چند روز پیش که با دوستم داشتیم حرف میزدیم صحبت خواهرش شد و اینکه خواهرش همه شماره تلفنها و شماره پلاکهای دوستان و فامیل رو حفظ است !
بعد من فکر کردم که چقدر این موبایل بد است ! همین موبایل باعث شده که من حتی شماره های دوستان نزدیکم را که هر روز شاید بارها با اونها صحبت می کنم را هم حفظ نباشم و الان فقط از میان شاید ده ها شماره ای که دارم و هر از گاهی با آنها صحبت می کنم فقط چند شماره را حفظ هستم که آنهم مربوط می شود به دوران ماقبل موبایل !
یکیش مال خانهی دائی ام بود ! دائی علیمراد جان از اولین کسانی بود که خانه شان تلفن داشتند و چهارراه مرتضوی در خانه ای می نشستند که بسیار زیبا بود و اون هم بعد از فوت دائی جان به عاقبت همه خانه ها و باغها و باغچه های تهران گرفتار شد و ضربه کلنگ و لودر برحیاط بزرگش نشست .
دومی برای خانه خودمان بود و سومی برای خانه ای بود در خیابان یخچال قلهک ، گرم ترین و دوستانه ترین خانه ای که در زندگی ام دیده ام ، خانه دوستم که بعدها ازدواج کرد و تا چهار سال بعد ازدواجشان هم آنجا بودند و من هر وقت از زمین و زمان خسته می شدم و جای نداشتم تا رام و آرام شوم زنگی می زدم و فقط می پرسیدم : « هستید ؟ »
و بعد می رفتم به آرامترین خانه ای که می شناختم و جایی که مطمئن بودم بهم خوش میگذرد و آرامشی هست و زوجی که در خانه دوستداشتنی و بینظیر همیشه گوش های خوبی برای شنیدن درد دل آدم بودند ، باهوش و باسواد، خوشصحبت و خوشمعاشرت، هم بودند در آن خانه کوچک شاید پنجاه ، شصت متری اولین چیزی که در چشم می زد این بود که تلویزیون نداشتند ! یک ضبط صوت داشتند که همیشه موسیقی ای آرام داشت و البته خانم خانه انقلابی انجام داده بود تا مرد خانه به غیر از موسیقی کلاسیک « استینگ» هم گوش بدهد و تا دلتان بخواهد کتاب ! کتاب ها و کتابخانه چسبیده به دیوارهال و راهرو و آشپزخانه ای که اپن بود و انگار در هال بود !
آخرین بار سیزده سال پیش بود که آن شماره را گرفتم زنگ زده بودم که حالی بپرسم و قراری بگذاریم که باهم برویم آن کافه رستوران قشنگی که تازه در دل کوه « شیان » یافته بودیمش که گفتند اسباب ها را جمع کرده ایم و داریم می رویم سوئد و رفتند سوئد و بعد فرانسه و بعد استرالیا و بعد هم کانادا ، لابد یک سال دیگر هم رفتند برزیل و بعد دیگر جای دورتری نمیماند مگر مریخ !
گوشی را که گذاشتم غم دنیا را بر دلم احساس کردم و رفتم آنجا تا سه نفری با هم انتظار بکشیم تا صاحب خانه بیاید و کلید را تحویل بگیرد ، رفتم کف زمین روی سرامیک نشستم و خودشان و خانهی خالیشان را تماشا کردم و باور کردم دارند میروند یک کشور و شهر سرد دور.
آخرین شماره که بیشتر از همه گرفتنش هم آسان بود ، این بود شماره ۲۰۲۰۲۲۸، خانه مال دوستی بود که دیگر در مکالمات بین خودمان نمی گفتیم مثلا بروم خانه آنها یا خانه فلانی هستیم ، می گفتیم برویم بیست بیست !
تلفن و آدرس را شب عروسی اش توی سالن بهم داد و گفت پشت سر ماشین عروس بیا و اگه گم کردی اینجاس !
خانه تو یکی از همان سر بالایی های دارآباد بود از همان شب عروسی که به خانه شان رفتم ، با آنکه شلوغ بود و پربود از آدمهای رنگ ووارنگ معلوم بود خانه ای است که باصفاست و آدم غریبه نیست درش .
هر از گاهی و بیشتر وسطهای هفته طرفهای غروب که کارم تمام می شد زنگ می زدم و می رفتم خانه شان یکی از بهترین خاطره های آن خانه آن بود که همیشه روی میز شیشه ای جلوی کاناپه پر بود از چیزهای خوشمزه و باقی جاهای خانه همیشه پر بود از سی دی و فیلمهای دی وی دی و وی اچ اس اینها اتفاقا بر عکس خانه خیابان یخچال تا دلتان بخواهد فیلمی بودندو یک تلویزیون بزرگ هم نصف دیوار هال را گرفته بود و بدون استثناء هر وقت می رفتم خانه شان باید تا نصفه های شب از آن چیزهای خوشمزه روی میز می خوردیم و چند تا فیلم را پشت سر هم می دیدیم .
این شماره هم بعدها بیاستفاده ماند توی سرم چونکه شماره شان عوض شد و آنها هم بعدها کوچ کردند و رفتند کانادا .
حالا خیلی وقت است که دیگر شمارهها را حفظ نمیکنم. میزنم توی گوشی موبایل و بعد که صاحبانشان رفتند یا عوض شد فوری پاکش میکنم که اعصابم بیشتر به فنا نرود...