‏نمایش پست‌ها با برچسب خیلی فلسفی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خیلی فلسفی. نمایش همه پست‌ها

خدای کارهای بی اهمیت !

همه اش تقصیر این قهوه ساز نکره و گنده ای است که گذاشتمش کنار میزتحریر و قبل و بعد و وسط هر کاری خودم را می بندم به قهوه ! همین شد که هیچ چیزی  از حرفهایش نفهمیدم و تا می آمد حرفهایش به نقطه اوجش برسد مشغول قهوه می شدیم !
شاید خود قهوه نوشیدن کار سختی نباشد و اتفاقا به شنیدن حرفها هم بهتر کمک کند اما این قهوه ساز برای خودش هزار ادا و اصول و آداب دارد ، دکمه اش را که میزنی اول باید صبر کنی تا بصورت اتوماتیک دستگاه خودش را تمیز کند ، بعد می پرسد چه میخواهی ؟بعد می پرسد بزرگ باشد متوسط باشد یا کم ؟  بعد همه دکمه را زدی بصورت کاملا احمقانه ای می پرسد : مطمئنی ؟ بعد از همه اینها قهوه را که ریخت داخل لیوان هی علامتمی دهد که کارت تمام شد ؟ می خواهی خاموش کنی یا نه ؟ بعد یا می گویی آره یا خیر باز می پرسد مطمئنی ؟
همین می شود که یکهو پنج دقیقه علاف دو فنجان قهوه  می شوی ! اینجا بود که هم من و هم او کاملا یادمان رفته که اصلا کجای حرف بودیم ؟

قهوه را که خوردیم گفتم خب می گفتی ، که گفت : می دانی ؟ تو راستش  خدای کارهای بی اهميتی!  خوب که فکر کردم دیدم همه حرفها بی فایده است ، راست می گوید ؛ راستش من خدای کارهای بی اهميتم ! ...

خاک خورده

نوشتن به حس و حال آدم ربط دارد. به محیطی که در آن زندگی می کند. به آدمها و اشیایی که باهاشان سر و کار دارد. به اتفاقاتی که درگیرش می شود. من این روزها خیلی دلم می خواست می توانستم از حس هایم و از آدمهای دوست داشتنی زندگیم یا از اتفاقات خوبش بنویسم. اما آنقدر درگیر روابط خشک و بی روح کاری و روزمرگی و جملات کلیشه ای کتابهای مدیریتی که مجبور به خواندشان هستم شده ام که راستش هیچ حال و هوای بهاری برای نوشتن وبلاگ ندارم. اگر هم بخواهم چیزی بنویسم باید از جملاتی که زیرش خط می کشم و چند بار مرور می کنم تا توی مخم جا بگیرد و یا از کارهای همیشگی محل کارم یا از رفت و برگشت های روزمره بنویسم. حالا گیرم وسط اینها اتفاقات جالبی هم بیافتد اما باور کنی یا نه نمی شود.
نمی شود همینجور یکهو آمد در ته دیگرا باز کرد و شروع به نوشتن کرد ...

نکند دارم فراموش می کنم چگونه با کلمات بازی کنم؟

آرزوی این روزها...

بعضی وقت‌ها یه فکرهایی به ذهن آدم حمله می‌کند و یه آرزوهایی می‌کند آدم که فکر می‌کند همه زندگی و همه دنیا فقط همین است و بس !
مثلاً یکهو آرزو می‌کنی چی می‌شد بجای این همه قیل‌وقال و شلوغی تو زندگیت فقط چهار کلاس سواد داشتی و نهایتش فقط می‌توانستی بخوانی و بنویسی و از همه دار دنیا همه دارائی‌ات یک وانت نیسان مزدا آبی رنگ بود که پشتش می‌نوشتی  «بیمه ابوالفضل » بعد به خطاطه می‌گفتی حتماً این رو نستعلیق  بنویسد و ضاد ابوالفضلش را بکشد ، بعد بغل باک بنزین مثلاً بنویسی «ای شکمو» بعد بغل آینه بغل‌های ماشین بنویسد عشق من فیلان...
بعد صبح‌های زود وقتی هنوز هوا تاریک تاریک است بلند شود و برود با ماشین سر زمین و تا جایی که نیسان  جا دارد و نفس سبزی بار بزند و بیفتد تو جاده  ، دل آسمون بترکد و  شر شر باران ببارد ، همین طور که هنوز چهل پنجاه کیلومتر مانده تا میدون تره بار ، داریوش بخواند که:  دوره ای که عاقلاش زنجیرین سوته‌دل شدن یه دیونگیه ، این روزا دوره غیرت کشیه کی میدونه قیصر این روزا کجاس ؟  بکشی و نکشی می کشنت اینجا بازارچه آب منگلیاس .... بعد هی به سیگارش پک بزند و عر بزند . تا خود میدون تره بار عر بزند...

بدون اینکه خودمان بخواهیم!


گاهی وقت‌ها که نه شاید همیشه این‌طوری باشه – اینو باید روانشناس‌ها بگویند البته – ما خودمان کارهایی رو انجام می‌دهیم که نتیجه‌اش درست یا عکس آن چیزی است که تو ذهنمان بوده و یا اینکه اصلاً چیز دیگری است که فکرش را هم نمی‌کردیم.
یه مثلی هست که می‌گوید «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد» (نمی دونم دقیقاً ربط داره یا نه!) این هم شاید همان باشد یا اینکه «چی فکر می‌کردیم چی شد؟» -البته این برای آخر کار هست! - بهر حال منظورم این است که تغییر رفتارهایی در زندگی وجود دارند که آدم‌ها بدون اینکه متوجه بشوند و بدون اینکه به طور مستقیم به آن‌ها چیزی گفته شود دچار آن می‌شوند. این جور تغییر رفتارها را می‌شود با تغییر اندکی در محیط، به وجود آورد.
نمونه
مثال: اطراف کاسه های توالت فرودگاه آمستردام لکه های ادرار زیادی وجود داشتند و توالت کثیف و بد بو بود.
علت: مردم هنگام استفاده از توالت عمومی دقت نمی‌کردند.
راه حل: نزدیک به سوراخ فاضلاب سرویس بهداشتی (مخصوص ادرار و البته برای آقایان !) برچسب کوچکی که عکس یک مگس (اندازه واقعی) است چسبانده‌اند.

نتیجه: مردم سعی می‌کنند مگس را نشانه بگیرند. مگس نزدیک سوراخ فاضلاب است. توالت دیرتر از قبل کثیف می‌شود و بوی بد گذشته را ندارد!

به یکباره


مهر هم دارد تمام می‌شود، همیشه مهر که تمام می‌شود قشنگ احساس می‌کنی که پائیز جا می‌افتد، عین وقتی که داری برنج دم می‌کنی و یا خورشتی بار گذاشتی و بعد یه نیم ساعتی می‌بینی که غذایت به قول آشپزها قوام آمده است!
حالا پائیز هم قوام یافته! نشستم و دارم درخت‌های نیمه جان تبریزی روبه رویم را نگاه می‌کنم شب است و آنقدر همه جا ساکت هست که صدای خش خش کف خیابان راهم می توانی بشنوی! از این صدا بدم می‌آید!
ناظری دارد می‌خواند : مرا گویی اگر کشته خدایی چه داری از خدایی من چه دانم... این مولویه را دوست دارم یعنی اصلاً از ناظری همین را فقط دوست دارم، گوش می‌کنم و صدای باد و برگ‌ها هم از خیابان همچنان می‌آید و همه این‌ها بود که یکهو هوس کردم بیایم و بنویسم از پاییز های رفته و خاطرات روزهای نیمه کاره ام و از پاییز های در راهی که هیچ ندارند با خود و از همین مهرش معلوم است که جز تکرار و تکرار و ملال هیچ چیز ندارد...
حالا رسیده است به: مرا گویی به قربانگاه جان‌ها نمی‌ترسی که آیی من چه دانم و من راهم بی خیال می‌کند و انگار نه انگار که باید بلند شوم و بروم این تز لعنتی را تمام کنم، انگار نه انگار که کلی کار گذاشته بودم امشب انجام بدهم و همچنان دارم با خودم نجوا می‌کنم که مرا راه صوابی بود گم شد ار آن ترک خطایی من چه دانم و همین‌جور خودم را به ندانی می‌زنم هی توی ذهنم دنبال یک چیزی می‌گردم که باید بیاید و نمی‌آید همان چیزی که باید در یک لحظه بیاید و کشف شود، ناگهانی، بی هوا. مثل عزیزی که مدت‌ها خبری از او نیست و به یکباره اسمش را در قاب تلفنت می‌بینی، مثل آن حرف‌هایی که باید این محمد سی و چهار ساله کارمند اداره بهداشت با راضیه بیست ساله دانشجوی ادبیات فارسی بزند و من چهار روز است هر چقدر دارم تلاش می‌کنم از دیالوگ آخری کافی‌شاپ نمی‌توانم بیرونشان بکشم تا بلند بشوند بروند توی ماشین بشینند و برسند خانه‌شان و بفهمند ای وای پدر محمد از شهرستان آمده است، آره خیلی چیزها یکهویی باید بیاید مثل او که اتفاقاً او هم دریک غروب دلگیر پاییزی، از میان باران دم عصر، با یک چمدان پر و یک دنیا حرف و حرف آمده است ...
نمی‌ترسی که آیی من چه دانم...

مرگ رابطه



دنیاس دیگه باید باور کرد که رابطه‌ های انسانی هم عمر مفیدی دارند درست مثل باطری چراغ قوه ، مثل ماشین لباسشویی و مثل اون گلوله که البته اون برد مفید داره!.
در این دنیا خوشبختانه یا متاسفانه اونقدر  رابطه ها و داستان‌های عاشقانه با ریاکاری و احساسات‌ گرایی و دروغ قرو قاطی شده که همه باورشون شده که فقط این عشق است که هرگز نمی‌میرد، و البت که عشق واقعی اما نه دوست من، عشق هم می‌ میرد!...
 یک باره احساس می‌کنی رو دست خوردی شدید ، یکهو یه اتفاقی می افته مثل گردنه سلفچکان که اونجاست که معلوم میشه ماشینت چند مرده حلاجه ، خلوص دوستی و عشق هم معلوم میشه ، یکهو تو یک گرفتاری می افتی بین مرگ و زندگی و از کسی که تا دیروز میگفت جون و مالم فدات می بینی که جن شد و تو بسم الله ! یکهو می بینی دلت تنگ دیگه نمی‌شود، نبودش ناراحتت نمی کنه ، صداش برات دل آویز نیست ...
 همیشه هم اسمش هرزگی نیست، گاهی اوقات واقعا همه چیز تمام می‌شود. تمام می‌شود.
 جوری هم تمام می‌شود که انگار هرگز نبوده است.
پایان

زیباها

این که همه دنبال چیزای خوشگل هستند و براشون زیباترینها مهم تر و عزیزتر و چه بسا کاراتره همیشه خدا باعث شده ازخیلی چیزای خوب همه عقب بیفتند ، مطمئنم .
اینکه همه فکر می کنند هرچیزی باید خوشگل باشه و زیباها رو در صدر ذهنشان دارند به نظرم فکر غلطیه باید باهاش مبارزه کرد.
همه اینها رو امروز صبح بهش رسیدم وقتی دیدم این پرتغالهای زشت و بد ترکیب و پر از جوش و لک چه آب پرتغال خوشمزه و خوبی داشتند !  حتی رنگشون هم  با آدم حرف می‌زند چه برسد به مزه‌ اش .
 حالا هی همه برید دنبال تامسون درشت و پوست صاف و براق بدویم و غافل باشید از این‌ها.
آره همیشه زیباها خوب نیستند ...

لذت












همه شما حتما تا بحال سفر کردید و حتما در کناره های جاده ، تو پارکینگ پمپ بنزینها و هر جایی که بشه کنار جاده توقف کرد ماشینهایی را دیدید که توقف کرده اند و کاپوت رو زدند بالا و راننده هاشون تا کمر خم شدند و سرشون کردند توش !
همه شما حتما تریلی ها و کامیونهارا دیدید که خراب شدند و راننده هاشون با دست و سر و صورت روغنی دارند بهشون ورمیرند ! یه اصطلاحی دارند راننده های جاده که میگن فلانی راننده دیزله ، این یعنی دیگه خیلی کارش درسته و آخر این حرفه هست !
یکهو می بینی طرف که بقول اونها دیزله همون لب جاده و تو دل بیابون موتور تریلی رو آورده پائین و دل و قلوه موتور رو ریخته بیرون درست عین پازل و اون لگوهایی که همه ما تو بچه گی باهاشون بازی میکردیم  داره موتور تریلی رو سرهم می کنه !
این دیزل رو همین جا داشته باشید تا بعدا بهش برسیم .
همه شما بلا استثنا تا حالا حتما سر و صورتتون جوش زده مخصوصا تو دوران بلوغ که دیگه صورت آدم کلکسیون جوش هست ، شاید بعضی از شما هم مثل من یکی از سرگرمی هاتون ور رفتن به این جوشها باشه ، دیدید جوش که میزنه بیرون اول هی نگاش می کنید و بعد می خارونیدش ، همون موقع که دارید می خارونیدش یه درد همراه با لذتی داره که نگو !
هی می خارونیش ، هی می خارونیش ...
اونقدر می خارونیش تا اینکه خلاصه قرمز میشه و آخرش هم زخم میشه ! ، وقتی که زخم شد دیگه نمی خارونیش فقط هی میری جلوی آینه نگاش می کنی ولی چون اون درده زیر پوستت مزه کرده هی یواشکی طوری که انگار نمیخوای اون زخمه بفهمه با لبه های زخم ور میری و باز نگاه میکنی ، تا اینکه کم کم زخم خوب میشه ، تا زخمه داره خوب میشه باز دوباره وسوسه میشی و دوباره شروع میکنی به خاروندنش !
اما ، اما این دفعه یه طوری میخارونیش که دیگه زخم نشه و فقط اون درده که یه کیفی هم داره رو داشته باشی .
آخ آخ که این دوره آخریه که هم می خارونی  و هم نمی خارونی چه دورانیه باید اهلش باشی تا بفهمی چی میگم !
اون دیزله و این دوره آخریه جوش هر دوشون ته ته فوت و فن هستند ، یه اصطلاحی دیگه هم هست که خوب تهرونیهای قدیمی می گفتند وقتی می خواستند بگن فلانی ختم ماجراست بدون اینکه اصلا بخواهند فحشی بدن و یا خدای ناکرده نظری به خواهر طرف داشته باشند می گفتند "فلانی خیلی خار... است" که بماند حالا این !
همه اینها را گفتم تا برسم به لذت !
آره لذت ، هم اون راننده تریلیه که با اون شلوار کردی گل و گشادش و زیر پیرهنی خیس عرق و چرب و چیلی و سیاهش داره از همه جاش زیر اون آفتاب لب جاده تو دل بیابون جون می کنه و گیربکس و میل لنگ تریلی رو زیر و رو می کنه هم اون پسر یا دختره شیتان پتانه که نشسته جلوی آینه و داره عمل جراحی تک نفره شو انجام میده در عین حالی که زور می زنن و درد می کشن و هی آچارنمره بیست و دو رو ومی زارن زمین و آچار فرانسه رو برمی دارن ، هی موچین رو می زاره زمین و دستمال کاغذی و پنبه رو میذاره روش ، هی با چکش می زنه رو سیلندر و هی با سوزن با نوک جوش ور میره در حالی که در جدی ترین پوزیشن زندگیشون ظاهرا هستند دارند با درد با زندگی با این دنیا و چیزهایی که نا شناخته هستند حال می کنند و لذت می برند و دست آخر اون یکی کارش که تموم میشه می شینه پشت رل و استارت می زنه و از این گردنه به اون گردنه می تازه و هی فرمون گنده روتو دستاش می چرخونه و ته دلش آرزوی یه خرابی دیگه رو داره که به خودش و دنیاش تو دهنی بزنه که آره داداش ما ختم خار... هستیم و دیزلیم و کارمون رو خوب بلدیم و این یکی هم ته ماجراش اینه که تو کشوش میگرده الکلی چسبی ، پنبه ای چیزی پیدا می کنه و فشارش میده رو جوش و همون جوری که مثلا کار کاملا تخصصی اش تموم شده و با یه دستش داره جوشو فشار میده با اون یکی دستش پوست صورت و گردن و بازوهاشو زیر دستش می جوره که شکار دیگه ای پیدا کنه !
ته ته ته همه اینا یه چیزه لذت !
حالا تو بگو نه لذت نیست دیوانگی است ، کار و تلاش و... یا هر چیز و کوفت دیگر !
اما من میگم همه این شلینگ تخته انداختن ها برا اینه که اون لذته که همه آدمها در به درش هستند تو زندگیهامون گم شده و ما دربدرش شدیم و خلاصه هیچی سرجای خودش نیست و از قدیم هم گفتند احتیاج لامصب ، مادر اختراع هست ! حالا اینکه پیداش می کنیم یا نه اون حرف دیگه ای هست !
حالا اینکه برای این لذت هی اسم و رسم و کلاه شرعی می تراشیم هم چیز دیگه ! طرف عشق کشتن داره اسمشو میذاره منافع ملی و میره یه میلیون نفرو تو جنگ می کشه اون یکی عشق لت و پارکردن داره اسمشو میذاره بوکس یا شکار !
همه اینها لذت است ، لذتی که تو جای خودش نداشتیم و حالا داریم با آچار فرانسه و موچین و پنجه بوکس و چاقو ضامن دار و آرپی جی و توپ و خمپاره جبرانش می کنیم ! که شب که میشه و ولو میشیم تو رختخواب و داریم ابروهامونو می خارونیم زیر لب با خودمون یا بغل دستیمون زمزمه کنیم که عجب کاری کردم !
 وای چه جوشی بود ، دیدی چه جوری حقشو گذاشتم کف دستش وهارت و پورت ...

روزگار کرخت


دست به هم مي سايم و آسمان را می پایم 
نه  سردم نیست هوا هم هوای سرما نیست 
اما هوای دلم سر شده و تمام وجودم را "ها " بايد کرد
شايد گرم شود
و کرختي تلخ اين روزها جريان يابد
تمام شود

تنها

بعضی وقت ها هم هست توی زندگی آدم که نمی دونه آدم الان خوابه یا بیداره ؟

می مونی که خب این الان یه خوابه یه خاطره هست که داره تکرار میشه یا نه این واقعیه و همین الان داره اتفاق می افته ؟
بعضی وقتها هست که هرکاری میکنی بیشتر به خواب میماند تا واقعیت انگار
بعضی وقتها آدم یکهو سنگ میشه و فراموش میکند تا کجای جاده آمده چقدش مانده خیلی چیزها را دیگر نمیبیند کور می شود انگار .
بعضی وقتها هم آدم دلش میگیرد خیلی هم میگیرد اما گوشی نیست جانی هم نمانده برای نوشتن
اون موقع هست که آدم یکهو تنها می شود تنهای تن ها ...

پارس های بالغانه

تعریف از خود نباشه ولی هم عیدتون مبارک باشه هم اینکه باز عید شد و سرو صدای این سگ همسایه‌  در اومده !

توی حیاط روبرویی سگی برای خودش جولان می دهد و زندگی می‌کند، برای خودش خوش هست دیگه و بال و گردن پخته و استخوان‌گرفته‌ی مرغ و ماهی کیلکا و کنسرو مخصوص سگ و گاها نوشیدنی های متنوع می‌خورد و بازی صبح و عصر و از این جور قرتی‌بازی‌هاش هم به راه هست . دوباره نزدیک بهار شدیم و این موجود افسرده‌ شده و صدای عجیب و غریب هم از خودش بروز می دهد و مضاعف اینکه کارهای عجیبی هم می کند .

پارسال همین موقع ها بود که ظاهرا برده بودنش دکتر و جناب دکتر گفته بوده که برید براش جشن عبادت بگیرید ! بله این سگ بالغ شده و بعد از این اگر بی‌جفت بماند هر روز همین بساط است.

بله خلاصه چشمتان روز بد نبینه همون روزهای اول بهار بود که یک کارها کرد که بیا و ببین ! انگار نه انگار که ما آدم‌ها سال‌ها بالغیم و صدامان هم درنمی‌آید !

حالا دوباره بهار شده و ما بد بخت شدیم و باید صدا ها و کارهای عجیب و غریب این خانم سگ را که دلش هم نمی‌خواهد غذای بی‌دردسر و جای گرم و نرمش را بی‌خیال شود و برود توی کوچه دنبال زندگی بالغانه، تحمل کنیم که هی می آید توی حیاط و هر جور صدایی بلد هست از خودش درمی آورد.

نتیجه‌ این حرکات و صداها البته این است که الان چند روزی است هر چی سگ و توله سگ نر از چهار تا کوچه بالاتر تا چهار کوچه پایین‌تر هست، اول می آیند لب دیوار ما و بعد طی مراسمی خلاصه خودشان را می رسانند به این خانم و باقی ماجرا هم که معلوم هست !

حالا ببینم چند ماه دیگر که این سگ شد مادر با هفت هشت تا بچه یکی از این سگ های نر اندازه‌ی خرس این طرف‌ها پیداش می‌شود یا نه ؟

خیس

تعریف از خود نباشه ولی این روزها اینقدر همه جا و همه چیز و همه حسها نم برداشته و خیس شده که من قشنگ دارم می بینم که حتا دستهای خدا هم خیس شده !

یه ذره قشنگ گوش کن ببین صدای شر شر آب رو می شنوی ؟ ببین می شنوی این همه صدای چکه را که از سقف آسمون می چکد و هیچ کاسه ای هم جوابگوش نیست که بگذاری تا این قطره ها را جمع و جور کنه !

من یقین دارم اینهمه آب آخر کار دست دنیا میده و همین امروز فردا سقف دنیا رو سرمون هوار بشه ...

وای که این صدای چکه ها چقدر صدایی زیبا، دلهره آور و سرگرم کننده ایست .

راستی تو میدونی چرا از دستهای خدا داره آب چکه میکنه ؟

آخه خدا وقتی می خواهد کتاب دنیا را ورق بزنه برای اینکه مبدا صفحه ای بهم چسبیده باشه و جا بمونه هی انگشتاشو تر می کنه

این صدای خیس شدن انگشت خدا صدایی ظریف و آهسته دارد. گوش کنید؟

فکر کنم این روزها هم خدا داره سرنوشت من و تو رو ورق می زنه این صداهای عجیب و غراین غرش مهیب صدای ورق خوردن دل نا آروم و سرنوشت من و تو هست

می شنوی که چقدر زیباست؟

چقدردلهره آوره ؟

رسوب دل

تعریف از خود نباشه من باب اطلاع رسانی عرض می کنم که اگر بخواهم خلاصه اش را بگویم این است که : "سردم شده است " و اگر باز بخواهم بلند را برایتان بطور کامل و مشروح بگویم این است که : این روزها مدام در حال پرشدن و خالی شدن هستم .



نمی دانم چه بر من و این دلم می رود که هی مدام پر می شوم و کلمه ها همین طور برای خودشان می آیند و می روند و برای نشستن روی این ته دیگ که انگار رسوبهای دلم هست نه ته دیگ فریادم می زنند...

من چقدر خوشبختم

تعریف از خود نباشه ولی من یعنی الان باید احساس خوشبختی کنم دیگه چون همه چی آرومه و من دقیقا همونی هستم که خیلی ها میخواهند دیگه ؟
مثلا يه کلوپ فيلمم که البته دوبله همزمانم ميکنه...
برای بعضيا هم يه تلفن عمومي که البته سکه نميخوره و مجانیه...
برای بعضيا هم روزی چهار خط نوشته ام روی اینجا و فیس بوک...
من ديگه از اين زندگی چی ميخوام!

لنگیدن

تعریف از خود نباشه ولی خوب شما که غریبه نیستید بعضی وقتا، یه جاهای کارم می لنگه شایدم دقیقترش همیشه و اصلا اگه بخوام واضحترشو بگم این زندگی زندگی که میگن همینه دیگه
همیشه یه جای کارش میلنگه لا اقل در مورد من همه جای کار می لنگه همیشه اگه نلنگه هم بارها گفتم که نگرانم که وای چرا یه جای کار نمی لنگه چی شده مگه ؟

بالاخره باید فهمید

بالاخره باید یک روز فهمید که آدمها قابل تکیه کردن نیستند…
بالاخره باید یاد گرفت زندگی کردن را، بی آنکه دنبال خوشبختی بود
بالاخره باید فهمید که بی هدف بودن شاید خیلی سخت باشد
اما سخت تر از آن ، این است که به تنها هدف زندگی ات رسیده باشی


حسابگری


همیشه آدمهای حسابگر برام آدمهای عجیبی بودن
خودمم هیچ حساب حسابگر نبودم و همینجوری یلخی بار اومدم !
ولی بعضی ها دیگه حساب گرهم نبودن دیونه بودن دیگه مثلا همیشه برام عجیب بودن کسایی که تا صدتومن می دادن به یه گدا  شروع می‌کردن به حساب‌ کردن این‌که اگه این یارو توی هر پنج دقیقه صد  تومن بگیره در ساعت فلان‌ قدر و در روز اون قدر و در ماه ... 







چشمهایت

چشمهایم هنوز جنگ زده دلش هست و چادر زده در ‌ ویرانه‌های خاطرات و یا شاید ویرانه‌های به‌جامانده از من.
دیگر چه فرقی می کند که جهاد سازندگی نیست و یا کمیته امداد بی توجه است ؟
دیگر حتی برایم مهم نیست که آبادی من چند جفت دست برای ساختن میخواهد.
مهم این است که من خراب شدم و بی‌رحم آنقدر بی رحم که نفسهای تو بالا نمی آمد و این من بودم که آهسته و آهسته کشاندمت به این‌جا.
پاهایت که خسته بود و کاری نمی توانست بکند اما چشمهایت هنوز می دید و همین شد که گفتم باید کاری کرد و تنها کاری که توانستم بکنم این بود که چشمانت را بستم .
و حالا دروازه‌های روحت که باز شد هیچ نمی بینی جز من و البته خود من! گفتم و گفتی و گفتیم، بر هیچ‌های زیباتر از ما دل بستیم. آهسته رفتم کنار تا آبادیِ ویرانه‌ام را هم کمی فرصت تنفس باشد.دیده و ندیده نی‌نی چشمات ترسید.

غم بزرگ

و اینها همه غصه های من نیست
آدما فقط جاهایی از غُصه‌هاشونُ برای دیگران تعریف می‌کنن، که کم‌تر آزارشون می‌ده…
غمِ بزرگ، مالِ خودِ آدمه!