‏نمایش پست‌ها با برچسب تاریخ معاصر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تاریخ معاصر. نمایش همه پست‌ها

این روزها...

عصبانیم! و نمی‌دانم چرا وقتی عصبانیم باید بیایم اینجا بنویسم. حتی دوباره نمی‌خوانمش. می‌گویم ولش کن بگذار بنویسم و تمام شود، انتخابات تمام‌شده و حالا افتاده‌اند روی برگه‌های رأی و دارند می‌شمارند یک‌یک رأی‌ها را و شاید نشمرده رأی‌ها را از حفظ هستند کسی چه می‌داند مگر می‌شود به شمردن رأی‌ها اعتماد داشت وقتی هنوز «اختر» بن‌بست است؟
یکی می‌گوید مشهد رأی‌ها را خریده‌اند و یکی می‌گوید نوشهر چلوکباب می‌دادند و یکی می‌گوید اصفهان شارژ اینترنت می‌دادند و دیگری می‌گوید اتوبوس‌ها از قم آمدند و ... اما این خریدوفروش‌ها چه ارزشی دارد وقتی سال‌هاست خرید و فروشی راه انداخته‌اند مردان عبا پوش این سرزمین که توی بساطشان خدا را هم می‌فروشند نمی‌دانم به چند. مذهب را حراج کرده‌اند نمی‌دانم به کی. بوی تعفن است که مانده توی ریه‌هایمان و خدا می‌داند قرار است کجا برویم؟ ...
کثافتش مملکت را برداشته و رقابت است میان دین و دنیا و چربی و شیرینی‌اش.
بازهم شعار، شعاری شد که؟ ولی خب کاریش هم نمی‌شود کرد ما مردم شعاریم و حرف و کلمه. مردم عکس‌های قاب گرفته، مردم در جستجوی فالور و لایک، مردم آویزان میان چه گوارا و شعرهای شاملو و استاتوسهای شازده کوچولو و حسین پناهی و کوروش و داریوش!

فعلاً سکوت است و سکوت و آن ته خستگی چشم‌های همه یک دنیا خشم و بغض فروخورده است تا شاید دوباره «سلامی» اگر بسته شد و توانی اگر مانده بود تلافی کنیم. نمی‌دانم کی و کجا. نمی‌دانم توی کدام ماه سال ولی خوب می‌دانم یک روز ...

من و عکس وعکاسی

امروز دوباره قرار شد برگردم سر کاری که ظاهرا نیمچه مهارتی توش دارم ، برای یک خبرگزاری که قبلا باهاشون کار می کردم و تو اوج درگیریهای غزه و حمله آمریکا به عراق براشون کار عکاسی کرده بودم و هنوز هم مدام دارند از اون عکسها استفاده می کنند امروز به درخواستم که چند ماه پیش برایشان فرستاده بودم جواب دادند و گفتند : برای سوریه و عراق به یک فتوژورنالیست احتیاج دارند ، خبر خوشحال کننده ای بود برام ، همینجور که داشتم دوباره دوربین و نور و پایه و بقیه خرت و پرتها رو وارسی میکردم داشتم تو ذهنم مرور می کردم که چی شد من یهو عکاس شدم ؟
در تمام دوران کودکی و تا فکر کنم سیزده چهارده سالگی ، من و دوربین رابطه عجیبی داشتیم البته اون زمان من دوربین نداشتم و فکر کنم اولین دوربینی رو که دستم گرفتم مادر بزرگم از مکه سوغات آورده بود دوربین بود ولی دوربین عکاسی نبود از اینا بود که باهاش می شد عکس مکه و مدینه رو دید ، بعدش چند تا فیلم دیگه هم خریدم که عکس جاهای دیدنی دنیا بود مثل برج ایفل و
تو فامیل هم تک و توک دوربین داشتند یا از این کتابی ها که فیلم ۱۱۰ می خورد یا نهایت  از اون یاشیکاهای ۱۳۵ که تازه داشت مد می شد و معمولا مثل یک مراسم آیینی فقط در عید و یا میهمانی خاص از آن رونمایی می شد و می آوردند و عکسی مینداختن و دو باره بقچه پیچش میکردن که مبادا خراب بشه و وقتی هم در برابر التماسهای بچه هایی مثل من مواجه میشدن که ببینیم این دوربین رو با اکراه دست آدم میدادن و بالا سرش هم وامیسادن تا نکنه تنظیمش را بهم بزنیم و خراب بشه !
اون موقع ها عکاسی چیز مهم و تخصصی و گنده ای بود و فقط تحصیلکرده های فامیل از پسش بر می اومدند ! اولین بار حوالی اردیبهشت سال ۱۳۷۰ بود که با هر جون کندنی شده بود تونستم دوهزار و پونصد تومن جمع کنم و از نمایندگی زنیت  که روبروی پارک دانشجو بود و شاید یک سالی هر روز که از مدرسه تعطیل می شدم چند دقیقه ای جلو ویترینش توقف می کردم و از بس رفته بودم تو و دوربین ها رو قیمت کرده بودم فروشنده دیگه تا می رفتم تو نمی گذاشت حرف بزنم می گفت: «برو بیرون!»، رفتم داخل و قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه پول رو گذاشتم رو پیشخون مغازه ، آقاهه عینکش رو جابجا کرد و اصلا نپرسید چی میخوام و رفت  همون دوربین رویایی زنیت ۱۲۲ رو آورد و بهم گفت : مواظب باشی ها اینها خیلی حساس هستند ضربه نخوره لنزش رو هم زیاد باز و بسته نکن ! اومد بزاره تو کارتنش که گفتم کارتن نمی خوام گرفتم و پریدم بیرون و اینگونه بود که بالاخره من هم دوربین دار شدم از همون مغازه با سرعت رفتم تو پارک دانشجو شاید یه صد تایی عکس گرفتم از خوشحالی و بعد یک دو سه ساعتی از خودم پرسیدم خیلی شد که چرا فیلمش تموم نمیشه ؟ تازه فهمیدم اینقدر خوشحال بودم اصلا براش فیلم نخریدم !
بعد از اون بود که  شاید دو برابر پولی که برای دوربین داده بودم براش خرج کردم ، از پایه گرفته تا لنز و از این فیلترهای رنگی و کیف و
خودم فکر میکردم خیلی عکاس خوبی هستم  و به همه هم با افتخار می گفتم که من آنقدر ماهر هستم که می دونم دقیق چجوری این فیلمهای ۳۶ تایی را جا بزنم که بشه باهاش ۴۰ تا عکس گرفت .
دوربین زنیت را داشتم و با همین دوربین بود که با بچه های روایت فتح رفتیم بوسنی و اونجا باهاش عکس مینداختم تا اینکه تو محاصره سربرنیتسا تو کوله پشتی ام بود و آن نصیحت «آقای فروشنده» را از ترس جونم فراموش کردم و وقتی داشتیم تو یه روستا از دست صربها فرار میکردیم نمی دونم کجا بهش ضربه خورد و لنز شکست و این پایان غم انگیز اولین دوربین من بود ! بعد که به ایران برگشتیم یک دوربین کونیکا خریدم که البته اون هم عاقبت غم انگیزی داشت که بماند !
عکاسی همینجوری با همه فراز و نشیبهای زندگی ام با من قل خورد و اومد اومد تا مثل همه چیزمون که این روزها شده دیجیتال و کمتر کسی رو پیدا میکنی که مدعی عکاسی نیست و تو فیس بوک و اینستاگرامش وتا دلت بخواد عکس داره  از در و دیوار و پک و پوز و جک و جونور و آپلود کردن و فتوبلاگ ساختن

حالا یک دوربین نیکون دارم که هدیه ای است از سوی عزیزی و  قبل از اینکه باهاش کلی عکس خاطره انگیز گرفتم خودش هم برایم خاطره هست خاطرات ما روی کتیبههایی در ذهن زندگی میکنن ،عکسها تنها به ما یادآوری میکنن که چیزهای زشت و زیبا در گذشته چه رنگی داشتهاند، حتی تصویر ذهنی ما از چهرهی مردگان، آن چیزی نیست که از درون عکس لبخند میزند

برف و کبک


زنگ می زند و می گوید که تهران امشب برف میبارد ازخیلی چیزهای دیگر هم می گوید ازاینکه فلان چیز گران شده ازاینکه شب عید است هنوز نتوانسته کارهایش را بکند و اینکه شب جمعه آخر سال که رفتیم سر خاک «آقا جان» حتما ازقول تو هم فاتحه ای می خوانیم و باز دوباره میرسد به اینکه دیشب که ازسرکار برمیگشته زیر پل حافظ پیرزنی جان سپرده بود و...
دیگر حرفهایش را نمیشنوم و ته دلم آرزو می کنم که کاش لااقل آنقدر ببارد که آنهایی که از روزهای خوب و عدالت اجتماعی و سفره های آغشته از بوی نفت می گفتند  مثل کبک سرشان را زیرش بکنند و نفهمند که چه خبر است !
که این برفِ سرد فقط آتش می زند به آرامشِ نداشته مان و لاغیر وگرنه کجای این سالها شب عید و برف ؟

تاریخ خورشیدی


حضرت معین می فرمایند:  به این  تاریخ  خورشیدی به این فرهنگ می نازیم !
 اما دقیقا نمی فرمایند که به کدوم روزش می نازیم ؟به اون روز مرگ بر مصدق های اوباش که پیرمرد را کشاند به تبعید  یا اون روزی که  موسوی در بن بست اختر خونه نشین شد و ایران قیامت نشد ؟
به  ذره ذره آب شدن نسرین ستوده  یا نه به یک تاریخ پراز اعدام و زندان و اعتصاب ؟
 به کجای این تقویم خورشیدی مان واقعا باید بنازیم ؟

مد بازی و نفهمی بعضی ها !


هر از گاهی یه چیزی بین ما ایرانی‌ها مد میشه! یه زمان مد میشه و اصلاً بدون اینکه بهش یک دقیقه هم فکر کنیم انجامش می‌دهیم، یکی از چیزهایی که الان مد شده است این است که مدام در وبلاگ‌ها و پروفایل‌های فیس‌بوک و ... مدام این عکس‌ها و ويدئوهاي بچه های فقیر و سرطانی و مریض و قحطی زده و... را می‌بینیم، حتی صفحه‌هایی هست که گفتند فقط این عکس را شیر کنید به یک کودک آفریقایی مثلاً یک شیشه شیر می‌دهیم و یا اگر این ویدئو را پخش کنید به یک کودک سرطانی «محک» تی تاپ میده و ...
خوب طبیعی است که اگر یک لحظه آدم فکر کنه و یک ذره دقت کنه کاملاً می‌فهمد که تنها فایده این کارها این است که این ادمین فلان فلان شده سایتش را گران‌تر بفروشد و یا آگهي بيشتري بگیرد!
واقعاً اگر می‌خواهید کار مثبت کنید به جای لایک از پشت کامپیوترتان بلند شوید و یه دوزار به یه خیریه کمک کنید يا بريد يه كمپوت ببريد ملاقات يه مريض، آخر تنبلی و نفهمیدن هم باید حدی داشته باشد دیگر عقل ندارید مگه شما؟
اين كه دیگر جنبش سبز نيست که می‌خواهید از پشت كامپيوتر و تو فیس‌بوک با عكس پروفايل عوض كردن و فاميليتونو گذاشتن موسوي و مير و فيلان و لايك و شير كردن و از اين قرتي بازيا انقلاب كنيد، اين بحث انسانيت هست کاش متوجه بشوند ...

شاه تیله باز


این روزها مشغول خواندن این کتاب هستم : «سفرنامه سوم مظفرالدین شاه به فرنگ» به کوشش دکتر محمد نادر نصیری مقدم که کتابخانه مجلس منتشرش کرده! اگر به تاریخ معاصر علاقه دارید حتماً بخونیدش.
این کتاب البته طبق اسمش معلوم است دیگر مربوط است به سومین سفر مظفرالدین شاه در سال ۱۳۲۳ به فرنگ!
این سفر از آنجا مهم است که به واسطه این سفر بود که وی در آستانه تحولاتی قرار گرفت که نهایتاً منجر شد به انقلاب مشروطه.
کلیات این سفر البته به خاطر آن است که شاه به بهانه درمان در آب‌های معدنی و همین طور آشنایی با پیشرفت‌های غرب همراه جمع فراوانی از درباریان برای سومین بار به اروپا رفت. این کتاب گزارش سفر اوست که معمولاً یک منشی آن‌ها را می‌نوشت اما چنان که گویی از زبان مبارک اعلی حضرت نوشته شده است.
در دیباچه کتاب، شرحی از تمامی همراهان که از رجال دوره قاجار هستند درج شده است. تعداد این افراد ۴۵ نفر است که آخرین آن‌ها میرزا ابراهیم خان عکاس باشی است.
یکی از مهم‌ترین معضلات این سفرها، قرضه‌هایی بود که دربار از روسیه یا دیگر دول داشت تا هزینه سفر او را تأمین کند!
 بعدها روی این قرضه‌ها به عنوان یکی از دلایل بی اعتباری دولت و وابستگی به دیگر کشورها و این که غالباً گمرک‌ها در مقابل به آن دولت‌ها واگذار می‌شد تاکید زیادی گردید.
اما مظفر الدین شاه انسان عجیبی بوده است و سرگذشت و زندگی‌اش واقعاً برای من عجیب‌تر است، در پنج سالگی به ولیعهدی می‌رسد او پنجمین فرزند «شاه بابا» است که از دومین زن عقدی- شکوه السطنه- به دنیا آمده است.

او پنجمین شاه قاجار است، مظفرالدین شاه قاجار!
مظفرالدین شاه، شاه عجیبی است! شاهی که شب‌ها با لالایی اتابک خوابش می‌برد، او یک جورایی مؤسس صنعت سینمای ایران هم هست، شاهی بود که با هنرمندان میانه خوبی داشت و حتی برای کمال‌الملک، نامه رسمی و امضا دار و صد تومان انعام فرستاد تا از فرنگ به ایران برگردد. قدیمی‌ترین سند صوتی ایران هم، صدای اوست که امروز به یادگار مانده است.
در میان سالی عاشق اسباب بازی به خصوص تیله بود و لابد یک کودک درون فعال داشته!، طبق گزارش دکتر اشنایدر، پزشک سوئیسی‌اش، نقرس داشت- همان بیماری پولدارها - از بس که گوشت می‌خورد و شکمو بود، دست و پایش ورم همیشگی- داشت، کلیه های سنگ ساز داشت با درد شدید 
همیشگی.
تاریخ می‌گوید آنقدر دل رحم بوده است که می‌خواسته از قصاص میرزا رضای کرمانی هم بگذرد اما اتابک متقاعدش کرده که باید انتقام خون شاه بابا را بگیرد تا شاه کشی باب نشود.
مظفرالدین شاه بود که «فرمان مشروطیت» را در مرداد ۱۲۸۵ امضا کرد و دوازدهم دی ماه ۱۲۸۵ درگذشت و همين مهم‌ترین کار مظفرالدین شاه بود.
 اما یک سئوال، کدام شاه و خلیفه و رهبر ایرانی را سراغ دارید که حکم محدودیت و مشروطیت سلطنت و قدرت خودش را با دست خودش امضا کند؟
حتی ضعف مزاج و بیماری و ساده‌دلی‌هایش، بعضی تاریخدان‌ها معتقدند مظفرالدین شاه «نفهمیده» چه چیزی را امضا می‌کند، این روایت درست باشد یا غلط، یک تراژدی اثبات می‌شود: قدار ضعیف و سلطان بیمار، گاهی می‌تواند به اندازه یک مصلح هوشیار، منشأ اثر مثبت و آسایش خلق باشد! فکر کن؟

زمان بی انتها


توی هواپیما که بودم داشتم «بگذارید میترا بخوابد »را می‌خواندم اصلانمی دانم که چه شد که  فکرم داشت سعی می‌کرد « جنگ آخر زمان » را بیاد بیاورد . ربطش را نفهمیدم شاید به خاطر این روزهای خاکستری باشد و اسم آن کتاب ، نمی‌دانم و اصلاً نمی‌دانستم چطور یادش افتاده ، بی آن که هیچ وقت علاقه ای آنچنانی داشته باشم به «ارگاس» با آن ادا در آوردن‌های کلاسیکش که هیچ ربطی به سورئالیست های ادعایی‌اش هم ندارد !   اما من داشتم می‌خواندم که : "ماریا با اندکی تمسخر زمزمه می‌کند عشق خالص ...اما فکرم درگیر داستان آنتونیو  و سرهنگ مدیروس بود!
کتاب را بستم و نشستم خودم با خودم حرف زدم که واقعاً  داستان زمان و امتداد فکرها ، آدم‌ها ، سرو صداهایی که این روزها در اطرافم هست به کجا می‌رسد ؟
 دوستی دارم در فیس‌بوک از روز حصر آن دو تن نشسته است و هر روز دارد می شمار ۱  ، ۵۰ ، ۲۰۰ تا همین چند روز پیش که شمارشش رسیده بود به ۲۸۵ ! حتماً پیش خودش فکر می‌کند که در این روزگار فراموشی باید بشمارد تا به زمان خودش برسد ، تا وقتش برسد حتماً او هم مثل خیلی‌های دیگر اعتقاد دارد هر چیزی زمان خودشو می طلبه بعد یاد صحبت‌های یک آخوندی افتادم که ده یازده سالم بود که  تو مراسم ختم یکی از فامیل‌ها بالای منبر گفت:« اون دنیا ، دنیای بی زمانه» و من همیشه پیش خودم فکر می‌کردم یعنی چطوری میشه که یه دنیایی باشه که زمان نداشته باشه ؟
هنوزم که با خودم فکر می‌کنم می‌بینم  اصلاً نمی شه حتی تصورش کرد ...
آره ! عجیب چیزیه این زندگی ، زمان ، روزا و ساعتا



[1] بگذارید میترا بخوابد – کامران محمدی – نشر چشمه ۱۳۹۰
[2] جنگ آخر زمان – ماریو ارگاس یوسا 


کوچه ای که بن بست شده !


کوچه راه باریکه‌ای است که در مناطق شهری معمولاً بین یا پشت ساختمان‌ها قرار دارد، در شهرها یا شهرک‌های قدیمی اروپا، کوچه‌ها اغلب به جامانده از شبکهٔ خیابانی سده‌های میانه هستند، و یا دنبالهٔ یک راه یا پیاده‌روی باستانی در یک مجموعهٔ شهری می‌باشند در تهران قدیم کوچه‌ها و گذرها اصلی‌ترین معابر ارتباطی بودند و امروز نیز در تهران کوچه‌ها گرچه در بسیاری از موارد تعریض شده و تبدیل به خیابان‌های ارتباطی شده‌اند اما هنوز نقش مهمی را ایفا می‌کنند.
اما بُن‌بَست خیابان یا کوچه‌ای است که تنها از یک سو راه ورود و خروج دارد و ته آن بسته است و راه دررو ندارد. در کاربرد زبان به هر شرایط یا حالتی که راه باز و دررو از آن وجود نداشته باشد نیز بن‌بست گفته می‌شود.
در قدیم کوچه‌های بن‌بست را کوچه ناگذارده نیز می‌گفتند و کوچه‌های غیر بن‌بست را گذارده می‌نامیدند.
کوچه یا معبر بن‌بستی که در انتهای آن محل مخصوصی برای دور زدن وسایل نقلیه در نظر گرفته شده باشد را بُن‌گَرد نیز می‌گویند. این نوع بن‌بست‌ها بیشتر در اروپا و شهرسازی آمریکا استفاده می‌شود.
در شهرسازی نوین، از بن‌گردها برای کاستن از سرعت خودروها در مناطق مسکونی استفاده می‌شود.
اما در تهران مدتی است که «کوچه اختر» نه تنها تبدیل به یک بن بست شده است بلکه ورودی آن نیز کاملاً مسدود شده، هیچ مسئولی تاکنون در این باره توضیحی نداده است!

نسل قانع


اینکه نسل ما نسل سوخته است بماند ،اما نسل ما نسل خلاقهای خوشحال هم بود.
 مثلا ما قصر فیروزه که بودیم ، چهارشنبه ها یک ماشین یخچالی خاور بستنی پاک می آورد و ما صف می ایستادیم و بستنی چوبی پاک می خریدیم و همان اول پاکتش را می ترکاندیم و بعد بستنی که تموم می شد با چوبش هلی کوپتری بومرنگی چیزی  درست می کردیم و مهمتر از همه اینکه از همه این مراحل از همون تو صف ایستادنش تا بومرنگ درست کردنش لذت می بردیم و راضی هم بودیم .

حریم خصوصی یعنی چی ؟


عکس ها در حال لود شدن میباشند…  شکیبا باشید!

در صورتی که هر یک از عکس ها باز نشد بر روی آن راست کلیک کرده و گزینه Show Picture را بزنید. عکس های طنز و دیدنی عکس های بی حجاب هنرپیشه ها ، عکس خواهر محمدرضا گلزار، عکس جشن تولد النازشاکردوست، عکس مهناز افشار لب استخر، هدیه تهرانی در دوبی ،عکس پارتی لو رفته در تهران، عکس عروسی بهنوش بختیاری درحال لب گرفتن.....
۴۵۷۶۴۸۲ بارکلیک  
؟
بله در اینچنین جامعه ای ما زندگی می کنیم !
اونوقت در این جامعه حرف از احترام به حریم خصوصی افراد و حقوق بشر همانقدر شدنی است که درست کردن دوغ با آب دریا شدنی است ...


چه خاموش


بقول آن خدا بیامرز در زندگی زخمهايی هست که ....
و این زخمها خیلی وقتها نه خوب میشود نه بدتر می شود ،همینجوری هست دیگر تازه و همیشه پر درد .
یک درد خالی خالی و این برای این غربت نیست وبخاطر نبود گرمای پدر مادرت هم نیست ، بخاطر اینکه هیچ کس را هم نداری نیست و حتی ربطی هم به هوا که ابر است و نمی بارد هم ندارد .
بخاطر نامجو هم  نیست که الان دارد می خواند ؛ چراغ قریه پنهان است موجی گرم در خون بیابان است ، بیابان را، سراسر مه گرفته‌ست...
درد است دیگر یک درد کهنه که نگرانت می کند ، نگران آن همه دختر و پسری که درآغوش کوههای درکه ،دربند هستند و من و تو ، کم کم دارد یادمان می رود ، یادمان می رود که همین چند روز پیش ندایی نبود که شمع های کیک تولدش را فوت کند ، یادمان رفته که دیگر سهرابی نیست که جزوه های کنکورش را مرور کند و ترانه ای که خاکستر شد و مشت های گره کرده ای که گره شان یا دربند شد یا به بند باز شد ، خون هایی که  ریخته شد و حتا رد و نامشان هم نماند .
 واین زخمهای کهنه آنقدر در جانمان رخنه کرده که حتی یادمان می رود فریاد بزنیم خالی کنید این سلول های انفرادی را ، بس است دیگر این خیمه شب بازی های بی شرمانه.
خاموش کنید این جرثقیلهای اعدام های را . تمام کنید این شعار های نخ نما را ، بس است دیگر این همه تعفن بوی لجن گرفتیم توی این همه تملق های الکی ، حیف که دهانمان هم خشک شده و نمی توانیم تف بیندازیم  توی صورت شان .
آخ که چه پستیم ما . چه خاموش . چه بی اراده ..

اسکول نام یک پرنده است


جمعیت خیلی زیاد بود انگار همه ریخته بودند تو خیابون فقط یه سری اینور خیابون بودند یه سری دیگه اونورخیابون ، دست اینا پرچم بود و پلاکارد ، دست اونا چوب و چماق و باتوم همینجوری که هر دو طرف داشتند عربده می کشیدند و خودشونو خالی می کردند یهو دعوا شد واینوریا و اونوریا شروع کردن به لت و پار  کردن همدیگه که پلیس اومد یکی از پلاکاردی ها رو گرفت و همینجوری داشت می کشید رو زمین  ببره که یکهو  یه خانمه که انگار بیماری سل داشت و  ماسک زده، بود داد زد ولش کن ،  چند تا دختر و پسر دیگه  که اونجا بودند تا دیدند خانمه داد میزنه ولش کن، اونا هم شروع کردند داد زدن که ولش کن ولش کن  بعد چند نفردیگه پرچماشونو انداختند زمین و دویدند طرف پلیسا و همینجوری داد می زدند ولش کن ولش کن ، چند نفرهم همونجوری که سر جاشون ایستاده بودند یکهو با هم شروع کردند داد زدن که ولش کن ولشن کن ، یه ذره اونور تر هم  چند نفر دیگه که با کت و شلوار و یقه اسکی ایستاده بودند ، گل هایی رو که دستشون بود گذاشتند تو جیب بغل یقه شون و  گفتند: ارکست سمفونیک خیابان تقدیم می‌کند: و شروع کردند به همخوانی که ولــــــــــــش کـــــــــــــــن ، ولـــــــــــــــــــــش کن ولـــــــــــــــش کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن .....
چند تا دختر هم که سوار یه پژو دویست و شیش  و داشتند رد می شدند یکهو سرشونو از ماشین کردند بیرون و داد زدند ولش کن ولش کن !
یکهو چهار پنج تا پلیس دیگه هم اومدند وباهم یکهو داد زدند ولش کن ولش کن ! اون پلیس اولی هم که داشت طرفو می کشید رو زمین، طرفو ولش کرد و اونم بلند شد و به سرعت دوید و  تو جمعیت گم شد !
خانم اولی همون ماسکیه تا این صحنه رو دید خنده ای کرد و داد زد ولش کرد ولش کرد ،بعد اون چند تا دختر و پسر هم به هم نگاه کردند و اونا هم داد زدند ولش کرد ولش کرد ، اون پرچم بدست ها هم تا این وضع رو دیدند برگشتند سرجایشون و پرچماشونو از رو زمین برداشتند و هی پرچماشونو تو آسمون چرخوندن و داد زدند ولش کرد ولش کرد .
کت و شلواری ها هم که هنوز داشتند اپرای خودشونو می خوندند تا این صحنه رو دیدند همشون باهم یه سینه ای صاف کردند و نفس گرفتند و دوباره شروع کردند خواندن که : ولــــــــــــــــش کــــــــرد ، ولـــــــــــــش کرد !
ماشین پژوی دویست شیشه  که ظاهرا رفته بود دوراشو زده بود حالابه جمعیت رسید و دخترا تا کمر از ماشین اومدند بیرون و همونجوری که داشتند با موبایلاشون فیلم می گرفتند جیغ می کشیدند که ولش کرد ولش کرد ...
اینجا بود که پلیس ها هم با تعجب به همدیگه نگاه کردند و گفتند ولش کرد ؟ ولش کرد ؟ بعد رفتند یقه پلیس اولی رو گرفتند و سوار ماشین کردندش و رفتند!

تیتراژ
ناظر کیفی : علیرضا افخمی
باتشکر از
طرف محترم
خانم ماسکیه
چند تا دختر و پسر عزیز
پرچم بدستان محترم
عابران گرامی خیابان
گروه ارکست سمفونیک خیابان
دختران شادو شنگول 206 سوار
نیروی انتظامی  همیشه در صحنه
و با سپاس بیکران از:
نیروی محترم انتظامی تهران بزرگ و حومه
داروخانه سرکوچه برای فروش ماسک
نساجی کارخانه هاتساکا چین برای تهیه و توزیع پرچم
شهرداری محترم تهران به جهت ساخت کوچه برای عابران گرامی
گل فروشی بغل بیمارستان برای گل کنار یقه گروه ارکست
شرکت ایران خودرو برای تولید خودروی بومی و ملی پژوی 206
و در آخر از
 کمپانی محبوب نوکیا برای تولید موبایلهای دوربین دار که این صحنه های باشکوه را جاویدان کردند

پایان


آقای فضول


در ساختمان محل زندگی ام  و ‌يا دقيق تر بگويم روبروی آپارتمانم يك آدم مهربان و چاق زندگی می کند  !
نویسنده است و خودش می گوید برادر گابریل گارسیا مارکز است حالا راست یا دروغش را نمی دانم ! و حتا من نمی دانم اصلا نویسنده هست یا نه و کی وقت می کند چیزی بنویسد ؟ تنها چیزی که از او می دانم این است که تا جایی که از بیرون می شود خانه اش را دید خانه اش پر از کتاب است .
من البته به او می گویم  آقاي فضول
آقاي فضول ، صبح به صبح ،‌حدود ساعت نه یا ده  از خواب بيدار مي شود ، صبحانه اش را مي خورد ، می آید پشت پنجره و همينجوري ، ساعت ها در و ديوار را نگاه مي كند ، سیگار می کشد و منطقه زیر دیدش را کنترل می کند .
آقاي فضول ، آمار تمام خانه ها ،‌ساعت ورود و خروج اعضا ،‌تعداد افراد خانواده و خيلي چيزهاي ديگر را كه هنوز كشف نكرده ايم را مي داند .
من خیلی بد جور با آقای فضول دوست شدم که اصلا جای گفتنش اینجا نیست !
آقای فضول حتی این اواخر اینقدر با من خودمونی شده و می پرسد کجا داری میری ؟ این بسته چیه خریدی ؟ دیروز دیدمت داشتی برمی گشتی کجا بودی ؟
آقای فضول ولی دوست داشتنی است !
دلم برایش تنگ شده ...

اعتراف


تاریخچه اعتراف گیری در سرزمین ما برمیگردد به ماجرای پونز گذاشتن رو صندلی معلم و  این حرف که :
من که می دونم کی بود؛ می خوام خودش بلند شه بگه!

خدا هم خدای قدیم ندیما


شک نکنید که همه چیز این دنیا عوض شده است... و این همه چیز حتا خدا را هم شامل است !
بله خدا هم عوض شده است و دیگر آن خدایی نیست که دوران کودکی و نوجوانی ما بود ، آن خدایی که می شناختیمش ، آن خدای خوش اخلاق و مهربان که جای پایش در همه اوقات و همه زندگی مان بود همونی که سایه اش یا پشت سرمان یا جلوتر از ما همیشه در شبهای خلوتمان حرکت می کرد .
آره این خدا یا عوض شده است و یا اینکه سرش جای دیگری و به کار دیگری گرم است .
اون قدیما خدا همون خدای مهربون دلش خیلی نازکتر بود یتیم شدن دختر بچه ها و پسر بچه های کوولو رو نمی توانست تحمل کند و دلش ریش می شد از دیدن این همه آدم کشی و اعدام و قتل و غارت ، حالا ولی این همه را می بیند و انگار نه انگار و مثل یک باد  از کنارشان میوزد و میرود....
اونقدر هم حتا یواش و بی سرو صدا می گذرد که نه صدایی شنیده می شود و نه خاکی هم بلد میشود...
نمی دونم شاید مثل خیلی از ماها که عادتمان شده دیدن آدمهای غرق به خون کف خیابون و اعدام و این حرفها  لابد  خدا هم اون بالا اینقدر از این چیز ها در این خاکسترسرای دیده که برایش از طلوع خورشید هم عادی تر شده است...
نه ولی مطمئنم اخلاق خدا هم عوض شده یادمه اون خدا قبلنا می گفت که زیبایی ها و مهربونی ها و دوستی را دوست دارد پس چرا دیگه الان یه کاری نمی کنه که ابرهای آسمانش اونقدر ببارند و ببارند تا این خاک ترک خورده زمین را خیس کنند...یعنی نمی دونه که بابا  خسته شدیم از بس این باد وحشی در کویر جولان داد و خاک خشک را در آسمان به رقص درآورد و زوزه اش موی تنمان را سیخ کند...
آره همه چیز و همه کس و همه جا عوض شده ....

کافی شاپ

داشتم فکر میکردم تو این گیرو دار باحال تو تهرون اگه الان اونجا بودم میرفتم یه جای دو نبش پیدا میکردم مثلا سر کریمخان زند یا نبش بلوار کشاورز یه کافی شاپ خفن راه می انداختم و دو تا خانم گارسون با چکمه های خفن ! استخدام میکردم بعد میدادم با بزرگترین فونت دنیا روی تابلوی کافه بنویسند :
ورود افراد با مچ بند و بازوبند سبز همه از دم آزاد ،اما ورود افراد بدحجاب مجرد ممنوع ورود افراد بدحجاب با افراد مذکر ميشه روش بحث کرد.. سيگار ولی خواستيد بکشيد..!