‏نمایش پست‌ها با برچسب بی اعصاب. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب بی اعصاب. نمایش همه پست‌ها

یکشنبه های لعنتی

به هفته ام که نگاه می اندازم :
این هفته۱۰۰ ساعت کار کرده ام.
۸ بار شماره ای رو که پیشتر دوست داشتم reject کردم .
از شماره ای غریبه ۱۲ تا missed call داشته ام.
۴نفر را از phone book موبایلم حذف کرده ام.
۸ بار بعد از شنیدن صدای بوق پیغام گذاشته ام.
با ۴ نفر دست به یقه شده ام.
هشت  بار دکتر رفته ام و ۳۸ تا قرص خورده ام و سه بار سرم گرفته ام .
 بارها و بارها اسیر رویاها و تو چنگ موج رها شده ام و چراغ بنزین ماشینم  تنها نقطه روشن زندگی نه چندان جالب من بوده !

خودخواهی


من و تو هر دو میدانیم که هیولایی هست سهمگین و زخمی و زوزه کش ...هیولایی که رحم و مروت نمیشناسد و هیچوقت خسته نمیشود ...هیولایی که انقدر زخم خورده و تلخ شده که دوست داشتن را باور نمیکند...
هیولایی به اسم خودش...
هیولایی به اسم خودخواهی...
به اسم هر کدام از ما......

مردمان متمدن


این روزها تمام فیس بوک و پلاس و توییتر و… شده عکس لحظه اعدام اون جوانی که خب خداروشکر اعدام نشد و مادر مقتول او را بخشید  ماجرا پیام آور عفو بخشش است اما در عکسها  جوان اعدامی را می بینی که تا لب مرگ رفته است ، مادر اعدامی که در میان اون همه چشمهای تشنه خون و دیدن جان کندن یک فرد آن پایین افتاده و غش کرده و مادر دیگر که مادر مقتول است و عفوش هم با نواختن سیلی است !
واقعا چرا ما اینجوری شدیم ؟ چرا حتی بخششمان هم باید پر باشد از این همه تلخی و نفرت ؟ حتما باید آن نمایش تراژدی اعدام رقم بخورد ، حتما باید آن جوان تا بالای چارپایه اعدام برود طناب بر گردنش بیفتد صد بار از مسیر زندان تا محل اعدام و تا بالای چارپایه اعدام بمیرد و زنده شود و جان بکند ، حتما باید خانواده اعدامی همه تک به تک این صحنه ها را ببینند و با جوانشان بمیرند و زنده شوند تا خانواده مقتول بلکه و شاید دلشان بلرزد و او را ببخشند ! ما هم ذوق بکنیم و عکسها و خبرهایش را یکی پس از دیگری در طول و عرض دنیای مجازی منتشر بکنیم  و خوشحال باشیم که ایرانی هستیم و همدیگر را نمی کشیم ! 
واقعا ما چقدر انسانهای نجیب و شریفی هستیم که همدیگر را نمی کشیم ، که با انسانیت بیگانه نیستیم ، که هنوز برای زندگی همنوع خود ارزش قائل هستیم ، آره خوب این جشن گرفتن دارد ، این را همه باید بفهمند !

این روزها


در سرزمین من متأسفانه زندگی، در رویا بیش از واقعیت جریان دارد و این حتی در شادترین روزهایش هم موج میزند و همه آرزوی روزهای بهتری برایش دارند !
من هم ترجیح می‌دهم این روزها سرم را توی یقه‌ی لباسم پنهان کنم و با بضاعت کم روزها را با آدم‌های خوب زندگی‌ام سر کنم تا خیلی چیزهای دیگه ...

جیق !



قبل تر ها همیشه ازشلوغی خوشم میآمد موزیک که می خواستم گوش بدم حتما باید پلیر را تا دینش صداشو  بلند میکردم حرف که میزدم همه می گفتند : یواش تر هم می توانی بگی ها !
حالا نمی دانم چی شده که برعکس شده انگاری تو سرم یه اتفاقاتی داره میافته نمی دونم چرا  ولی دلم می خواد اگه بشه بگردم و دکمه سایلنت این دنیا رو پیدا کنم و اینطوری همه جا سکوت میشد.
دلم می خواد که این صداهای توی ذهنم خاموش می‏شدند و به یه آرامشی میرسیدم ازبسکه این روزها  توی سرم مُدام پر از صداهای جورواجور است ، یه  عده ای آدم حرف می‏زنند.بی‏وقفه و بدون نقطه گذاشتن و پارگراف همینجوری ازصبح تا شب مدام دارند بحث می کنند و حرف میزنند و داد و قار در میان صداها یه صدای جیغ دختری است که خسته ام کرده .
سرم درد می گیرد دست هام رو محکم میگذارم رو سر و پیشونی ام و دختر بلندتر جیغ می‏زند.

مرخصی


خسته‌ام و کم حوصله چند تايی کتاب نخوانده دارم و چند تایی هم فیلم که باید ببینم حتماً، یک کار خیلی مشکل انجام نداده که همین جور ترجیح می‌دهم هی یادم برودش و سراغش نروم و سه چهارتایی هم کار انجام نداده، به غیر از امروز که از فرط بی پولی مجبور شدم تا خانه رو با باروبندیل پیاده بروم خیلی وقت است نرفته‌ام قدم بزنم، خیلی وقت است نرفته‌ام کنار رودخانه روی صندلی بنشینم و جوجه اردک‌ها را نگاه کنم و سیگار دود کنم.
این قدر همه چیز شیر تو شیر شده که حتی وقت نمی‌کنم بروم جلوی آینه چند کلامی با خودم حرف بزنم، خلاصه اینکه خیلی دلم برای تنهایی‌های خودم تنگ شده و واضح‌ترش را بخواهید اصلاً دلم بری خودم تنگ شده برای خود خودم و خيلی چیزهای دیگر ...
مریضم، خسته‌ام، سفر لازم شده‌ام، کاش یک نفر پیدا می‌شد یک هفته ای مرخصی بمن می‌داد و زیر این برگه لعنتی را امضاء می‌کرد و من هم می‌رفتم فلان جا برای خودم تخت استراحت می‌کردم ...

شیرینی


زیاد خوب نباش … زیاد دم دست هم نباش ... زیاد که خوب باشی دل آدم ها را می زنی …
آدم ها این روزها عجیب به خوبی ، به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند … زیاد که باشی ، زیادی می شوی …

نشمرید اینقدر روزها رو



اگه زندگی منو یه مختصات طولی و عرضی براش قائل بشید نه تنها تو کل مختصات طولی و عرضی چه بسا اونوری و اینوری ترش هم سابقه نداشته که  اینجوری که این چند ماه اخیر حواسم به تاریخ هست بوده باشم .
 الان دقیق تاریخ را به دو روایت میلادی و شمسی از بر هستم ، تازشم یه کمی هم قمری چون به هر حال ماه رمضان نزدیک است و اون هم دخلی به حوادث من دارد !
این چن وخ کلا کارم شده صب به صب که از خواب پامیشیم برم جلو دستشویی و مسواک در دهن هی با خودم ضرب و منها کنم که تا فلان روزها  چقدر مانده و خب بعضی فلان‏ها نزدیک‏ترند بعضی فیلان ها هم  دورتر.
اما خب حساب و کتاب همه شان دستمه  الان خوفم نیست ، حالا شاید این برا شما مهم نباشه ها اما برای آدم بی قید و لا اوبالی ای چون من (ازمنظر تاریخ و حساب و کتاب عرض می کنم ها) این ینی تحول ، ینی انقلاب نرم و مخملین ینی وضی ها...
 منی که عموما تقویم و سررسید کلا یه چیز فانتزی و بیشتر دفتر تلفن و دفتر شعر و دری وری بوده تا احتساب زمان و اینا ، منی که سال ۱۳۷۳ که می خواستم همینجوری خودمو تست بزنم و رفته بودم کنکور شرکت بکنم بجای امروز فرداش رفتم کنکور بدم و البته این تا سالها در صدر اخبار هر و کر دوستان و فامیل بود!
اینجوریه دیگه من کلا آدم سرخوشی هستم ، من از حساب و کتاب متنفرم ، من تا یه پول قلمبه تو جیبم نباشه نمیرم خرید چون بدم میاد هی موقع خرید اتیکت جنسهارو ببینم که بفهم چنده ؟ دوست دارم همینجوری هی ببینم و خوشم بیاد و بندازم تو سبد و برم غرفه بعدی ، من از شمردن متنفرم ، من از چجوری بگم براتون راسته و حسینی اش اینه که از انتظار بدم میاد ، از اینکه آدم توی زندگیش منتظر چیزی باشد تا دلش خوش باشد.
این ینی چرت محض ، ینی وضی که الان من مبتلاشم !

خاطره نسازید


از من به شما نصیحت دوستان !

اصولا خاطره چیز درد آوری است ، سعی کنید تا می توانید خاطره نسازید و همینجوری یلخی به زندگی خودتان ادامه بدهید و کاری نکنید که بعدها مثل خوره بیفتد به جانتان .
با کسی که دوستش دارید اصلا هیچ وقت سعی نکنید که خاطره داشته باشید ! فیلم نبینید، سفر نروید ، قدم نزنید ، نخوابید، هیچ آهنگی را گوش ندهید ، سینما نروید ، خرید نکنید ، کتاب نخوانید ، هیچ رستورانی با او نروید و اصلا تا میتوانید هیچ کاری نکنید که خاطره بشود !
این خاطره ها دقیقا می تواند یک روزهای آرزو بشود ها از من گفتن ، وقت نبودنش می فهمید که چه میگویم.

سئوالهای بی جواب


مهرنوش داره می خونه همیشه کم میارمت نمیشه که نبارمت ...
بعد میگه گریه فقط کار منه ! ولی نه مثل اینکه فقط کار اون نیست ، چون که من هم امشب گریه کردم و نفهمیدم این اشک برای چی و برای کی بود !
آسمون هم تو این شب نسبتا سرد داره گریه می کنه و من امشب فهمیدم این زندگی هست، ودلم پرشد از ای کاش و گرفت از این همه زندگی و ترک برداشت از اینکه آدم از فردای خودش خبر نداره و زخم کهنه اش تازه تر شد که  چرا زندگی اینقدر عجیبه ؟
و هزاران سئوال دیگه تو ذهنم دوباره بازشد که خسته تر از اونی ام که دنبال جواب باشم ....

دلم تاول زده


می گويد تولدت شده چرا نمی نويسی پيرمرد ؟
می گوید چرا نه اینجا و نه جاهای دیگری که همیشه مینوشتی دیگر نمی نویسی ؟
راستش من هم نگران هستم من هم می ترسم . می ترسم از اینکه نوشتن یادم برود برود و ديگر بر نگردد .
ولی آدم ها اذیتم می کنند ...
ناراحتم می کنند حرف های شان .
کسی به فکر دل  ته دیگ  نیست که می شکند و زود  نه میگیرد .
می شکند و  خورده هایش را یکی نیست جمع کند از این گوشه کنار ها .
 من نمی نویسم و هر روز روزنامه  و سایت و وبلاگهای همینجوری را می خوانم و زده ام به رگ بی خیالی و اصلا از فرط بیکاری و بی عاری شده ام طرفدار تیم منچستر و می خواهم ببینم آخر با این چلسی چه می کند ؟
دلم تاول زده و من نشسته ام تا یکی از دلم در آورد تمام حرف هایی که شنیدم توی این شب های بارانی و نشنیده گرفتم .
حالا تو این گیر و دار منچستر هم که برنده باشد باز دلم راضی نمی شود و باز سرم درد میگیرد و دندانم که دردش با من این سالها ماجور شده باز هم درد میگیرد
دیگر خواندن و دیدن هیچ چیز لطف ندارد  ...
آدم ها اذیتم می کنند . خیلی زیاد ...

نیستم


بعد مي‌داني، من دلم گرفته اين روزها. بهانه‌گيرم. بدخلقم. دلم تنگ شده و چاره‌اي جز صبر ندارم.
 یک‌ چيزي را از من قبول کن. صبر، هرگز چاره‌ي خوبي نيست. منظورم اين است که چاره‌ي بي‌چاره‌کننده‌اي است این صبر و دمار از روزگار آدم درمي‌آورد.
تو فکر مي‌کني که تويي که داري صبر مي‌کني، اما در واقع اين صبر است که دارد تو را... اين‌جور چيزي است صبر. اين است که من صبح‌ها بيدار مي‌شوم و غر مي‌زنم، کج‌خلقي مي‌کنم، هي بغض مي‌کنم، هي گريه مي‌کنم الکي. فيلم مي‌بينم، گريه مي‌کنم. کتاب مي‌خوانم، گريه مي‌کنم. لکه‌هاي سمج گوشه‌ي ديوار حمام را مي‌سابم، گريه مي‌کنم. هی می روم تو اشپزخانه و به خوردنی ها ناخنک می زنم ، گريه مي‌کنم. غذا مي‌پزم، گريه مي‌کنم. گزارش کار مي‌نويسم، گريه مي‌کنم. يعني مي‌خواهم بگويم يک حال گريه‌کنان فين‌فين‌کنان باليوودي‌اي دارم که بيا و ببين.
بعد همين من، يک ذره هم پشيمان نيستم. يک ذره هم حتي. يعني تمام صبح ام‌روز را دراز کشيدم توي تخت و همين‌جوري که سيل اشک روان بود از خودم پرسيدم پشيماني؟
 نبودم،‌ نيستم.

گذشته


دوست ندارم به گذشته برگردم تا چيزي را تغيير بدهم
 فقط مي خواهم برگردم تا محکم بزنم تو گوش خود احمقم بي شعورم

این چی بود؟



امروز صبح که از خواب بلند شدم هنوز خوابالو بودم از آن چرتهای هی دم خواب و کلنجارها که هی میخوای دوباره بخوابی و نمیشه ! و بیشتر لولیدن و غلت زدنه بیشتر برای مبارزه با بیداری است و مقاومت برای قدم نگذاشتن در روز دیگری که نمی دانی چجوریس  و درگیری با خودت و زمان واینکه مثلا میخواهی روز نیاید که شاید نگذاری همینجور جاری شود این عمر لامذهب.
خودت را به خواب میزنی ولی خوابش بیشتر بیداریست در همین گیر و دار و تقلا بودم که خواب دیدم و باز می دانستم خوابه و چشم هایم را که باز کنم رفته است ، اما از بس این روزها خوابهایم آشفته است باز کردم که دوباره خوابی نبینم که نتوانم بفهممش  ، چشمهایم را که باز کردم دیدم دور تا دور اتاقم  نیزار هست و من وسط نی ها و بامبوها خوابیده ام  کمی آنور ترم قایق کوچکی بود آبی رنگ و من خوابیده ام اینجا و دارم هی این پتو رو می کشم رو سرم تا نسیم و بوی مرداب نخورد به صورتم و بخوابم ، چشم هایم را بستم دیدم نه خواب بوده و من در اتاقم هستم اما دوباره که باز کردم دیدم آره توی همون مرداب هستم .
نمی دونم چه بود خواب بود یا واقعیت یا آینده ای که برای یک لحظه دیدمش اگر خواب بود چطور خوابی بود که شکل بیداریست حتی بخشیش توی بیداریست و اگر نبود چرا خوابم عین بیداری است اما زیبایی‌هایش تا بیداری ادامه ندارند؟

دزد

نه...من خوب نیستم!من اصلا خوب نیستم !
آره قبول دارم و اعتراف می کنم که من خیلی وقتا بدیهی ترین واقعیات رو هم منکر میشم.. من اگر بخوام زمین رو به زمان می چسبونم ، من گاهی اونقدر لج و حرص بعضی ها رو در می آورم که می فهمم الانه که بیان منو بکشند اصلا .
من گاهی میزنه به سرم و تموم روزم رو توی یه سکوت لجبازانه میگذرونم..
من گاهی میشم یه حباب حباب حبابی که هیچ کس نزدیکم نمیاد ، می دونم که آره بعضی وقتها هم میشم یه تکه سنگ سفت سفت که مثل بغض تو گلوی خودم یا دیگران گیر میکنه من بعضی وقتها نه شادم نه خوبم نه دلتنگم نه دلم گرفته...
من همیشه خوب نیستم مثل همه آدما ، من گاهی میزنه به سرم و تموم زندگیم رو توی یه حس غریب میگذرونم و الان هم دلم میخواد بمیرم..

آویزون

تعریف از خود نباشه من الان بد جور درب و داغونم فکر کنم دوباره افتادم رو مود بدبختی و بدبیاری و بدشانسی الان دلم آویزونه و بلاتکلیف درست مثــل اون چند قـــدم ِ آخری که با ناراحتی ، از اتـاق داری میری بیرون ولی هنـوز دوست داری یکی صدات کنه ...

که نکرد و در هم بسته شد ...