وداع آذر

اتفاقاتی درمن دارد می افتد ، اتفاقاتی چون مرگ یا زندگی .
پس بقول مرتضی آوینی همیشه دوست و همیشه استادم پرستویی که مقصد را در "کوچ" می بیند از ویرانی لانه اش نمی ترسد !
امروز فیس بوک را تعطیل و متروک کردم و حالا هم اینجا !
مخلص کلام اینکه این زندگی و این دنیا دیگر برایم رمقی نگذاشته و دلم شدیدا هوس " کوچ " کرده و دیگر حوصله‌ی اینجا را ندارم ، حوصله‌ی سیاست و تنش و هزار و یک چیز دیگر را هم ایضا ندارم. حالا میخواهید حساب کنید کم آوردم ، باختم ، بریدم و یا اسمش را هرچه می‌خواهید بگذارید اما دوست دارم چندماهی که این چند ماه دست کم میتواند تا اسفند ۸۸  باشد اینجا نیایم دیگر و خدا را چه دیدید شاید پست بعدی را از خانه ای گرم و نرم و دوست داشتنی در قلهک برایتان پابلیش کردم
همین

شام آخر

واپسین یاد نگاهام واپسین یاد نگاهات آخرین شام چشامه
فکر فردایی نداشتن رو زمین جایی نداشتن بی تو هیچ پایی نداشتن سخترین فصل کتابه
مرگ من رویای امروز تعبیری تو خواب دیروز دیدنت امید هر روز بهترین گام صدامه
شادی فردا نبودن فارغ از غم تو بودن بی توبودن و نبودن شعر ترین اوج چشاته
شام آخر آخرین شام واپسین یاد نگاهام واپسین یاد نگاهات آخرین شام چشامه

چشمهایت

چشمهایم هنوز جنگ زده دلش هست و چادر زده در ‌ ویرانه‌های خاطرات و یا شاید ویرانه‌های به‌جامانده از من.
دیگر چه فرقی می کند که جهاد سازندگی نیست و یا کمیته امداد بی توجه است ؟
دیگر حتی برایم مهم نیست که آبادی من چند جفت دست برای ساختن میخواهد.
مهم این است که من خراب شدم و بی‌رحم آنقدر بی رحم که نفسهای تو بالا نمی آمد و این من بودم که آهسته و آهسته کشاندمت به این‌جا.
پاهایت که خسته بود و کاری نمی توانست بکند اما چشمهایت هنوز می دید و همین شد که گفتم باید کاری کرد و تنها کاری که توانستم بکنم این بود که چشمانت را بستم .
و حالا دروازه‌های روحت که باز شد هیچ نمی بینی جز من و البته خود من! گفتم و گفتی و گفتیم، بر هیچ‌های زیباتر از ما دل بستیم. آهسته رفتم کنار تا آبادیِ ویرانه‌ام را هم کمی فرصت تنفس باشد.دیده و ندیده نی‌نی چشمات ترسید.

ته دیگ جای چه کسی را تنگ کرده ؟

بعضي وقتها ، بعضي آدمها تصميم مي گيرند يك سوزن بردارند و بزنند به دمل هاي چركين . طبيعي است كه اين كار خوب نیست و بعضی های دیگر را عصباني می كند و باز هم طبيعي است كه بعضي ها از چرك و كثافتي كه از داخل دمل ها بيرون مي زند حالشان به هم بخورد .
حالا حكايت ، حکایت همین ته دیگ قهوه ای و برشته ماست ! ته دیگ نه جدی است نه سیاسی است نه اصلا هیچ چیز دیگر ته دیگ شاید حتا دل نوشته هم نباشد ته دیگ خط خطی های یک ذهن بیمار ودردمند است
همه اینها را را گفتم تا که ببینم این ته دیگ جای چه کسی را مگر تنگ کرده بود که برداشتند هکش کردند همه پستهایش را پاک کردند و طراحی و سرور و همه چیزش را بهم ریختند و بعدش نامه فرستادند که همینه ؟!
متاسفانه ظاهرا این فرنگ و خصلت ماهاست و حرف آخر اینکه کاش این حسادتها هرگز نبود
متاسفانه باید بپذیریم خیلی از ماها بيشتر از آنكه بتوانند بخوانند وبنويسند و كار كنند و حرف بزنند دوست دارند جار و جنجال راه بياندازند و خرابکاری کنند ، دوست دارند خودشان را دانايكل بدانند و يا مثلا يك مشت جوان از همه جا بي خبر را دور خودشان جمع كنند و سركارشان بگذارند و دلشان را هم خوش كنند كه چندتايي نوچه دارند
اما هرچه که هست ته دیگ خوب مي داند كه بايد از چه بنويسد ، شخصيتهايش را در چه موقعيتي قرار بدهد و اهل ادا درآوردن و نقش بازي كردن هم نيست و شعور خواننده خودمانی و دوست داشتنی اش را هم دست كم نمي گيرد
ته دیگ این است ! هک کنندگان نامحترم بدانید ، بهر حال ته دیگ باز هم خواهد بود و باز هم صدای قاشق زدن به ته دیگ به گوش خواهد رسید