پلکان پرواز

سفید سفید سفید. یه سفید دیگه داره میاد. پشت سرش همون سفید شیفت شب. چقدر عجیب.
من فکر میکردم فقط وقتی آمپول میزنن شبه. سفید نزدیک تر شد. لایه ی همرنگ تن منو زد بالا. سوزن رو پوستم پافشاری میکنه فوت میکنه تورگم. فقط هواست. حتی سم هم نیست. سفید های دیگه هم میان. صورتمو تو بالش خفه میکنم. با گردن نفس میکشم ولی گردنم هم سوراخ شده و هواها میره بیرون .
تا که نفس می کشم بنفش میاد تو حالا همه چیز بنفشه ، بنفش بنفش بنفش
بنفشه افتاده تو چاه خفه شده مامان میاد تو می زنه تو سرش و فقط گریه میکنه بنفش میشه همه چی نگام به قطره های سرم که خیره میشه باز به سرفه می افتم سرف سرفه سرفه اونقدر که فکر می کنم داره همه معده و ریه هام میاد تو حلقم
سرفه هامو مزه مزه که می کنم سرخ میشه همه چیز قرمزه خون خون خون عصر که می رم کمیسیون دکتر باز میگه نه ما موفق می شیم و می زنه پشتم اما نگاش سفید سفیده همین جوری که می زنه پشتم میگه برو جلو دلاور همه امید ما به شما سه نفره اگه نذارید اون رج تانک بیاد جلو کاری کردید کارستون و نگاش سبز سبزه و آخر در گوشم میگه یکیشون بیاد جلو کمر همه ما شکسته ...
واقعا کمرم داره می شکنه سرمو فشار میدن لای پام و سرنگو کرده تو کمرم به پرستار میگم درد دارم زود دیگه، سریع یالا ... الله اکبر ورد آتش آر پی جی رو دنبال می کنم تا نوک برجک
همه جا قرمز میشه ،لباسم ملافه قرمز قرمز، صورتش سرخ سرخه اما چشمهاش میتونه عسلی باشه, موهاش هم همون رنگ یا موها خرمایی و چشمها مشكی. میتونه پیشونی بلندی داشته باشه و بینی كمی بزرگ پوست روشنی كه كنار بناگوش یا رو پیشونی چند تا جوشِ غرور جوانی شكسته شده از كنكور رو نشون میده. میتونه لب هایی داشته باشه كه با دیدنشون به چیزی جز بوسیدن فكر نكنی که مخصوص رویاهای گریزپاست.
همونجوری که داری می افتی داری گر میگیری ، یه دكمه...دو دكمه...سه دكمه... . باز كن. دكمه ها پلكان پرواز اند. باز كن...حالا سبز بزرگ میاد. حالمو می پرسه. شما از آخر هفته مرخصید. حس میکنم دارم رنگی میشم.

رخوت و جنون و قرص ماه

یک روز بهاری بود نه دقیق ترش اولین روز بهار بود ، همان روزی که ساعت هشت صبح رسیدم چمدانم را که گذاشتم زمین برای چند لحظه چشمامو بستم و به آینده ای که برای خودم ساخته بودم فکر می کردم آینده ای که اصلا ساختن هم نمی خواست و خودش داشت همینجوری می اومد مثل اون زایمانهایی که نه دکتر و قابله می خواد نه سزارین و نه هیچ چیز دیگه ، مثل اتفاق که داشت می افتاد خوشحال بودم یا ناراحت نه هیچ کدام بودم ، آره بودم و همین بودن رو خیلی گم کرده بودم و دوستش داشتم اینکه بعد مدتها خودتو حس کنی عجیبه دیگه نه ؟ هر طوری بود سیگاری پیدا کردم و بعد شانزده ساعت یه پرواز سخت و طولانی با اولین پک به سیگارطعم ِ جنون‌وار ِ مست کننده‌ی ناخالص و ملسی‌ را در رخوت و صدای شلوغی فرودگاه حس کردم ، حالا فقط تو بیایی ..... یقین داشتم اگر چیزی یا کسی در این لحظه در زندگیم پیدا شود برای همیشه می‌ماند. برای همیشه جا خوش می‌کند ته ذهن چسبناک من. نه پیر خواهد شد و نه غبار ِ زمان می‌تواند بپوشاندش یه حس لا یعقل یه رکود شیرین که ایستادی و همه رو می بینی و زمانو لمس می کنی ، شش ساعت طول کشید تا از آن کاویدن خویش و دنیا رها شوم. شش ساعتی که برای من به درازای شش سال گذشت....
نه نه حالا برمی گردم عقب و اصلا به همه اون اتفاقهای پی در پی کاری ندارم ، برمیگردم و دوباره همونجوری که دوست دارم خونه های خاطره ام رو می چینم ، تو دیر نکردی درست سر ساعت اومدی بعد من به همه اون قول و قرارهامون عمل کردم حالا هم ایستادم لبه‌ی پنجره تو داری سس مخصوص سالادتو درست می کنی و من هم دارم به ماه و ابر تکه‌ پاره‌ی کنارش نگاه می کنم بدون انکه مثل اون دوستت قرص کامل ماه اذیتم کنه نه خوب خوبم مثل الان خراب و درب و داغون نیستم هوا هم خوبه شب زیبائیه و نسیمی می اد و از صورت من رد میشه و می خوره به درخت‌هایی که هیجده طبقه پائین تر مثل بادبانهای گل و گشاد یه کشتی بزرگ تو باد موج برمیدارن و می رقصن ، آخرین پک رو که به سیگار می زنم همه خیالبافی هارو هم با خودش می بره و من باز به حماقت خودم می خندم و پنجره و رو می بندم و میام می شینیم اینجا و می نویسمیک روز بهاری بود نه دقیق ترش اولین روز بهار بود ، همان روزی که ساعت هشت صبح رسیدم چمدانم را که گذاشتم زمین برای چند لحظه چشمامو بستم و به آینده ای که برای خودم ساخته بودم فکر می کردم .......
همینجوری که دراز کشیده بودیم و داشتیم زندگی دیگران رو می دیدیم و من هی تو خوردن تقلب می کردم و سعی میکردم تا اونجایی که میتونم چیپس بیشتری بردارم و بریزم تو حندق بلا نمی دونم چی گفت که خوشم اومد ولی اونقدری فهمیدم که بگم ببین من الان مستم حالیم نیست چی میگی اینو فردا هم دوباره بهم بگو ...که یهو برگشت سمتم و بدون مقدمه گفت:با صدای اونجوریت هم می‌تونی بگی؟ نگفت چه جوری و من می دونستم چجوری ، اما من حتا دلم نمی خواهد برای خودم هم الان صدای اونجوریم رو تکرارش کنم، برای همین می‌گویم اونجوری ...تابستان امسال بالاخره دومین مجموعه داستان من به اسم "جورابهای صابر " منتشر میشه ! جورابهای صابر رو خیلی دوست دارم مخصوصا آخرین داستانشو که همون جورابهای صابره

بهانه ها

از بهانه ها بیزارم
از دلیل تراشی ها...نشد...نمی شود... نمی رسم...نمی توانم
و تلخ ترینشان "وقتی نشد "
بهانه ها , دروغی بیش نیستند , تنها دلیل مضحکی برای نخواستن .
که برای نتوانستن هیچ دلیلی نیست به جز نخواستن. بعد از آنکه یاد گرفتی همه شخصیت ها را ارج نهی, آموختی که احترام بگذاری به نخواستن ها. و به زور خواستن ایجاد کردن را هیچ گاه نخواستی.
سالهاست از مجازی ها فراری شده ای و دیگر رنگ ها و القاب ها و نسب ها برایت جذابیتی ندارند زمانی در خود درد واقعی را حس کردی که فهمیدی آنقدر بزرگ شده ای که میتوانی میان حقیقی و غیر حقیقی را تمایز دهی.
یک روز صبح که از خواب غفلت بیدار شدی و توانستی از صدای آدمها دورنگی را تشخیص دهی , روز مرگ شادیهایت بود . از آن روز رنجهای درونت زیاد و زیاد تر شد بس که چهره های جور واجور دیدی و به روی هیچ کدام نیاوردی که دروغ نه در چهره , که در صدای آدمها نیز داد میزند. گمان کردی که عادت میکنی, که همرنگ میشوی, رنگارنگ, اما نتوانستی تو نقاش خوبی نبودی همیشه آنقدر خودت را بد رنگ آمیزی میکردی که نقاشی بودنت از دور داد میزد.
وآخر فراری شدی از جایی که بزرگترین دروغهای زندگی است را شنیدی... وقتی آدمهای زندگی ات یکی یکی آمدند و رفتند, آموختی تنها آنچه که حقیقی باشد می ماند. و از آن پس دیگر اجازه دادی که بیایند و بروند. چرا که دانستی آنچه که باید بماند, خود می ماند و ماندگار میشود .

صدو هشتاد

شک کرده بودم که اصلا هستی ؟
شک کرده بودم که اصلا وجود داری؟
آنقدر دور بودی که همیشه با خودم می گفتم تو فقط و فقط یک تصویری و یا یک فونت دوازده بولد تایمز هستی !
شک کرده بودم که آیا هرگز نگاهمان در نگاهمان گره خواهد خورد یا نه ؟
و حالا تو دیگر صدایی نیستی که با شنيدن صدای بوق پيغام میگذارد و اینرا دوست دارم
دوست دارم که همه خیالاتم کم کم دارد شکل واقعیت به خود میگیرد و این را دوست دارم
دوست دارم

مادر بزرگ

دور دور نوشتن همیشه برای من یه لذتی داره که مثل مثلا یخ جویدن تو دل آفتاب چله تابستونه اولش بهت حال میده خنک میشی و بعد وقتی داری یخهای خورد شده رو قورت میدی یه جوری می سوزونه و تیر میکشه و احساس می کنی یه اره ای از وسط شکمت تا نوک سرت قارچت کرده و داره همینجوری اره می کندت و میاد جلو !
دور دور نوشتن یعنی از تابستونهای باغ شهریار و یعنی از کوچه های خاکی آن روزهای قلهک ، دور دور نوشتن یعنی بوی دود سیگار زر آقا بزرگ و قل قل عصرونه قلیونش لب حوض آبی رنگ وسط حیاط که شکل ستاره بود ، دور دور نوشتن یعنی از مادر بزرگ نوشتن از مادر مرحمت و مادر محبوبه که هر دوشون یکی پس از دیگری بعدها رفتند و اون موقع بود که تازه من فهمیدم دوتا مادر بزرگ داشتن چه لذتی زیبایی بود
مادر بزرگهای من هر دوشون محشر بودند مثل همه مادر بزرگها ، من تا سالهای سال تا کمر کش ایام جوانی تو خونه پدر بزرگم بودم و با اونها زندگی میکردم ، پدر بزرگ پدری ام و مادر بزرگ پدری ام هم مادر مرحمت با هیچ معیاری و بدون هیچ مسامحه‌ای مادربزرگ کلاسیکی نبود. شبیه مادربزرگ‌های شیک و باکلاس هیچ کدام از شما ها هم که وصفشان را کرده‌اید، هم نبود. هیچ عکسی از جوانیش ندیدم که بگوید موهاش شلال بوده‌اند یا دندان‌هاش ردیف مروارید یا پوستش صاف مهتابی یا لب‌هاش قیطان صورتی. اصلا عکسی از جوانیش نیست که من دیده باشم ، مادر بزرگ من دست پختش عالی بود ، هیچ وقت نمی گذاشت گلی خانم زن خدمتکار خانه حیاط رو بشورد و آب و جارو کند و از صبح تا شب کارش فقط همین بود که غذا بپزه و حیاط و خونه رو آب و جارو کنه آن وقت‌ها که من می‌دیدمش و می‌خواهم الان براتون از اون موقع ها تعریف کنم، پیرزن نحیف حدود هفتاد و چند ساله‌ای بود.اما نه پشتش خمیده بود و نه چشمهایش سویش رو از دست داده بود و نه راه رفتن برایش مشکل بود ، همیشه پیراهن‌های چیت گل‌دار نسبتا روشن می‌پوشید با روسری‌های سفیدی که زیر گلو سنجاقشان می‌زد. یه سنجاق که یه گل عجیب و غریبی بود مثل گل لاله ، که همیشه سر گرمی من بود و وقتی می نشستم روبه روش همیشه باهاش ور می رفتم !
.
کل سهم مادر مرحمت از دنیا شوهرش بود و چهار تا فرزندش و بعدها نوه هایش که پنچ تایشان را دید ، البته به اضافه دو دختری که داشت یه دختردیگه هم داشته که ظاهرا به سرنوشت خیلی از طفلهای آنروز گرفتار شده و وقتی دو سه ماهه بوده مریض شده و مرده . و اگر بخوام دقیق دقیق همه دارائی هایش را بگویم به غیر از صندوقچه ای که توش پر لباس و خرت و پرتهای مادربزرگانه بود یه صندلی لهستانی با اون رنگ عجیب و دیونه کننده تریاکی رنگش هم داشت که همیشه عصرهای تابستون می بردش تو کوچه و می نشست و با زنهای کوچه از هرچی که به عقلشون می رسید حرف می زد و حرف می زد تا غروب بشه ، بعد بقچه نمازش رو می زد زیر بغلش و می رفت امامزاده ابراهیم و همیشه هم آخرین نفری بود که از امامزاده می اومد بیرون و بعد هم سفره شام رو می چید و بعدش هم می رفت تو پشه بند صورتی رنگش کنار حیاط رو تخت می خوابید و فکر کنم صدای خرو پفش تا باغ سفارت انگلیس می رفت ....
و صبح که از خواب بلند می شدی صبحونه محشرش که هنوز که هنوزه مزه هایش زیر زبونمه و هیچ جای دنیا هم تا حالا عینشو نخوردم با نون بربری و خامه و چای شیرین و کره مربایی که همشون هم خودش درست کرده بود با شیری که از شهریار می آوردند هر هفته براش کاری میکرد کارستون .
مادر مرحمت نعمت بود نعمت !

فضولی

امروز صبح که جای شما خالی عین بچه مثبتها داشتم لیوان شیرم رو سر می کشیدم یکهو با خودم به این نتیجه رسیدم که فضولی اصلا هم چیز بدی نیست و آدم موفق کسی هست که سر تو هر سوراخی اصلا بکنه !  مثلا فکرشو بکنید اون اولين آدمی که بدون هیچ پس زمینه ذهنی ای رفته اون سینه آويزون گاو رو فشار داده و احتمالا هم مقداری ازش خورده و همین شیر را کشف کرده  آیا کارش فضولی بوده ؟
اگرم بوده آقا جان من به اون فضول کلیدی حسوديم ميشه..