک و ترد نبودن ، می تونستی بدون دغدغه روی شاخه هاش بری و نگران شکسته شدن شاخه و افتادن از اون نباشی.اگر چه، اوايل، وسوسه ی بالا رفتن از درخت به خاطر توتهاش بود ، ولی کم کم به اين درخت عادت کردم.
هر چند بارها و بارها با دست و پای زخمی دو روز آخر هفته رو سپری می کردم و به خونه بر می گشتم، اما بعد از چند وقت مهارت پيدا کرده بودم و هر دفعه شاخه های بيشتری رو فتح می کردم.
تا اینکه اصلا اون بالا و تو دل درخت برای خودم خونه ای درست کرده بودم و می رفتم توش می نشستم و به خیال خودم نگهبانی می دادم !بالا رفتن از درخت و زمين و زمينيها رو از بالا نگاه کردن خيلی کيف داشت.
يه دنيايی داشت واسه خودش که به دور از تمام بديها و نا مرديهای زمينی ها بود ، شايد هم به خاطر حس آزاديش دوست داشتنی بود ، يا اينکه دنيايی رو با تلاش به دست اُوُرده بودی و قدرش رو می دونستی.افسوس که اون روزهای خوب رفتند و من هم از اون شاخه های تنومند دور و دورتر شدم همین جوری اینو یادم اومد و گفتم بیام بنویسم ...

من و تو

من و تو از بچگی از اون خر خونهای روزگار بودیم
من و تو بعد یه مدت تاریخ مصرفمان گذشت و خراب شدیم
من و تو چرا خراب شدیم ؟
من و تو را دانشگاه را خراب کرد
مامان بزرگ را یادته ؟ می گفت که دختر تا آب بابا را یاد گرفت دیگه بسشه ولی کو گوش شنوا
تو را هزار و نهصد و خورده اي خوک عمو جرج از راه به در کرد
من احمق را هم جو جنگل دوستي رحماندوست گرفت و دست آخر کشیدم به داستان راستان
من و تو حالا دربدریم اما هنوز هم نفس جفتمان بالا مي آيد براي يکي دو تا دريا آن طرف تر ادامه تنبلي دادن
حالا که گفتم دریا ورفتیم به اردوگاه بابلسر و بیشه کلا فهمیدم که هه من و تو را دانشگاه هم خراب نکرد
تو را جو خانه گرفت
من را شماره هایی را که روی کیوسک تلفن عمومی قلهک نوشته بود که زنگ بزنید ! از راه به در کرد
ای وای من و تو فرقهاي زيادي داريم
تو مدتي طول ميکشد بفهمي پسرهاي همه دنیا سرتا پا یه کرباسن
منم سی و چهار سال طول کشید تا بفهمم جنگل دنیا جاي ساده اي است
حالا هوا مثل همه بیست و سوم مردادهای دنیا گرم است و هوا هم که گرم ميشود
توی خيابان سر ريز ميکنم
مردم چپ چپ نگاهم ميکنند

پ.ن: سر ريز به معنای واقعی کلمه، نه ته ريز يا چيز ديگری

جذابیت

آدما دو دسته اند: يا مثل منن يا مثل تو..
اما بايد اعتراف کنم تا حالا تنها وقتی که از ته دل به حرفات گوش دادم وقتيه که داری بهم فحش ميدی..
کلا وقتی عصبانی ميشی جذابتری، حالمو به هم ميزنی وقتایی که غر نمیزنی !
اما عزيزم اگه بخوام کاملا واقع بین باشم تو يه چيزی هستی تو مايه های خميردندون دونالد داک پرتقالی..خوشمزه ای ولی نميشه قورتت داد..
منم شايد سیگنال دو،خنک و دو رنگ و نسبتا تند..

شلاق

من از بعضی از آزادی ها خوشم نمیاد
 من از بعضی سخت گیریها خوشم میاد
 مثلا ای کاش الان من تهران بودم و به خاطر بوسیدنت شلاق می خوردم
مثلا ای کاش فردا منم با تو بودم و می رفتیم حلیم می خوردیم
...بعد یکی می اومد می گفت شما دونفر چه نسبتی باهم دارید ؟

تقدیر

از رنجی خسته ام که از آن من نيست
از دردی گريسته ام که از آن من نيست
از لذتی جان گرفته ام که از آن من نيست
به مرگی جان می سپارم که از آن من است
و این تقدیر من نیست...

نشانه ها

بعد از مدت‌ها که دلت هوس دور هم بودن می‌کند
بعد از مدت‌ها که کنار هم می‌نشینید و شام می‌خورید
بعد از مدت‌ها که تلویزیون را روشن می‌کنی و هواپیمایی سقوط می‌کند، غذا از گلویت پایین نمی‌رود، احساس خفگی می‌کنی و نمی‌توانی فریاد بزنی. و بعد که دنبال تسکینی می‌گردی، کتاب فراموش شده‌ی «در جدال با خاموشی» جلوی دستت می‌آید و صفحه‌ای که باز می‌شود: «در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم .
آئینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده .....
در فراسوی مرزهای تن ام تو را دوست می دارم
در آن دور دست بعید که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها به تمامی فرو می نشیند ».
این نشانه‌ها، یادآوری‌ها، این خفگی تا کی باید ادامه داشته باشد؟

شب

تمام شب سعی می‌کنم بغضم نشکند
ای تویی که اون دور دورها نشستی و داری برای خودت حکم میدهی بگذار حداقل همین بغض نشکسته بماند.
سر درد که امانم را می‌گیرد، می‌گویم: حالا که پشتم این‌طور شکسته است، از نشکستن بغض چه سود؟ و اینجاست که اشک‌ها سرازیر می‌شوند، اندوهم سرریز. و دردهای دلم بی درمون تر .
کاش زندگی دکمه بک داشت و من مثلا به هفته پیش برمی گشتم
کاش

حال من بی تو

بعد از سفری نه چندان طولانی که ایکاش طولانی تر بود حالا دوباره برگشته ام ، برگشتی که واقعا آسون نبود
حالا تویی که اون دور دورها نشستی و داری اینو میخونی خیال می کنی راحت بودبرگشتنم ؟
چشم بستن و آمدن و آمدن و تا اینجا رسیدن؟! نه! نه! تکه تکه های دلم را میان شکاف آن روزهای داغ جا گذاشتم و آمدم ،فقط ای کاش بدانی که هیچ چیز این زندگی آن قدرها راحت نیست که فکر می کنی
آمده ام یا برگشته ام را نمی دانم اما می دانم که این پایان خط نیست . خودکار بیک کهنه تو راستی دارد آخرین خطهایش را می نویسد اما قصه نیمه به آخر نخواهد رسید.
تو می دانی که حالا لبریز از شعرم و لبریز از کلام. من چه پرم امشب.
از دوستی شنیده بودم که کویر نعره هایش را نگه می دارد برای یک روز که فریادش کند.و من منتظر آن روزم که وقت قت فریاد باشد .
حالا که آخر داستانیم قصه های نگفته را نشاید نهفتن. باید گفت. باید گفت باید همه چیز را گفت و همه چیز را بار دیگر به یاد آورد. باید اعتراف کرد و بخشیده شد. زمان کم است. زمان کم است و یحیی تعمید دهنده میانه رود اردن ایستاده و همه چیز را با آب پاک می کند.پس ای خوب دوست داشتنی بیا ، بیا و منو پاک کن از خودم و از همه خاطرات داشته و نداشته