این روزها و با وجود این«دنیای مجازی» لعنتی خیلی سخت هست که بین دوستان مجازی و دوستان واقعی ات فرق بگذاری و ببینی کدوم واقعی تر هستند ، کدوم دوست هستند و کدوم دوست نما !، خیلی پیش آمده ساعتها با یک دوست دنیای مجازی می نشینی و حرف میزنی ولی تو یک کافه ای ، مهمونی ای …کنار دوستت که میشینی بعد ده دقیقه موبایلهاتون رو در میارید و سری به آن یکی دنیا میزنید ! نمی دانم شاید زبان آدمها این روزها عوض شده و ما زبان همدیگر را نمی فهمیم و برای همین هست که نمی تونیم با هم حرف بزنیم و «دوست» بشیم و این البته شاید هم خیلی بد و فاجعه نباشه !
«رومن گاري» در «خداحافظ گاري كوپر» نوشته كه آدمها بهتر است زبان همديگر را ياد نگيرند، چون يادگرفتن زبان شروع دردسرهاي بيپايان و آغاز بدبختی هستش ، رومن از اینکه همه دارند تلاش می کنند تا «زبان» یادبگیرند هم خیلی شاکی هست و برای همین در آخرهای همون فصل تا تونسته هر چی بدوبيراه بلد بوده خطاب به «لينگافون» تقدیم کرده که این روزها - یا شاید هم آن روزها- مدام در تلاش برای شیوه های نوین زبانآموزي هست .
داستان «ترس و لرز» نوشته «آملي نوتومب» هم ازیک زاویه دیگه به این تراژدی انسانی نگاه می کنه ، آدم اصلي ترس و لرز يك بلژيكي است كه تو ژاپن بزرگ شده و ژاپنی بیشتر حرف میزنه تا فرانسوی و هلندی یا آلمانی اما این همه مشکل و قصه نیست ، داستان از اونجایی شروع میشه که اون فکر کرده برای زندگی در ژاپن و حرف زدن با ژاپنی ها باید ژاپنی یاد بگیره و میره و یاد میگیره اما نه با ژاپنی ها میتونه کنار بیاد و نه با کسی میتونه دوست بشه و معاشرت کنه !
حالا از آن دختر بلژيكي شاداب هیچ خبری نیست و آملی روز به روز بیشتر عصبی میشه و البته تحقیر ! اصلاً اوج اون قصه با همين حقارتها شروع میشه ، اون نه تنها باکسی نمیتونه حرف بزنه بلکه زيردست همه آدمهايي است كه در شركت ژاپني يوميموتو كار ميكنند اینکه دقیقا چه بلاهایی سرش میاد و چه تحقیرهایی میشه را شاید نشه در چند خط توضیح داد ، شاید هم اصلا چیز قابل عرضی نباشه چون وقتی کتاب را می خوانی دقیقا اتفاق مهمي نميافتد چون ما از همان اول منتظريم كه شغل و رتبه آملي بالا و بالاتر بره اما جالبه که او مدام روز به روز جایگاهش تنزل پیدا می کنه تا اینکه دست آخر او مسئول مستراحهاي یک طبقه شرکت می شود و کارش بدل میشه به اینکه هر ساعت باید به تک تک توالت ها سرکشی کنه و ببينه كه دستمال کاغذی توالت ها تموم شده یا نه ، تمیز هستند یا نه !
اینجا و درست در حقارت بار ترین جایی که آملی ایستاده جالبه که اون کاملا راضی به نظر می رسه و نه تنها قید هر نوع رابطه ای را زده در حالی که مدير اصلي شركت هر روز از کنار او رد می شود و با او سلام و احوالپرسی هم می کند ، مدیر شرکت البته آدم فوقالعاده خوبي است و رفتارش هيچ شباهتي به كارمندان و مدیران زيردستش ندارد او آدم خجالتي و سربهزير داستان است و دقیقا تنها كسي است كه خواننده می گوید : عه این چقدر به آملی می آید و این به درد او می خورد و آملي را درك ميكند ولي آملي دیگر نيازي به اين درك و دوستی و رابطه ندارد!
آملی به آنجای داستان که می رسیم کارش فقط این شده كه بنشيند و رييس مستقيمش، دوشيزه فوبوكي موري، را تماشا كند، يعني خوشسيماترين دختر ژاپني از منظر او و خوشی ها و رفتارهای او را ببیند و در دل تحسینش کند و این همه داستان ما و آملی است ، یعنی همون کاری که ما تو یک کافه ای ، مهمونی ای …انجام می دهیم یعنی همون مواقعی که کنار دوستمان نشستیم و بعد ده دقیقه موبایلهایمان را در می آوریم و عکسها و حرفهای دوستان مجازیمان را «لایک» می کنیم !
یک جای کار ایراد داره اما کجای راه رو اشتباه رفتیم خود من هم نمی دونم …