بعضی وقتها یه فکرهایی به ذهن آدم حمله میکند
و یه آرزوهایی میکند آدم که فکر میکند همه زندگی و همه دنیا فقط همین است و بس !
مثلاً یکهو آرزو میکنی چی میشد بجای این همه قیلوقال
و شلوغی تو زندگیت فقط چهار کلاس سواد داشتی و نهایتش فقط میتوانستی بخوانی و
بنویسی و از همه دار دنیا همه دارائیات یک وانت نیسان مزدا آبی رنگ بود که پشتش مینوشتی
«بیمه ابوالفضل » بعد به خطاطه میگفتی حتماً این رو نستعلیق بنویسد و ضاد ابوالفضلش را بکشد ، بعد بغل باک
بنزین مثلاً بنویسی «ای شکمو» بعد بغل آینه بغلهای ماشین بنویسد عشق من فیلان...
بعد صبحهای زود وقتی هنوز هوا تاریک تاریک است بلند شود و برود با
ماشین سر زمین و تا جایی که نیسان جا دارد
و نفس سبزی بار بزند و بیفتد تو جاده ، دل
آسمون بترکد و شر شر باران ببارد ، همین طور
که هنوز چهل پنجاه کیلومتر مانده تا میدون تره بار ، داریوش بخواند که: دوره ای که عاقلاش
زنجیرین سوتهدل شدن یه دیونگیه ، این روزا دوره غیرت کشیه کی میدونه قیصر این روزا
کجاس ؟ بکشی و نکشی می کشنت اینجا بازارچه
آب منگلیاس .... بعد هی
به سیگارش پک بزند و عر بزند . تا خود میدون تره بار عر بزند...