سکوت




سکوت...

 واژه غریبی ست...

 یا حتی حس ِ غریبی...

 اختیار کردنش سخت است

و

شکستنش بس سخت تر...

اگر اختیار کنی می شود بغض و هق هق و اشک...

اگر بشکنی هم... 

خودت را شکسته ای...

سکوتم را بی اختیار، اختیار می کنم...

نیستم


بعد مي‌داني، من دلم گرفته اين روزها. بهانه‌گيرم. بدخلقم. دلم تنگ شده و چاره‌اي جز صبر ندارم.
 یک‌ چيزي را از من قبول کن. صبر، هرگز چاره‌ي خوبي نيست. منظورم اين است که چاره‌ي بي‌چاره‌کننده‌اي است این صبر و دمار از روزگار آدم درمي‌آورد.
تو فکر مي‌کني که تويي که داري صبر مي‌کني، اما در واقع اين صبر است که دارد تو را... اين‌جور چيزي است صبر. اين است که من صبح‌ها بيدار مي‌شوم و غر مي‌زنم، کج‌خلقي مي‌کنم، هي بغض مي‌کنم، هي گريه مي‌کنم الکي. فيلم مي‌بينم، گريه مي‌کنم. کتاب مي‌خوانم، گريه مي‌کنم. لکه‌هاي سمج گوشه‌ي ديوار حمام را مي‌سابم، گريه مي‌کنم. هی می روم تو اشپزخانه و به خوردنی ها ناخنک می زنم ، گريه مي‌کنم. غذا مي‌پزم، گريه مي‌کنم. گزارش کار مي‌نويسم، گريه مي‌کنم. يعني مي‌خواهم بگويم يک حال گريه‌کنان فين‌فين‌کنان باليوودي‌اي دارم که بيا و ببين.
بعد همين من، يک ذره هم پشيمان نيستم. يک ذره هم حتي. يعني تمام صبح ام‌روز را دراز کشيدم توي تخت و همين‌جوري که سيل اشک روان بود از خودم پرسيدم پشيماني؟
 نبودم،‌ نيستم.

اکران خصوصی


داشتم تو دلم همینجوری قدم می زدم که یکهو مثل اول هر فیلم فارسی خش دار و فیلم بزرگ وی اچ اس یکهو یه فردین بود یا ملک مطیعی یا بهروز نمی دونم و مهم هم نیس ، مهم فریادشه که یکهو پیچد تو بدنم که : بابا نامردا چند نفر به يک نفر
و صدايش محو شد..مثل آخر همه فیلمهایی که دوستشان داری

گذشته


دوست ندارم به گذشته برگردم تا چيزي را تغيير بدهم
 فقط مي خواهم برگردم تا محکم بزنم تو گوش خود احمقم بي شعورم