دلتنگ زمستونم

خوبی زمستون اینه که هوا زود تاریک میشه، میتونی دستاتُ تو جیبت قایم کنی و با یه حالت عصا قورت داده ای که یعنی من سردم نیست، توپیاده روهایی که سگم پر نمیزنه تا خونه تنهایی قدم بزنی و مثل اسب، آره اسب، حالا حیونهای دیگه ای هم هستند که نمی گم ! یاد خاطراتت بیفتی و اشک بریزی و این یعنی من تابستون رو نمی خوام دلم برای زمستون تنگ شده خفن

پیتزای ماخلوط

موسيو بود و آقا فینگیله که حدود صد و بیست سانتی میشه قدش و زن زشتش و من که منتظر "پيتزا ماخلوطم" بودم
موسيو با نوار ارمنيش ميخوند و شاد بود.
آقای فینگیله و زن زشتش همديگرو داشتن و شاد بودن.
من ولی نه نوار ارمنی داشتم،نه شوهر فینگیل و نه زن زشت
من فقط پیتزای ماخلوط داشتم !

صبر

خيلی وقتا بايد صبر کرد تا اون جوری که میخوای بشه,خب این قبول!..
ولی اگه بدونی هيچ وقت اون جوری نميشه چی!؟

پسری که بیمار بود

پسره گفت : وقتی عصبانی می شوم خون بالا می آرم خانوم دکتر ! این عجیب نیست ؟
دکتر گفت : نه ! طبیعیه
پسر گفت : خیلی بالا می آرم
دکتر گفت : اصلا ایرادی ندارد
پسره کمی مکث کرد . سبک سنگین کرد کلماتش را و بعد اضافه کرد : من پریروز نزدیک بود یکی را بکشم . باور کنید اغراق نمی کنم . شما « بیگانه » ء کامو را خوانده اید ؟
دکتر با لبخندی گفت : بله
پسر گفت : آن قدر عصبانی می شوم که دیگر نمی توانم خودم را کنترل کنم . حقیقتا می خواستم کسی را بکشم ! بی آن که احساس پشیمانی کنم . حس همان مرده را داشتم توی « بیگانه » . آن قدر دلزده ام کرده بود که می خواستم با دست هام خفش کنم . خدا دوستم داشت که دو تا ماشین آن ور خیابان با هم تصادف کردند و حواسم پرت شد
دکتر پرسید : کی را می خواستید بکشید ؟
پسره با بی تفاوتی گفت : اونو ! شما باید اونو ببینید . بهترین آدمی ست که توی زندگی ام شناخته ام . حیف است بمیرد
دکتر گفت : فقط وقت هایی که خون بالا می آری دوست دارید کسی را بکشید ؟
پسر گفت : نه ! من اغلب دوست دارم آدم ها را بکشم . آخر آن ها بدجوری زبان نفهم و حرامزاده اند . هیچ نمی فهمم خدا برای چه این همه دنیا را شلوغ کرده . می توانست به چند تا موجود دو پای درست حسابی بسنده کند . اما آن قدر اجازه داد آدم ها زاد و ولد کنند که دیگر نمی شود توی یک کافه نشست بی آن که نگران چشم های فضول بود . بس که زیادند تخم سگ ها ! آره ! من همیشه فکر می کنم باید یک فکری به حال افزایش جمعیت کرد . اما همیشه می توانم خودم را کنترل کنم . ولی وقتی عصبی می شوم عین زنهای پریودی دیونه می شم خشم و احساساتم دو برابرمیشه خانوم دکتر ! این ها هم طبیعی ست ؟
دکتر لبخندی زد . گفت : خشم و عصبانیت اصلا عجیب نیست . واکنش طبیعیه بدن است که پاشدم کیفم را برداشتم توشو نگاه کردم آره قطب نما هنوز توش بود ، کیف رو انداختم روی دوشم و بی نگاهی و حرفی ، اتاق را ترک کردم و پله ها را دو تا یکی رفتم پایین . داشتم با خودم فکر می کردم حس همان مرده را دارم توی « بیگانه »ء کامو . داشتم فکر می کردم این خانم دکتر را هم باید بکشم اصلا خدا برای چه این همه دنیا را شلوغ کرده ...

این روزها

امروز روز شلوغی بود پر بود از آدمهايی که تند راه ميروند،طوری که فکر ميکنی هنوز هم چيزی وجود دارد که ارزش زندگی کردن داشته باشد.
اما بعدش یکهو مثل اول هر آهنگ مزخرفی چيزی فرياد زد: چند ميليون به يک نفرو صدايش محو شد..مثل آخر آهنگهايی که دوستشان داری .
نمی دانم شاید خوب شدم و شاید هم حالم خیلی بدتر شده ، این روزها مدام سر و کله آدمهايي اين دور و بر پيدا شده که شباهت عجيبي به توهمات من دارند
راستی تو اين اواخر چيزي گم نکرده‌اي؟

تا بیست و دو روز دیگر

چه زود صبح شد !
نسیم ساعت پنج صبح مهربانانه می آید به زندگی امروزم و من که هنوز بیدارم و هنوز به هفته دیگر فکر می کنم !
زندگی را به من می بخشد تا زنده بودن را فراموش نکنم تا یادم باشد تنها انسان‌ها هستند که فرصت ِ بخشیدن را از دست می‌دهند.
نمی دانم چرا یکباره از روز فرار می کنم و پنجره را می‌بندم حالا دیگر فکر می کنم که نع ! برای زندگی کردن دیگر دیر است. دیری‌ست که بیدارم. دیری‌ست که بیداریم. دور از چشم ِ گرگ‌هایی که بکارت رویاهای سیاه و سفید مرا، بی‌رحمانه، به بستر هرزگی‌های افکار شبانه‌ی خود می‌برند.سیگاری می‌گیرانم.
با هر پُک تمام آدم‌هایی را که توی ذهنم کارناوال راه انداخته‌اند، به دود بدل می‌کنم. دود را به هیچ.

پارک وینستون

با اون قد نصفه نیمه اش داشت تلاش میکرد از آبخوری پارک آب بخوره از دوچرخه پیاده شدم و بغلش کردم و صدامو يه کم خشن ميکنم و ميگم:ببين کوچولو برای اينکه بتونی دهنتو به کثيفترين شير آب توی پارک بچسبونی و با لذت،قلپ قلپ آب بخوری يا بايد کثيفترين آدم باشی يا واقعا تشنه ات باشه...
نگام کرد نفهمید اصلا چی گفتم و فقط پشت سرشو نگاه کرد و دید مادرش داره میاد مطمئن شد ! مادرشم که اومد دوید رفت تو بغلش تازه شروع کرد بهم خندیدن .
دارم فکر ميکنم اگه صدامو يه کم خمارتر کرده بودم بعد حرفمو ميگفتم باحالتر ميشد.
فعلا دارم تمرین می کنم با صدای خسرو شکيبايی انگلیسی حرف بزنم باحال میشه امتحان کنید
حرف الکی هم نزنید من خیلی هم باحال هستم .

درخواست

اون عزیزی که همیشه از اتیوپی میاد این ته دیگ رو می خونه میشه بهم بگه اونجا چکار میکنه و اوضاع اونورا چجوریه ؟
همیشه برام سئوال انگیزه که همه پستها رو هم میخونه

کلاغ یا مرغ عشق یا ته دیگ ؟ مسئله این است

کلاغ حالمو به هم ميزنه، مرغ عشق بيشتر اما ته دیگ را هنوز دوست دارم !
آخرشم نفهمیدم دوستم داشت یامثلا عین اون کلاسهای تضمینی کنکور دو هفته ای بهم عادت کرده بود ؟
من که نتونستم ولی شاید اون یه روزی درک کنه قدر دنیا روکه این ربطی به خوشحال و راضی بودن و ناراحت بودن نداره .
وای نات !چقدرسو تفاهمات اينقدر زود شروع شد !
پی نوشت :
پست قبلی بهیچ وجه برای میم . لام نیست ! همون خاطرات فرشته ها هم از سرش زیاده !

فردا منتظر ماست بیا تا برویم

بیا برویم، بیا بدویم. بیا باز گردیم به باغ چینی و من از تو عکسهای جورواجور بگیرم و با آی پدم برات هرچه را ساخته ام پخش کنم ، بیا برویم دنبال آیس پک بگردیم و اصلا بیخیال آدمهای فضول که دنبالمان راه می افتند شویم ،بیا برویم. بیا از شب بیرون برویم و نخواهیم که هیچ‌گاه به روز برسیم و اگر ترسیدی هم من هستم خوب ! بیا در بی‌وزنی زمان بمانیم. در لحظه‌ی صفر. تا خاطره بماند. چرا که بارها خوانده‌ایم گذشت زمان جاودان بودن هر چیز را نفی می‌کند، بیا برویم. بیا تا ساحل برویم و روی ماسه ها با هم از هر چه می دانیم حرف بزنیم میدانی غروب آنجا هنوز هم زیباست و هیچ چیز را به خاطر نخواهد سپرد ، آنجا آخر فراموشی است !
میم عزیز بیا ! بیا برویم.

دلتنگم

چقدر بده آدم عقده ای بشه
اونم عقده چیزایی که شاید برای خیلی ها مسخره اس
مثلا من امشب آرزو کردم یعنی میشه باز وقتی دارم کلید میندازم در خونه رو باز کنم دوباره اون برچسبهای زرد رو ببینم که نوشته
تخلیه چاه
6667676
الان که بهش فکر می کنم عذاب وجدان میگیرم که چرا قدرشونو نمی دونستم و همیشه با فحش با گوشه کلید می کندمشون
وای من دلم تهران میخواد ....

شکست

پایم اینجا شکست و دلم آنجا کنار فنجان چای که با هم بودنمان را با یک چای شروع کردیم و یک پیراهن بنفش که من پوشیده بودم ، چای می خوردیم احمد وموبایل های با صدای گربه و اندامی که
گرم میشد به گرمای نگاه ....

آخر دنیا

آدمک آخر دنیاست،بخند
آدمک مرگ همین جاست ، بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست ، بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست، بخند
فکر کن درد تو ارزشمند است
فکر کن گریه چه زیباست ، بخند
صبح فردا به شبت نیست که نیست
تازه انگار که فرداست ، بخند
راستی آنچه به یادت دادیم
پر زدن نیست که درجاست، بخند
آدمک نغمه ی آغاز نخوان
به خدا آخر دنیاست ، بخند

مشق

سال‌ها گذشته از آن روز هایی که همیشه برام سئوال بود چرا خانم معلم مشق هایم را خط می زند ؟یکبار هم که از او پرسیدم نگاهم کرد و گفت می‌فهمی پسر، می‌فهمی، و دو خط قرمز شتابزده کشید روی بابا نان داد و دو خط قرمز شتابزده هم کشید روی سارا انار ندارد و دو خط قرمز هم روی آن مرد آمد آن مرد در باران آمد .....
نمی دانم خانم مرعشی الان کجاست ؟
اما کاش ببینمش روزی باید ببینمش. ببینمش بگویم خانم! ما در این سی و چند سالگی هم هنوز پاسخ کودکانه‌ترین سوال‌هامان را هم نگرفته‌ایم که چرا خط می‌زدید روی مشق‌هایی که مچ درد می‌گرفتیم بنویسیم، می‌خواستید یعنی یادمان بدهید مداد چطور دست می‌گیرند؟ اما که چه بنویسند؟ که باز که بیاید خط قرمز شتابزده بکشد روی آن نوشته‌ها و ما بمانیم و دردی که دیگر فقط مچ درد نیست. پسر آن روز هنوز نفهمیده این‌ها را اما مرد امروز که شاید قدش دوتای شماست فهمیده که چرا آن روز گفتید: می‌فهمی پسر می‌فهمی.
روی مشق عشق، همیشه خط سرخی هست حتی وقتی که آدم‌ها برای این مشق می‌کنند که بفهمند مداد را چطور دست بگیرند.مشق امروز را نوشته‌ام. خودکار قرمز همراهتان هست خانم ؟

قرار

اون ساختمون خوشگله هست تو خیابون دولت ...همون که بغلش یه مدرسه بود ويه حياط گنده پر چمن داره ها!
اگه رفتی اونورا اول وایسا جلو درش و قشنگ نیگاش کن...بعد دست راستتو پیدا کن و پنجاه تا قدم بیا بالا...سر اون کوچه اولیه که اون موقع ها یه روزنامه فروشی بود الانو نمی دونم !
رسیدی اونجا یه نفس گنده بکش ببین هنوز بوی انتظار من میاد ؟
اونجا آخرین وعده ما بود که نیومدی و من هنوز هم سه شنبه ها ساعت چهار منتظرم .....

خاطره

نه لپ داره که بشه گازش گرفت نه لب داره که بتونی انگشتتو بذاری روش نه آغوش داره برای بغل چقدر سخته زندگی کردن با یه خاطره

مرگ

حالا وسط این شلوغی‌ها، شب‌بیداری‌ها، استرس‌های زیاد که دلم را آشوب می‌کنند و دستانم را می‌لرزانند، استرس‌های بیهوده که آرامشم را می‌گیرند، دلمرده‌ام می‌کنند، میان این دیوارهایی که هر روز و هر روز بیشتر و تنگ‌تر می‌شوند، میان این نقاب‌های خنده و شادی که هر روز به چهره می‌زنم تا کسی نداند درونم چه می‌گذرد، و فریادهایی که باید خالی شوند و نمی‌شوند و می‌شوند سیل اشکی که به وراجی ِ چشم‌ها می‌مانند و رمقی برایم نمی‌گذارند، و خودخوری‌هایی که نباید اینجا نوشته شوند، دلم می‌خواهد الآن همه چیز را رها کنم، بروم دیدنش و بگویم دیگر خوفِ مردن ندارم، اما نمی‌شود... .

چلیک

توی این همه جارو جنجال این روزها ، توی این همه خبر و بی خبری ، توی این همه سر و صدا و شلوغی، صداهایی هستند که آنها را بیشتر از بقیه می‌شنوم.
یعنی می‌خواهم بگویم محال ممکن است که حتا وقتی دنیا هم بشود آوار ِ صدا و همهمه‌ها و رو سرم خراب بشه اونجوری که عین خیلی وقتها یکهو گوشم سوت بکشه و نمی دونم واقعا اون موقع چیزی میشنوم یا نمی شنوم یا طوری که انگار با میخ و یا همچو چیزی روی اعصابت خط یا شونه می‌کشند و تا مرز جنون می‌برندت، باز می‌توانی بشنوی‌‌شان.
یعنی یک جوری جذب‌شان می‌شوی که انگار یکهو دنیا خاموش و تاریک می‌شود و نوری تو را به منبع صدا وصل می‌کند. مثل اون تئاترها که همه جاه سیاه و تاریکه و تو فقط یه نور می بینی از بالا و یه بازیگر !
خلاصه اگه همه اینا بشه من باز دو تا صدا رو دوست دارم و همیشه عاشقشم ! یکی‌شان صدای شاتر دوربین است. که هنوز هم تا این سن نفهمیده‌ام دقیقا چه می‌گوید. مثلا می‌گوید کلیک یا چلیک یا چه. آهنگ صدایش همین است البته دوربین هم دوربین قدیمی ها با اون فیلمهای واقعا دوست داشتنی اش و صدای بحالش ولی همین صدای دوربینهای دیجیتال هم همونه چلیک !صدای بعدی همین «ی» است ! که هم زیباست هم خوش صدا و هم نوشتنش قشنگه !
و آخریش هم صدای قلم درشتی است که دارد کلمه‌ای روی کاغذ می‌نویسد. مثلا وقتی بخواهد سین را بدون دندانه و کشیده بنویسد، وقتی مرکب گیج می‌شود یا رویش کم می‌شود.
اگه مرغ آمین از این ورا الان رد می شد دلم می خواست منو ببره به هیجده سال پیش و اون بیاد بشینه جلوم برام خط بنویسه و منم با اون دوربین زنیط ازش عکس بندازم چلیک چلیک اونم نگام کنه و بگه ی ی ی ....

همیشه

مطمئنم هنوزم اینطوریه و اصلا تا صد سال ديگه هم هروقت از میدان انقلاب بگذرید و یا تو نمایشگاه بین المللی نمایشگاهی باشه از اين وسيله ها که بادمجون پوست میگیره و خيارو حلقه میکنه و هويج رو خوشکل خوشکل از وسط فر ميده هم فروخته خواهد شد!
اما این اصلا عجیب نیست این عجیبه و جالبتر که هميشه هم مردم دارن ميخرن!

این پست اسم ندارد مخاطب دارد

نمی دانم فرض را بر این میگذارم که احتمال محالی‌ست‌که دوباره از اینجا عبور کنی و برفرض که عبور هم بکنی آیا لحظه‌ای درنگ کنی و تمامی آن‌چه را می‌بینی می خوانی ؟ نمی دانم
اما بگذار همه نگفته هایم را برایت بگویم. چرا‌که خوب می‌دانم شاید دوباره قاصدکهای پشت پنجره‌ات پرواز خواهندکرد. خیلی پیش از آن‌که فکر کنی همه چیز تمام شده‌بود. شرط می بندم هنوز هم نمی‌دانی بر من چه گذشت، چه رسد به این‌که بدانی من دردهایم را در آن هفته‌هایی که ذره ذره آب می‌شدم، برای که می‌بردم.
همان روزها بود که همه‌چیز تمام شده‌بود. همان شبِ کذایی که مرا شکستند و تو هم هیزم بر آتشش ریختی، همان شب که تو با رفتاری کودکانه دور شدن را ترجیح دادی. همان شب بود که همه چیز برای‌ام تمام شده‌بود. چه روزهایی که خاطرت نیست و من خوب در یادم هست
دوست دارم اسمم در تمام شناسنامه های دنیا بشود؛ رضا همراز
..........