‏نمایش پست‌ها با برچسب تیر طایفه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تیر طایفه. نمایش همه پست‌ها

مادری نگران و گریان...

نزدیک  دوازده سال است که از ایران آمده ام و در این دوازده سال سه بار مادرم را از نزدیک دیده ام یعنی تقریبا هر چهار سال یکبار و مابقی اش همه اش تلفن بوده و اسکایپ و این اواخر هم که وایبر ، مجموع همه تماسهایمان را که اگر جمع کنیم و مثلا بشود صد ساعت پنجاه ساعتش که مدام گریه و آه و ناله بوده و مابقی اش اینکه : « به فکرت هستم و برایت دعا می کنم » مابقی اش سفارش مادرم که :«يک فکری به حال زندگی ام بکنم» . 
شاید حق با مامانم باشد ، این تابستان که می آید می شوم  ۳۹ ساله و به عبارت دیگر درست یک سال دیگر می شوم ۴۰ ساله ! و این من هستم که علی القاعده باید دیگران را نصیحت کنم و اینکه برای حال و روز زندگی شان خط و نشان ترسیم کنم ، همین دیروز مادرم می گفت وقتی بابات همسن الان تو بود دو تا بچه داشته ، مامان اين ها را که میگفت اشک می ريخت . می گويم : وای مامان بسه ديگه !  و اون هم می گوید : « باشه مواظب خودت باش » و تمام . این درست مکالمه ای است که شاید دهها بار  تکرار شده  ویحتمل در آینده هم تکرار خواهد شد …

مادرمن فقط نگران است و مدام گریه می کند درست مثل مادر مسعود شصت چی در مرد هزار چهره ، مادری که فقط نگران است و گریه می کند ….

عادت

مادرم یه دایی داشت که ما هم همینجوری بهش می گفتیم دایی ، «دایی اکبر» طفلی خدا رحمتش کنه چند ماهی مونده بود به فوتش که آلزایمر گرفته بود، یه چند هفته ای هم ماههای آخر عمرش اومده بود پیش ما مونده بود وقتی می رفت بیرون راه برگشت رو گم می کرد و ساعتها دنبالش می گشتیم و پیداش می کردیم وقتی هم که پیداش می کردیم ما رو نمی شناخت و مجبور بودیم کلهم اجمعین تو خونه خودمون رو  بش معرفی کنیم، بعد که مارو می شناخت و خیالش راحت می شد سراغ زنش رو می گرفت می گفتیم دایی زنت که فوت کرده ! اینو که می گفتیم می زد زیر گریه طوری گریه می کرد که انگار همین الان فوت کرده و بالای جنازه اش داره گریه می کنه !
یادمه یه روز با برادرم برده بودیمش ته خیابون طاهرخانی تو فرحزاد ، اون موقع ها داشتند اتوبان یادگار امام رو می ساختند تپه خرابه بود و زمین خالی یه نگاه کرد و گفت : دایی حیف که چاه آب خشک شده قبلنا ما اینجا کشاورزی داشتیم و گوجه و خیار می کاشتیم .
خدابیامرز فرحزاد رو با زمینهای احمد آباد مستوفی اشتباه گرفته بود، نگاش کردم و با خودم گفتم خوش بحالش چقدر خوبه آدم اینجوری باشه و همه چی یادش بره و یهو برگرده به سی چهل سال پیش درست عین یه سی دی که تموم شده و دوباره برمی گرده اول فیلم !

آره خوش بحالش ، خوش بحالش که فراموشی گرفته بود و مابقی عمرش رو حداقل مثل خیلی از ماها با عادت و تکرار و روزمرگی سر نکرد...

بی کسی...

شاید ده سالم بود شایدم کمتر فامیلی داشتیم که در اصل پسر دایی پدرم بود و ما همین جوری بهش می‌گفتیم عمو، «عمو محسن» کاسب بود تو چراغ برق از این زلم زیمبوهای تزئیناتی ماشین می‌فروخت و از خوش تیپ‌های فامیل بود و هر از گاهی هم می‌رفت «خارج» اون موقع‌ها خارج برای خیلی‌ها ترکیه بودو نهایت سنگاپور، رفته بود ترکیه و اومده بود حالا برای ما سوغاتی آورده بود، یه دفتر یادداشت هم برای من آورده بود که رو جلدش عکس تیم ملی برزیل بود و هیچ‌وقت دلم نمی اومد توش چیزی بنویسم و همین جوری نو نگه‌اش داشته بودم و آخرش هم نمی دونم چی شد ...
خونه پدربزرگم بودیم و عصر تابستان بود و همه دور هم تو حیاط نشسته بودیم و بابابزرگم داشت خربزه قاچ می‌کرد و عمو هم  از استانبول تعریف می‌کرد و ما هم همه گوش بودیم یه چیزی رو هم تو گونی پیچیده بود و همراه خودش آورده بود که من از همون اول همه فکر و ذهنم به اون بود که اون چیه توش و خلاصه تعریف هاش که تموم شد رفت سراغ گونی و یه دستگاهی رو از توش که کلی پارچه پیچیده بود دورش درآورد و گفت این «ویدئو» است!
تازه این ویدئوهای تی سون سونی اومده بود و خوب مثل خیلی چیزای دیگه اون موقع جرم و قاچاق بود، تو مدرسه یه چیزی در موردش شنیده بودم، می‌گفتن یه چیزی هست که وصل می‌کنیم به تلویزیون و کلی فیلم نشون میده، همین جوری که عمو محسن رفته بود پشت تلویزیون تا سیم‌های ویدئو رو وصل کنه به تلویزیون داشت توضیح می‌داد که تو خارج همه از این‌ها دارند و تو خونه شون فیلم می بینن، بعد یه چیزی مثل ماشین‌حساب بود که یه سیم بلندی بهش وصل بود و اون رو هم به ویدئو وصل کرد و گفت: «این کنترلش هست و میشه باهاش فیلم رو عقب جلو برد و نگه‌اش داشت».
توضیحاتش که تموم شد دستگاه رو روشن کرد وغیژی کرد و یکهو درش باز شد و نوار رو توش گذاشت و شروع کردیم فیلم دیدن! یادمه فیلم «بربادرفته» بود و آخرای فیلم وقتی دیگه اسکارلت فهمیده بود که هیچ‌وقت اشلی اون رو دوست نداشته همین جوری که همه تخمه میشکوندن عمو محسن آهی کشید و گفت: «آره والا بی‌کسی بد دردیه»
بعضی حرف‌ها هست که سن و سال نمی شناسه و یه جوری قفل میشه به ذهنت شاید هم اصلاً چیزی از معنی‌اش نفهمی و ندونی ولی تو ذهنت می مونه و آه اون شب عمو محسن هم از اون حرف‌ها بود.
بعد از اون فیلم بربادرفته رو بارها و بارها هم دیدم و همیشه هم موقع دیدن قیافه عمو محسن میاد جلو چشمم و خاطرات اون غروب تب دار تابستونی برایم زنده می‌شه، دیشب که نشسته بودم برای بار چندم بربادرفته رو می‌دیدم حس کردم اصلی‌ترین نکته فیلم و زندگی خیلی ازماها همانی است که عمو محسن کشف کرد و آه کشید : «بی‌کسی».
حالا می‌فهمم عمو محسن که زن و دوتا بچه هم داشت و فرزند دوم یا سوم خانواده یازده نفره‌ای بود وکلی فامیل و دوست و آشنا داشت و طبیعتا نباید از بی‌کسی بناله چرا آه کشید ...
عمو محسن هیچ‌چیزش نبود و صحیح و سالم بود و اهل ورزش هم بود و تو زمین خاکی‌های سه راه آذری و مهرآباد فوتبال بازی می‌کرد و فکر کنم تو یکی از این تیمهای دسته چندم هم بود که یک روز خبر رسید «محسن فوت کرده! »
مرگش خیلی عجیب بود و چون هیچ کس هم درباره‌اش حرف نمی‌زد همیشه برام سئوال بود که چرا اینجوری شد ...

دیشب دوباره بر باد رفته رودیدم و به بربادرفته‌ها فکر کردم به اینکه آدم می تونه چقدر دورش شلوغ باشه و همه چیز هم داشته باشه ولی بازبی کس و کار باشه و تنها ...

خانواده ...


مگر می شود آدم عاشق نشود ؟ و عاشق نباشد ؟ و کسی نباشد که در این دنیا دلش برایش «جوری» بشود حالا می خواهد یک دوست در آن سر دنیا باشد ، می خواهد همین اتاق بغلی باشد و یا نه اصلا پدرش ،مادرش ،خواهرش و برادرش باشد !
اصلا چه کسی بهتر از همین ها که همه دردهایت را می دانند که غصه ها و قصه هایت را می دانند که می دانند اگر میگویی «ف» کدام فرحزاد را می گویی ! که می دانند اگر ناراحت باشی چجوری هستی و اگر دلتنگ باشی چکارمی کنی ؟
اصلا کجای دنیا بهتر از مادر و خواهرت سراغ داری که اولین نجواهای زندگیت را به آنها گفته باشی ؟
کدام دست مردانه را بهتر از دستهای پدر در خاطر دارید ؟
همه اینها را گفتم ! اما امان از روزی که مادر ، مادر نباشد و پدر پدر نباشد و برادر و خواهر از غریبه های سرگذر غریبه تر ...
که نباشند آن چیزی را که باید باشند که نگوئید نمی شود که مادری مادر نباشد و پدری برای فرزندان پدری نکند که شده است که من با چشم خود دیده ام که شده است که نگوئید مادری که فرزند را به دنیا آورده مادر است که می گویم مادری فقط فرزند زاییدن نیست .
این چیزها شاید به گفتن و نوشتن آسان باشد اما حسش بد است ، حسش درست مثل مزه گس خون دماغ است مثل بادام تخلی است که مزه همه بادامهای شیرین دنیا را برایت تلخ می کند ! حس خوبی نیست ، که یکهو حس کنی همه تعلقاتت همه پشت و پشت گرمی هایت  به یک بغض بدل شده و تمام و این بغض لعنتی هیچ کجا و هیچ لحظه رهایت نمی کند که دنیا برایت نا امن می شود که هر چیزی که برایت اتفاق بیفتد حتا اگر در راه اتاق تا آشپزخانه ات هم به یکباره پایت به گوشه دیوار بخورد و دردت بیاید یاد آن می افتی که همه دردهای دنیا برایت می شود «این درد» !   که هیچ چیز دیگر سرجایش نمی ماند ، که دیگر همه جای این دنیا می لنگد و حس گمشدن درهمه جای این دنیا بهت دست می دهد و درست مثل همان وقت ها که گم می شدم مثل آن روزی که دورترین و دورترین خاطره کودکی ام است که در پارک نیاوران گم شده بودم  و بعد چادر سیاه مامان ، یک هو از یک گوشه ای میان آن همه شلوغی درست پیدا شد و انگار دنیا را به من داده باشند ، همه اش در همه جای این دنیا چشم و دلت می دود و دنبال یک چیزی هستی که گم کرده ای چیزی که هم هست و هم نیست ...
چقدر خسته ام ...

مردی در یک شهر ...


دوستش داشتم  او هم مرا دوست داشت این را خیلی راحت می شد فهمید . اولین نوه پسری اش بودم !
خیلی وقتها باهم می رفتیم بیرون ، می رفتیم قهوه خانه او قلیان می کشید و برای من هم چایی می آورد و می ریخت تو نعلبکی و می گفت اول فوت کن بعد بخور داغه !

درست مثل همین روزی که تولد پنج سالگی ام بود رفته بودیم میدان امیریه ، بعد آنکه رفته بودیم قهوه خانه ای همون نزدیکی ها ، یکی از همان عکاسهای خیابانی را صدا کرد و گفت از نوه ام یک عکس بنداز امروز تولدش هست !
دستم را زدم به کمرم و آماده عکس انداختن عکاس شدم  و او را نگاه میکردم و ته دلم غنج می رفت که بهترین بابا بزرگ دنیا را دارم ! عکس از آن پولاروید ها بود چند ثانیه بعد آماده شد ، بابا بزرگ دید و به عکاس گفت : به به چه عکسی شد ، مردی در یک شهر !

...

يادمه اون شبی که حالش بد شد و بردمش بیمارستان اونقدر اميد تو چشماش ديدم که برای ثانيه ای هم فکر نکردم که شايد اين، يه شروع برای تموم شدنش باشه ، فکر میکردم مثل بارهای قبل  چند شبی را می ماند و خوب می شود .
يادمه که تنها نگرانيش عمه بیمارم  بود.
يادمه که نقاشی هاش شیرين بود و خودش مهربون همه دوستش داشتن.
یادمه که اون شب ، همان شب آخر من را با بابام اشتباه گرفته بود ، ترسیده بودم  ولی نمی خواستم به بی قراری ام تن بدهم .
دل آشفته بودم و دل آشفته بودن دلیل کمی نیست !
خیره شدم به چشمهای عسلی اش . خواستم گریه کنم. بجایش تصاویر آمدند جلوی چشمانم و من خیره  به او  و به خیلی چیزها فکر می کردم ، «آقا بزرگ» هم همینطور نگاهم میکرد و من حتی جرات نمی کردم بپرسم چرا این‌طور نگاهم می کنید آقا؟
لحظه های آخر بود و من همچنان بی کلام ایستاده بودم و تنها کاری که از دستم بر می آمد نگاه کردن بود ، نگاه میکردم و نگاه...
آنقدر که چشمان عسلی اش رفته رفته کمرنگتر شد و بسته شد ، برای همیشه ...
و امروز ، روز تولدمه و این عکس بهترین کادوی تولدم است که در همه این سالها دارم ... 


مست لایعقل !

از هلند که برگشته بود داشت مثلاً برای ما سفر پربارش را پرزنته می‌کرد! خوب طبیعتاً ما منتظر جاهای خوبش بودیم و آقای داماد! مدام از گاوداری‌های هلند و کشت یونجه و جو علوفه برای دام تعریف می‌کرد!
همین‌جوری که داشت از این ور و اونور سرزمین کوچک و سرسبز هلند می‌گفت رسید به یک جایی که صبح و ظهر و شب بعد از علوفه به گاوها آبجو می‌دهند!
بله اون هم نه یه لیوان و دو لیوان و یک شیشه و دو شیشه اونقدر که گاوها مست پاتیل بشن! و چون حتماً گاو دارها خودش ون این‌کاره هستند و بقولی هلندی هستند و هاینکن باز یه جوری مام این کار رو تکرار میکنن که گاوهای محترم مستی شان نه بپرد و نه خیلی پاتیل بشن و گاوبازی در بیاورن! و یک جوری مست ازلی و ابدی! تازه در کنار آبخوری‌ها هم یه دستگاهی هست که چند تا غلطک داره و بله گاوهای با شخصیت مست را ماساژ هم می‌دهند! خلاصه هر کاری از دستشون برمیاید انجام می دن که گاوداری کویت باشه برای اونها و خلاصه بهشون خوش بگذرد!
و این خوشگذرونی و حال و هول ادامه داره ادامه داره تا لحظه ای که بخوان کلاً از خجالتشون در بیان و سر این گاوهای مست لایعقل رو ببرند! .
آقای داماد با آب و تاب تعریف می‌کرد و یک جوری روحانی در آخر گفت : بله خلاصه یک جوری سر این گاوها را می‌برند که اصلاً نفهمند که چی شد و کی سرشون رو بریدند خیلی ریلکس و آروم و ساکت همه به صف می‌شوند و می‌روند که سرشون رو ببرند.
این گاوها بعد از ذبح قیمت گوشتشان چند برابر دیگر گاوهاست و اسم گوشتشان هم هست : «واگیو».
آقای داماد داشت از دیگر مکاشفات هلندی‌اش تعریف می‌کرد و من همین‌جوری تو فکر این جماعت گاوها بودم که حتماً وقتی اون لحظه که دارن جان میدن و سر از بدنشون جدا میشه چه بسا همشون با خودش ون فکر می‌کنند که «اصلاً چی شد؟»، چرا یکهو این جوری شد؟ و شباهت خیلی عجیبی بین این گاوها با خیلی از آدم‌ها می‌بینم که درسته که گوساله می‌آیند و گاو می‌روند اما اندازه این گاوها هم نیستند که لااقل واگیو بشوند...

همین که یک روزی ...


پدربزرگ من از اون چایی خورهای حرفه ای بود، یه عادت دیگر هم داشت و اون قهوه خونه رفتن بود، برای اولین بار من قهوه خانه رفتن را با او تجربه کرده بودم شاید هفت، هشت سالم بود، یک قهوه خانه ای بود نزدیکی‌های میدان بریانک که دور دورترین خاطره من به اون موقع‌ها برمی گردد.
 یه قهوه خانه بود که اسمش بایرام اوقلی بود ...کاشی‌های لاجوردی و چرک رنگی داشت تابستان‌ها چند تا صندلی هم می‌چیدند تو پیاده رو و توی زمستان هم شیشه‌هایش بخار قلیان و چای می‌گرفت که جون می‌داد بری رو شیشه‌هایش با انگشت نقاشی بکشی ...
 هر وقت پدر بزرگم منو همراه خودش می‌برد طرفهای بریانک یا هفت چنار یه سری هم می‌رفتیم آنجا، پدربزرگم ترکی بلد نبود (اما خودش اعتقاد داشت که بلد است) اونجا که می‌رفتیم چند کلمه ای همیشه با صاحب قهوه خانه ترکی صحبت می‌کرد و مثلا می‌گفت: ایکی دانه چایی! بعد می‌آوردند و من همینجوری که چایی را می‌ریختم تو نعلبکی و هورت می‌کشیدم برای خودش هم یک قلیان سفارش می‌داد و صدای قل قل قلیان را در می‌آورد و من محو تماشای آب توی قلیان می‌شدم و سیبیلهای از بنا گوش در رفته آقاهه رو که روی شیشه قلیان نقاشی شده بود رو نگاه می‌کردم، «آقا مدابراهیم» می‌گفت این آقاهه ناصرالدین شاه است حالا چرا عکس اون رو کشیده بودن رو شیشه های قلیون رو هیچ وقت نگفت، شاید هم من هیچ وقت نپرسیدم نمی‌دانم!
همین! همه این‌ها را دیشب خواب دیدم و حالا چرا پس از گذشت این همه سال یکهو خواب هفت هشت سالگی ام را دیدم و یاد قهوه خانه رفتن با پدربزرگم افتادم را هم نمی‌دانم مثل خیلی چیزهای دیگر که اتفاق می‌افتد و علت خاصی هم ندارد، شاید هم هیچ اتفاقی هم نیفتاده فقط یادش افتادم؛ و این چیزی است که این روزها خیلی عجیب نیست برایم.
 من مدت‌هاست که بی علت و با علت یاد خاطرات نخ نما شده‌ام می‌افتم و یکیش حالا همین پدربزرگی که یک روز زنده بوده، که دوستش داشتم و همین. و خوب دنیاست دیگر و عجیب هم نیست که آن آدم حالا دیگر نیست.
همه این‌ها فقط دست به دست هم می‌دهند که یادم می‌اندازد روزگاری بوده که آدم‌هایی بودند که دوستم داشتند، که دوستشان داشتم، که دل‌تنگم می‌شدند که من هم همیشه فکر می‌کردم دنیا بی آن‌ها دنیا نیست اما آن‌ها رفتند و هیچ چیز نشد که همین پدربزرگم آخرین ثانیه های زندگی‌اش را من در بیمارستان کنارش بودم، که من را با پدرم اشتباه گرفته بود و وقتی گفت پرویز تویی من نگاهش کردم اشک‌هایم را قایم کردم و به دروغ گفتم بله آقا منم که دستم را گرفت و نفهمید که من نوه‌اش هستم نه پسرش...

تضاد تربیتی من


شاید حکیمانه ترین حرف پدر بزرگم برای اصلاح من به خانواده که هیچ وقت جدی گرفته نشد این بود:
- این اورکت رو  از تنش در بیارید جلو چشمش آتیش بزنید این بچه درست میشه !
ودرست انحرافی ترین حرف مادربزرگم برای اصلاح من :
- انگشتر عقیق تو دست راست ثواب بیشتری دارد !

شماره های بی استفاده


چند روز پیش که با دوستم داشتیم حرف میزدیم صحبت خواهرش شد و اینکه خواهرش همه شماره تلفنها و شماره پلاکهای دوستان و فامیل رو حفظ است !
بعد من فکر کردم که چقدر این موبایل بد است ! همین موبایل باعث شده که من حتی شماره های دوستان نزدیکم را که هر روز شاید بارها با اونها صحبت می کنم را هم حفظ نباشم و الان فقط از میان شاید ده ها شماره ای که دارم و هر از گاهی با آنها صحبت می کنم فقط چند شماره را حفظ هستم که آنهم مربوط می شود به دوران ماقبل موبایل !
یکیش مال خانه‌ی دائی ام بود ! دائی علیمراد جان از اولین کسانی بود که خانه شان تلفن داشتند و چهارراه مرتضوی در خانه ای می نشستند که بسیار زیبا بود و اون هم بعد از فوت دائی جان به عاقبت همه خانه ها و باغها و باغچه های تهران گرفتار شد و ضربه کلنگ و لودر برحیاط بزرگش نشست .
دومی برای خانه خودمان بود و سومی برای خانه ای بود در خیابان یخچال قلهک ، گرم ترین و دوستانه ترین خانه ای که در زندگی ام دیده ام ، خانه دوستم که بعدها ازدواج کرد و تا چهار سال بعد ازدواجشان هم آنجا بودند و من هر وقت از زمین و زمان خسته می شدم و جای نداشتم تا رام و آرام شوم زنگی می زدم و فقط می پرسیدم : « هستید ؟ »  
و بعد می رفتم به آرام‌ترین خانه‌ ای که می شناختم و  جایی که مطمئن بودم بهم خوش می‌گذرد و آرامشی هست و زوجی که در خانه دوست‌داشتنی و بی‌نظیر همیشه گوش های خوبی برای شنیدن درد دل آدم بودند ، باهوش و باسواد، خوش‌صحبت و خوش‌معاشرت، هم بودند در آن خانه کوچک شاید پنجاه ، شصت متری اولین چیزی که در چشم می زد این بود که تلویزیون نداشتند ! یک ضبط صوت داشتند که همیشه موسیقی ای آرام داشت و البته خانم خانه انقلابی انجام داده بود تا مرد خانه به غیر از موسیقی کلاسیک « استینگ» هم گوش بدهد و تا دلتان بخواهد کتاب ! کتاب‌ ها و کتابخانه چسبیده به دیوارهال و راه‌رو و آشپزخانه ای که اپن بود و انگار در هال بود !
آخرین بار سیزده سال پیش بود که آن شماره را گرفتم زنگ زده بودم  که حالی بپرسم و قراری بگذاریم که باهم برویم آن کافه رستوران قشنگی که تازه در دل کوه « شیان » یافته بودیمش که گفتند اسباب ها را جمع کرده ایم و داریم می رویم سوئد و رفتند سوئد و بعد فرانسه و بعد استرالیا و بعد هم کانادا ، لابد یک سال دیگر هم رفتند برزیل و بعد دیگر جای دورتری نمی‌ماند مگر مریخ !
گوشی را که گذاشتم غم دنیا را بر دلم احساس کردم و رفتم آنجا تا سه نفری با هم انتظار بکشیم تا صاحب خانه بیاید و کلید را تحویل بگیرد ، رفتم کف زمین روی سرامیک نشستم و خودشان و خانه‌ی خالیشان را تماشا کردم و باور کردم دارند می‌روند یک کشور و شهر سرد دور.
آخرین شماره که بیش‌تر از همه گرفتنش هم آسان بود ، این بود شماره ۲۰۲۰۲۲۸، خانه مال دوستی بود که دیگر در مکالمات بین خودمان نمی گفتیم مثلا بروم خانه آنها یا خانه فلانی هستیم ، می گفتیم برویم بیست بیست !
تلفن و آدرس را شب عروسی اش توی سالن بهم داد و گفت پشت سر ماشین عروس بیا و اگه گم کردی اینجاس !
خانه تو یکی از همان سر بالایی های دارآباد بود از همان شب عروسی که به خانه شان رفتم ، با آنکه شلوغ بود و پربود از آدمهای رنگ ووارنگ  معلوم بود خانه ای است که باصفاست و آدم غریبه نیست درش .
هر از گاهی و بیشتر وسطهای هفته طرفهای غروب که کارم تمام می شد زنگ می زدم و می رفتم خانه شان یکی از بهترین خاطره های آن خانه آن بود که همیشه روی میز شیشه ای جلوی کاناپه پر بود از چیزهای خوشمزه و  باقی جاهای خانه همیشه پر بود از سی دی و فیلمهای دی وی دی و وی اچ اس اینها اتفاقا بر عکس خانه خیابان یخچال تا دلتان بخواهد فیلمی بودندو یک تلویزیون بزرگ هم نصف دیوار هال را گرفته بود و بدون استثناء هر وقت می رفتم خانه شان باید تا نصفه های شب از آن چیزهای خوشمزه روی میز می خوردیم  و چند تا فیلم را پشت سر هم می دیدیم .
این شماره هم بعدها  بی‌استفاده ماند توی سرم چونکه شماره شان عوض شد و آنها هم بعدها کوچ کردند و رفتند کانادا .
حالا خیلی وقت است که دیگر شماره‌ها را حفظ نمی‌کنم. می‌زنم توی گوشی موبایل و بعد که صاحبانشان رفتند یا عوض شد  فوری پاکش می‌کنم که اعصابم بیش‌تر به فنا نرود...

اسم ندارد حس دارد


بچه تر که بودم تلویزیون بلر بیست و چهاراینچی داشتیم. چوبی بود و دری داشت و قفلی و البته سیاه و سفید هم بود همه این مجموعه روی چهارپایه ای استوار بود اول که روشنش می کردی فقط یک نقطه سفید بود و هی آن نقطه بزرگ و بزرگتر می شد تا تصویر بیاید و موقع خاموش کردن هم همین داستان بالعکس تمام می شد،  کنار صفحه یک جور پنل داشت که همه‌ تنظیم‌هاش همان جا بود. یک کلید  داشت که اگر وسطش را فشار می دادیم روشن می شد و یا خاموش می کردیمش و اگر می چرخاندیش صدا کم و زیاد می‌شد. یک کلید دیگر نیز شبیه همان بود که نور را کم و زیاد می‌کرد. یادم نیست رنگش را هم می‌شد تنظیم کرد یا نه.  هر دوی این کلیدها البته زیر کلید بزرگیتری بودند که چرخان بود و  باهاش کانال را عوض می‌کردیم. می‌چرخاندی و تق‌تق صدا می کرد. از یک می‌رفت به دو. اگر از همان طرف باز هم می چرخاندیش، خش‌خش نشان می‌داد تا باز می‌رسید به یک. من همیشه تعجب می‌کردم که این چرا باز هم می‌چرخد وقتی کانال دیگری نیست برای تماشا کردن ، نمی‌دانستم جاهایی هست که بیش‌تر از دو کانال دارد تلویزیونشان و همیشه خدا اینرا از پدر مادرم می پرسیدم که چرا اینطوریه ؟ نمی دانم شاید آنها هم جوابی برایش نداشتند ، بعضی وقتها که کسی خانه نبود و حوصله ام سر می رفت می رفتم تلویزیون را روشن میکردم – حتما یادتان هست دیگر برنامه ها از ساعت چهار عصر شروع می شد –  تلویزیون برفک نشان می داد و من هی کانالها را می چرخاندم تا ببینم آن دورو برها چه خبر هست به هر کانال که می رسید گوشم را می چسباندم به بلندگو تا ببینم چه صدایی هست و با دقت به صدای خش خش برفکها گوش می دادم و گاهی در خیال خودم صداهایی را می شنیدم و فکر میکردم این صدای کارکنان تلویزیون هست و دارند برنامه های امروز را درست می کنند .


بعدها که تلویزیون رنگی آمد و ما گاها درمهمانی ها و خانه دیگران می دیدیم تعجب میکردم که همه آن چیزی که من سیاه و سفید دیده ام حالا اینجا رنگی است و واقعی ! هر بار هم که به بابام می گفتم چرا ما از این تلویزیون رنگی ها نداریم می گفت بدرد نمی خوره اونا زود خراب می شه ! و من هم باور کرده بودم ...
گذشت تا اینکه یک روز تلویزیون ما هم خراب شد ! دیگر نه بابایم که این اواخر هر روز ساعتی را می رفت پشت آن می نشست و به تعمیرش مشغول می شد توانست خوبش کند و نه تلویزیون ساز سر خیابان بغل درمانگاه انگار مرده بود این جام جهان نمای بلر ما !
بالاخره همه تسلیم شدیم مادرم آمد انگار که می خواست مراسم آئیینی را انجام دهد در تلویزیون را بست و قفلش کرد، فردایش رفتیم مغازه پسر دائی ام که لوازم خانگی می فروخت و یک تلویزیون رنگی خریدیم سونی با کنترل !
انگار دچار شوک فرهنگی شده بودم برایم عجیب بود این کنترل ! هی می رفتم عقب و عقبتر ببینم کار می کند ، می رفتم مثلا از اتاق بغلی و کانالش را عوض می کردم و می خواستم ببینم کار می کند یا نه ؟ خواهرم که از من کمی بزرگتر بود می گفت نه اگر بروی دورتر کار نمی کند می پرسیدم چرا می گفت این یک سیم نامریی دارد به تلویزیون که اگر بروی دور تر سیم به تلویزیون نمی رسه ! من هم باور کرده بودم دیگر ...
مدتی آن تلویزیون همان جا بود سرجایش رویش پارچه ای انداخته بودیم وپایه هایش را بازکرده بودیم و تلویزیون جدید را گذاشته بودیم رویش مادرم مخالف این بود که از آنجا برداریمش تا اینکه بالاخره تسلیم شد و یک زیر تلویزیونی خریدیم و آنرا هم بردیم در بالکن گذاشتیم و حالا دیگر آن تلویزیون چوبی و بزرگ بلر در بالکن نقش جا گلدانی را بازی می کرد و رویش گلدان گذاشته بودیم مادرم همچنان مخالف دور انداختنش بود و می گفت باید ببریمش باغ شهریار و من مانده بودم که اینکه به درد نمی خوره و خراب شده چرا باید ببریمش باغ شهریار ؟
 البته  آن تلویزیون هیچ وقت به شهریار هم نرسید  و آنقدر در بالکن ماند تا چوبهایش از آب گلدانها باد کردند و خراب شدند و تکه تکه شدند و یکروز که از مدرسه برگشتم دیدم نیست و جایش عجب خالی بود در خانه ما از مامان که پرسیدم چی شد تلویزیون ؟
نگاهم کرد و گفت انداختمش دور ، حیف جهازم بود ...

لذت زندگی


مادر بزرگ مادری محبوبه نام داشت ، از آنزمانی که یادم می آید بیماری قند داشت ، بیماریهای زیاد دیگری هم داشت سرطان  ، فشار خون ، چربی و ... آن دم آخری هم که مدتها پایش شکسته بود و در بستر بود اما همه آن مرض ها را جواب کرد و دست آخر همن مرض قند بود که جانش را گرفت .
سالها پیش مرد و وقتی که فوت کرد قندش بقول معروف پانصد و سی بود زمانی که دکتر آمد و معاینه کرد و بعد دقایقی بعد فوت کرد مادر و خاله هایم بیشتر از مرگش متعجب قندش بودند و مدام هی  می گفتند غیر ممکن است !
ماه ها بود شیرینی ممنوع بود در خانه  حتی در روابطشان .فکر می کنم آن روزها مادر و خاله هایم شیرینی  ِ مابینشان را نیز کنترل می کردند .
آن اواخر همان موقع ها که پای مادر بزرگم هم شکسته بود همه چیز تلخ بود آنجاها !
اراده کرده بودند زنده اش نگه دارند هر چند بـــــه زور! 
مادر بزرگم اما مرد ...
بعدها در کمد مادر بزرگم سه جعبه گز و چند بسته نیمه تمام پولکی یافتند !
این عشق به لذت زندگی ولو به قیمت مرگ آدمی همیشه از آن روز به بعد برایم درس شد ، متنفرم از هر پرهیز و مصلحت و ...

عصای او

خیره شدم به عصای چوبی. خواستم گریه کنم. بجایش تصاویر آمدند جلوی چشمانم. روز آخر عصا را دستشان گرفتند در حالی که من داشتم دفتر یادداشت کوچک و مدادشان را از جیب آن بلوز مردانه ی چهارخانه ی سرمه ای در می آوردم تا توی بیمارستان گم نشوند. توی بیمارستان هم بعد از این که بستری شدند و دکتر هنوز کنارشان بود عصا را بردیم بالا اما گفتند لازم نیست. حالا عصا تکیه داده به دیوار جلوی اتاقِ خودش و من خیره شده ام به آن و به خیلی چیزها فکر می کنم. همه چیز چقدر واقعی ست. چقدر تصاویر واقعی اند امشب.

من و تو

من و تو از بچگی از اون خر خونهای روزگار بودیم
من و تو بعد یه مدت تاریخ مصرفمان گذشت و خراب شدیم
من و تو چرا خراب شدیم ؟
من و تو را دانشگاه را خراب کرد
مامان بزرگ را یادته ؟ می گفت که دختر تا آب بابا را یاد گرفت دیگه بسشه ولی کو گوش شنوا
تو را هزار و نهصد و خورده اي خوک عمو جرج از راه به در کرد
من احمق را هم جو جنگل دوستي رحماندوست گرفت و دست آخر کشیدم به داستان راستان
من و تو حالا دربدریم اما هنوز هم نفس جفتمان بالا مي آيد براي يکي دو تا دريا آن طرف تر ادامه تنبلي دادن
حالا که گفتم دریا ورفتیم به اردوگاه بابلسر و بیشه کلا فهمیدم که هه من و تو را دانشگاه هم خراب نکرد
تو را جو خانه گرفت
من را شماره هایی را که روی کیوسک تلفن عمومی قلهک نوشته بود که زنگ بزنید ! از راه به در کرد
ای وای من و تو فرقهاي زيادي داريم
تو مدتي طول ميکشد بفهمي پسرهاي همه دنیا سرتا پا یه کرباسن
منم سی و چهار سال طول کشید تا بفهمم جنگل دنیا جاي ساده اي است
حالا هوا مثل همه بیست و سوم مردادهای دنیا گرم است و هوا هم که گرم ميشود
توی خيابان سر ريز ميکنم
مردم چپ چپ نگاهم ميکنند

پ.ن: سر ريز به معنای واقعی کلمه، نه ته ريز يا چيز ديگری

رخوت و جنون و قرص ماه

یک روز بهاری بود نه دقیق ترش اولین روز بهار بود ، همان روزی که ساعت هشت صبح رسیدم چمدانم را که گذاشتم زمین برای چند لحظه چشمامو بستم و به آینده ای که برای خودم ساخته بودم فکر می کردم آینده ای که اصلا ساختن هم نمی خواست و خودش داشت همینجوری می اومد مثل اون زایمانهایی که نه دکتر و قابله می خواد نه سزارین و نه هیچ چیز دیگه ، مثل اتفاق که داشت می افتاد خوشحال بودم یا ناراحت نه هیچ کدام بودم ، آره بودم و همین بودن رو خیلی گم کرده بودم و دوستش داشتم اینکه بعد مدتها خودتو حس کنی عجیبه دیگه نه ؟ هر طوری بود سیگاری پیدا کردم و بعد شانزده ساعت یه پرواز سخت و طولانی با اولین پک به سیگارطعم ِ جنون‌وار ِ مست کننده‌ی ناخالص و ملسی‌ را در رخوت و صدای شلوغی فرودگاه حس کردم ، حالا فقط تو بیایی ..... یقین داشتم اگر چیزی یا کسی در این لحظه در زندگیم پیدا شود برای همیشه می‌ماند. برای همیشه جا خوش می‌کند ته ذهن چسبناک من. نه پیر خواهد شد و نه غبار ِ زمان می‌تواند بپوشاندش یه حس لا یعقل یه رکود شیرین که ایستادی و همه رو می بینی و زمانو لمس می کنی ، شش ساعت طول کشید تا از آن کاویدن خویش و دنیا رها شوم. شش ساعتی که برای من به درازای شش سال گذشت....
نه نه حالا برمی گردم عقب و اصلا به همه اون اتفاقهای پی در پی کاری ندارم ، برمیگردم و دوباره همونجوری که دوست دارم خونه های خاطره ام رو می چینم ، تو دیر نکردی درست سر ساعت اومدی بعد من به همه اون قول و قرارهامون عمل کردم حالا هم ایستادم لبه‌ی پنجره تو داری سس مخصوص سالادتو درست می کنی و من هم دارم به ماه و ابر تکه‌ پاره‌ی کنارش نگاه می کنم بدون انکه مثل اون دوستت قرص کامل ماه اذیتم کنه نه خوب خوبم مثل الان خراب و درب و داغون نیستم هوا هم خوبه شب زیبائیه و نسیمی می اد و از صورت من رد میشه و می خوره به درخت‌هایی که هیجده طبقه پائین تر مثل بادبانهای گل و گشاد یه کشتی بزرگ تو باد موج برمیدارن و می رقصن ، آخرین پک رو که به سیگار می زنم همه خیالبافی هارو هم با خودش می بره و من باز به حماقت خودم می خندم و پنجره و رو می بندم و میام می شینیم اینجا و می نویسمیک روز بهاری بود نه دقیق ترش اولین روز بهار بود ، همان روزی که ساعت هشت صبح رسیدم چمدانم را که گذاشتم زمین برای چند لحظه چشمامو بستم و به آینده ای که برای خودم ساخته بودم فکر می کردم .......

مادر بزرگ

دور دور نوشتن همیشه برای من یه لذتی داره که مثل مثلا یخ جویدن تو دل آفتاب چله تابستونه اولش بهت حال میده خنک میشی و بعد وقتی داری یخهای خورد شده رو قورت میدی یه جوری می سوزونه و تیر میکشه و احساس می کنی یه اره ای از وسط شکمت تا نوک سرت قارچت کرده و داره همینجوری اره می کندت و میاد جلو !
دور دور نوشتن یعنی از تابستونهای باغ شهریار و یعنی از کوچه های خاکی آن روزهای قلهک ، دور دور نوشتن یعنی بوی دود سیگار زر آقا بزرگ و قل قل عصرونه قلیونش لب حوض آبی رنگ وسط حیاط که شکل ستاره بود ، دور دور نوشتن یعنی از مادر بزرگ نوشتن از مادر مرحمت و مادر محبوبه که هر دوشون یکی پس از دیگری بعدها رفتند و اون موقع بود که تازه من فهمیدم دوتا مادر بزرگ داشتن چه لذتی زیبایی بود
مادر بزرگهای من هر دوشون محشر بودند مثل همه مادر بزرگها ، من تا سالهای سال تا کمر کش ایام جوانی تو خونه پدر بزرگم بودم و با اونها زندگی میکردم ، پدر بزرگ پدری ام و مادر بزرگ پدری ام هم مادر مرحمت با هیچ معیاری و بدون هیچ مسامحه‌ای مادربزرگ کلاسیکی نبود. شبیه مادربزرگ‌های شیک و باکلاس هیچ کدام از شما ها هم که وصفشان را کرده‌اید، هم نبود. هیچ عکسی از جوانیش ندیدم که بگوید موهاش شلال بوده‌اند یا دندان‌هاش ردیف مروارید یا پوستش صاف مهتابی یا لب‌هاش قیطان صورتی. اصلا عکسی از جوانیش نیست که من دیده باشم ، مادر بزرگ من دست پختش عالی بود ، هیچ وقت نمی گذاشت گلی خانم زن خدمتکار خانه حیاط رو بشورد و آب و جارو کند و از صبح تا شب کارش فقط همین بود که غذا بپزه و حیاط و خونه رو آب و جارو کنه آن وقت‌ها که من می‌دیدمش و می‌خواهم الان براتون از اون موقع ها تعریف کنم، پیرزن نحیف حدود هفتاد و چند ساله‌ای بود.اما نه پشتش خمیده بود و نه چشمهایش سویش رو از دست داده بود و نه راه رفتن برایش مشکل بود ، همیشه پیراهن‌های چیت گل‌دار نسبتا روشن می‌پوشید با روسری‌های سفیدی که زیر گلو سنجاقشان می‌زد. یه سنجاق که یه گل عجیب و غریبی بود مثل گل لاله ، که همیشه سر گرمی من بود و وقتی می نشستم روبه روش همیشه باهاش ور می رفتم !
.
کل سهم مادر مرحمت از دنیا شوهرش بود و چهار تا فرزندش و بعدها نوه هایش که پنچ تایشان را دید ، البته به اضافه دو دختری که داشت یه دختردیگه هم داشته که ظاهرا به سرنوشت خیلی از طفلهای آنروز گرفتار شده و وقتی دو سه ماهه بوده مریض شده و مرده . و اگر بخوام دقیق دقیق همه دارائی هایش را بگویم به غیر از صندوقچه ای که توش پر لباس و خرت و پرتهای مادربزرگانه بود یه صندلی لهستانی با اون رنگ عجیب و دیونه کننده تریاکی رنگش هم داشت که همیشه عصرهای تابستون می بردش تو کوچه و می نشست و با زنهای کوچه از هرچی که به عقلشون می رسید حرف می زد و حرف می زد تا غروب بشه ، بعد بقچه نمازش رو می زد زیر بغلش و می رفت امامزاده ابراهیم و همیشه هم آخرین نفری بود که از امامزاده می اومد بیرون و بعد هم سفره شام رو می چید و بعدش هم می رفت تو پشه بند صورتی رنگش کنار حیاط رو تخت می خوابید و فکر کنم صدای خرو پفش تا باغ سفارت انگلیس می رفت ....
و صبح که از خواب بلند می شدی صبحونه محشرش که هنوز که هنوزه مزه هایش زیر زبونمه و هیچ جای دنیا هم تا حالا عینشو نخوردم با نون بربری و خامه و چای شیرین و کره مربایی که همشون هم خودش درست کرده بود با شیری که از شهریار می آوردند هر هفته براش کاری میکرد کارستون .
مادر مرحمت نعمت بود نعمت !

ابهام

با اين كه از ابهام اصلا خوشم نمي ياد اما خوب حرف دلمو شاید نتونم اینجا بنویسم
واقعا تو چه مي دوني كه چي تو دل من مي گذره ...كي مي دونه كه چي مي گذره .... دل من ...
چه جوری از دلم بنویسم تو وبلاگي كه هر لحظه بايد مواظب باشم كه فلان فاميل محترم و فلان آقا و خانم عزيز آشنا فلان چيزو نفهمند و من چيزي ننويسم .... احساس می کنم اشتباه کردم چرا اسم واقعي م رو اين جا نوشتم؟
اشتباه بود ....

این پست اسم ندارد مخاطب دارد !

من به دلیلی که دوست ندارم بگم همه نوجوانی ام رو تو خونه پدر بزرگم گذروندم و دور از پدر مادر و خواهر و برادرم بودم
البته اصلا برام مهم نبود
من عاشق پدر بزرگ و مادربزرگم بودم ومطمئنم که از همه شما بیشتردوست داشتم این دو موجود عجیب زندگی ام را .
یادمه یکبار ازپدربزرگم وقتي که داشت مثل همیشه از پنجره اتاقش به باغ سفارت انگلیس نگاه میکرد و رادیو گوش می داد و سيگار مي‌كشيد: پرسيدم: آقا جون هيچوقت شده وقتي تو خونه خودت هستي احساس كني براي "خونه" دلت تنگ شده؟
شده هيچ وقت درست موقعي كه داري تو برف قدم مي‌زني احساس كني چقدر دلت برای برف تنگ شده؟
يا وسط  تابستون احساس كني دلت براي " تابستون" تنگ شده؟
يا نه اصلا بري سفر و نخواي كه هيچ وقت برسي؟
شده تا حالا دلت بخواد بري بالاي يه ساختمون بلند و اون قدر داد بزني تا صدات بگيره و بعدش خودتو از اون بالا پرت كني پايين؟
و خیلی سئوالهای دیگه که الان یام نمی آد
و پدر بزرگم هم فقط نگام کرد و نگاهش واقعا نگاه بود و بعد دوباره یه پک زد به سیگار زر بلندش و به سادگي گفت: نه نشده
بعد ازم پرسید میدونی ماهی ها وقتی که دارن تو آب وول میخورن و لبشونو تکون میدن چی میگن ؟
من گفتم نه چی میگن ؟
بعد آقا جون گفت میگن : آب آب 
دنبال آب میگردن 
وای نمی دونید که من به خاطر همون بود كه دوستش داشتم
همون سادگي‌ قابل اعتمادمش که اينكه هیچ وقت تو زندگیش نقش بازي نمي‌كرد 
(تو کتاب خاطرات فرشته هام خیلی از پدر بزرگم نوشتم وقت کردید بخونیدش )
اما همه اینها رو گفتم که اینو بگم
امشب من سئوالهایی تو ذهنم ول خورد !
...
ولی اونی که میخوام نیستش تا ازش همه سئوالهامو بپرسم نیست 
ولش کن بذار این پست رو اصلا تمامش کنم...

مادر بزرگم، مادر محبوبه

مادر بزرگم را من هم مثل همه شماها خیلی دوست داشتم
مادرمحبوبه واقعا محبوب بود و دوست داشتنی
تلخ ترین روز زندگی ام شاید آن روزی بود که مامان با چشم اشکبار از مطب دکتر کاشفی برگشت وبا هق هق گفت مادر سرطان دارد شاید تا چند روزی سکوتی کل خانواده را گرفته بود
یک سال مادر محبوب با سرطان دست و پنجه نرم کرد و آخر تاب نیاورد
مادرجون هیچ وقت از شهریار دل نکند و می گفت هوای تهران اذیتم می کند و مونده بود تو همون خونه باغی که داشت و همیشه عصرها می نشست و درختها و گلهارو نگاه می کرد و شاید با تک تکشون درد دل میکرد و حرف می زد

آن روز تلخ ... طرفهای ظهر بود که تلفنم زنگ خورد ودختر خالم با گریه گفت فقط خودت رو برسون و من هیچ دیگر نگفتم و بدون حرفی و یا اینکه به کسی بگویم از روزنامه زدم بیرون اینکه چطوری خودم رو با اون حال از میدان هفت تیر رسوندم شهریار هنوز هم نمی دونم ، همه نشسته بودند دور مادر و آروم آروم گریه می کردند .
نمي‌دانم در آن لحظات آخر مامانم به چی فكر می‌كرد كه فقط با حسرت سر تكان می‌داد و هی می گفت آخیش ... آخیش ، می‌دانم كه دلش نمی‌خواست مادرش به اين زودی بميرد اما همه ماها تو اون اتاق سايه سنگین و دردناك مرگ را بر روح خسته مادر محبوب حس می کردیم
مادر دیگر حرف هم نمی تونست بزنه و فقط نگاه میکرد و به‌سختی دستش رو تکون می داد و هی حالی ما میکرد که بیرون نرویم و همه تو اتاق باشیم و با چشماش دنبال بقیه می گشت .
لحظه ها کش پیدا کرده بود وتند می گذشت اما کشیده و درناک می ...
مادر داشت آب می شد و ما می دیدیم دست آخر دیگه داشت بغض همه بلند بلند می ترکید که شوهر خالم گريه‌كنان دويد بيرون ماشین رو روشن کرد و آورد تو حیاط ِ باغ که باید ببریمش بیمارستان ...
همه ماجرا بيش از سه چهار دقيقه بیشتر طول نكشيد. دکتر آمپول دوم را نتوانست بزند زيرا رگ را پيدا نمی‌كرد. مادرمحبوب مرده بود. دستش در دست مامانم بود. عرق سردی بر صورتش نشسته بود و پنج‌شش دقيقه‌ای هم در اين حال اغما بود و ديگر تمام شد. با اين‌همه بيچاره دکتر به اصرارمامان نسخه‌ای نوشت و به او داد كه بگيرد و به بيمارستان تلفن كرد كه آمبولانسي بفرستند و به دكتر کاشفی هم گفت آنا ً خودش را برساند. مادر محبوب روی تخت چوبی‌اش روبروی پنجره های باز شده به باغ برف پوش دراز كشيده بود و چهره‌اش در آرامش مرگ غرقه بود. همه می‌دانستند كه مادر مرده است. بي‌اختيارگریه می کردند و او را می‌‌بوسيدند . داشتیم با كسی وداع مي‌كردیم كه دیگر جانی نداشت و جان و تنمان از او بود و غمخوارتر و غمگسارتر از او نداشتیم ، مامان و خاله ها ضجه می زدند و خوب‌ترين و مهربان‌ترين پاره وجودشان را از دست داده بودند . با اين‌همه وقتی دكتر کاشفی رسيد با اصرار او را واداشتند تا مرده را معاينه كند. نمی‌خواستند مرگ را باور كنند...
امروز هفت سال از آن روز می گذرد