شب سی و یکم مرداد ماه ۱۳۸۹



می‌دانم لازم نیست تو و تو و تو و اون یکی دیگه هی نصیحتم کنید و بهم بگوئید و که این کارو بکن صبر بکن و از این حرفها ! بله خودم می دانم که باید همه‌ی این‌ها را بگذرانم، خواستم بنویسم حال امشبم را، یادم بماند امشبِ 

شب سی و یکم مرداد ماه ۱۳۸۹

 شبی سخت بود و سخت !
می نویسم که یادم نرود امشب خیلی زندگی به من سخت گرفته، خسته‌ام، دلم گرفته، هرچند معنی همه‌ی این‌ها را مدت‌هاست از یاد برده‌ام ولی حدس می‌زنم این جوری که الان هستم دل‌گرفتن یا دلتنگی باشد بابت چیزهایی که مدت‌هاست به زبان نیامده.

دلم تاول زده


می گويد تولدت شده چرا نمی نويسی پيرمرد ؟
می گوید چرا نه اینجا و نه جاهای دیگری که همیشه مینوشتی دیگر نمی نویسی ؟
راستش من هم نگران هستم من هم می ترسم . می ترسم از اینکه نوشتن یادم برود برود و ديگر بر نگردد .
ولی آدم ها اذیتم می کنند ...
ناراحتم می کنند حرف های شان .
کسی به فکر دل  ته دیگ  نیست که می شکند و زود  نه میگیرد .
می شکند و  خورده هایش را یکی نیست جمع کند از این گوشه کنار ها .
 من نمی نویسم و هر روز روزنامه  و سایت و وبلاگهای همینجوری را می خوانم و زده ام به رگ بی خیالی و اصلا از فرط بیکاری و بی عاری شده ام طرفدار تیم منچستر و می خواهم ببینم آخر با این چلسی چه می کند ؟
دلم تاول زده و من نشسته ام تا یکی از دلم در آورد تمام حرف هایی که شنیدم توی این شب های بارانی و نشنیده گرفتم .
حالا تو این گیر و دار منچستر هم که برنده باشد باز دلم راضی نمی شود و باز سرم درد میگیرد و دندانم که دردش با من این سالها ماجور شده باز هم درد میگیرد
دیگر خواندن و دیدن هیچ چیز لطف ندارد  ...
آدم ها اذیتم می کنند . خیلی زیاد ...