هارول پینتر مُرد

متنفرم از روزایی که با خبر مرگ شروع میشه
حس خون تازه تو دماغت که داره میاد پائین و پائین و میاد رولبتو تو تلخیشو تا عمق جونت حس می کنی
دیروز همین طوری بود از خواب که پاشدم همینجوری داشتم وول می خوردم که لب تاپو باز کردم و تا اومدم تو خبرا سرک بکشم دیدم وای یکی از محبوب‌ترین نویسنده های زندگیم که از آخرین کتابی که ازش خوندم همین هفته پیش بود به فصل آخر زندگیش رسیده : هارولد پینتر
من با خیانت هارولد زندگی کردم به معنای واقعیش نمی دونم خوندینش یا نه در "خیانت" این عجوبه قصه‌ی را از انتها به ابتدا روایت می‌کند که در همان ابتدا اصل قضیه لو می‌رود. اما با هنر بی بدیلی که دارد و در چیدمان سطرهاش نهفته تو همچنان تشنه خوندن میشی بخونیدش عالیه
از داستان‌هایش "جشن تولد" و "وقت ضیافت" را خیلی دوست دارم البته وقت ضیافت را با ترجمه ترکی استانبولی خوندم خیلی دلم میخواد فارسیشو بخونم (کسی خبر داره ترجمه شده ؟ )هارولد مهم ترین اتفاق ادبیاتی ده سال پیش زندگی من بود که همچنان بود و بود تا حالا گرچه خودش گفته : من هرگز قصد ندارم آدم مهمی شوم... اما مهم بود
نمی دونم شایدم خوش بحالش که رفت

چپق صلح

من این روزها یه حسی بهم میگه نهلیسم بهترین چیزه و بهترین انتخابه
من این روزها یه حسی بهم میگه صادق هدایت میتونست یه پیامبر خوبی بشه یه چیزی تو مایه ابراهیم که اول خوااست سر بچه شو ببره و بعد هم رفت وسط آتیش برا خودش بندری رقصید
من این روزها یه حسی بهم میگه چه کیفی داره با سرعت هر چه تمامتر گازیدن تو اتوبانی که تهش یه دیوار مثلا بتی منتظرته
من این روزها یه حسی بهم میگه بين بد و بدتر بايد بدترين را انتخاب کنم
و بعدش بشینم و با ابر سياه و آرک بزرگ چپق صلح بکشم و اگر ته قيافه اي و ته ريشي هم داشتم بعد برم با گرگها رقص تانگو
بله ، بايد اميدوار بود جماعت مانده بين بد و بدتر، هيچوقت نفهمند قضيه از چه قرار است

مادر بزرگم، مادر محبوبه

مادر بزرگم را من هم مثل همه شماها خیلی دوست داشتم
مادرمحبوبه واقعا محبوب بود و دوست داشتنی
تلخ ترین روز زندگی ام شاید آن روزی بود که مامان با چشم اشکبار از مطب دکتر کاشفی برگشت وبا هق هق گفت مادر سرطان دارد شاید تا چند روزی سکوتی کل خانواده را گرفته بود
یک سال مادر محبوب با سرطان دست و پنجه نرم کرد و آخر تاب نیاورد
مادرجون هیچ وقت از شهریار دل نکند و می گفت هوای تهران اذیتم می کند و مونده بود تو همون خونه باغی که داشت و همیشه عصرها می نشست و درختها و گلهارو نگاه می کرد و شاید با تک تکشون درد دل میکرد و حرف می زد

آن روز تلخ ... طرفهای ظهر بود که تلفنم زنگ خورد ودختر خالم با گریه گفت فقط خودت رو برسون و من هیچ دیگر نگفتم و بدون حرفی و یا اینکه به کسی بگویم از روزنامه زدم بیرون اینکه چطوری خودم رو با اون حال از میدان هفت تیر رسوندم شهریار هنوز هم نمی دونم ، همه نشسته بودند دور مادر و آروم آروم گریه می کردند .
نمي‌دانم در آن لحظات آخر مامانم به چی فكر می‌كرد كه فقط با حسرت سر تكان می‌داد و هی می گفت آخیش ... آخیش ، می‌دانم كه دلش نمی‌خواست مادرش به اين زودی بميرد اما همه ماها تو اون اتاق سايه سنگین و دردناك مرگ را بر روح خسته مادر محبوب حس می کردیم
مادر دیگر حرف هم نمی تونست بزنه و فقط نگاه میکرد و به‌سختی دستش رو تکون می داد و هی حالی ما میکرد که بیرون نرویم و همه تو اتاق باشیم و با چشماش دنبال بقیه می گشت .
لحظه ها کش پیدا کرده بود وتند می گذشت اما کشیده و درناک می ...
مادر داشت آب می شد و ما می دیدیم دست آخر دیگه داشت بغض همه بلند بلند می ترکید که شوهر خالم گريه‌كنان دويد بيرون ماشین رو روشن کرد و آورد تو حیاط ِ باغ که باید ببریمش بیمارستان ...
همه ماجرا بيش از سه چهار دقيقه بیشتر طول نكشيد. دکتر آمپول دوم را نتوانست بزند زيرا رگ را پيدا نمی‌كرد. مادرمحبوب مرده بود. دستش در دست مامانم بود. عرق سردی بر صورتش نشسته بود و پنج‌شش دقيقه‌ای هم در اين حال اغما بود و ديگر تمام شد. با اين‌همه بيچاره دکتر به اصرارمامان نسخه‌ای نوشت و به او داد كه بگيرد و به بيمارستان تلفن كرد كه آمبولانسي بفرستند و به دكتر کاشفی هم گفت آنا ً خودش را برساند. مادر محبوب روی تخت چوبی‌اش روبروی پنجره های باز شده به باغ برف پوش دراز كشيده بود و چهره‌اش در آرامش مرگ غرقه بود. همه می‌دانستند كه مادر مرده است. بي‌اختيارگریه می کردند و او را می‌‌بوسيدند . داشتیم با كسی وداع مي‌كردیم كه دیگر جانی نداشت و جان و تنمان از او بود و غمخوارتر و غمگسارتر از او نداشتیم ، مامان و خاله ها ضجه می زدند و خوب‌ترين و مهربان‌ترين پاره وجودشان را از دست داده بودند . با اين‌همه وقتی دكتر کاشفی رسيد با اصرار او را واداشتند تا مرده را معاينه كند. نمی‌خواستند مرگ را باور كنند...
امروز هفت سال از آن روز می گذرد

خاطره شد

من یه شلواری دارم با مارک داکرس خاکی رنگ یا بهتر بگم قهوه ای روشن ، این شلوار امروز یکساله شد !
اما این همه داستان نیست
در پس این شلوار که تو یک روز بارانی متولد شد خاطره‌هايي هست كه وقتي نگاه‌شان مي‌كني باورت نمي‌شود كه خاطره‌هاي تو هستند
خاطره‌هايي هست كه به چيزي مثل همون باران نياز داري تا از آن‌ها شسته شوي و از يادشان ببري و ادامه دهی
... خاطره‌هايي هست

دوزاری زندگی

تو زندگی همیشه اتفاقات عجیب و غریب کمتر پیش میاد
و همیشه هم اون اتفاقات عجیب و غریب دقیقا
همونهایی هستند که انتظارشو هیچ وقت نداری
تو زندگی همیشه اتفاقات نادری که به راحتی می افته و بدون هیچ درد سری می افته
ازبد روزگار دقیقا همونهایی هستش که
در یک چشم بهم زدن عمه که هیچی خاله و بلکه مامان و خواهرتو به حجله می بره
دقیقا اون که همیشه نه تنها تخیلشو هم نمی کنی بلکه
هر وقت از نزدیکای خیالش هم که رد میشی ده بار وسط کشاله انگشت شصتتو گاز میگیری و هی میگی وای خدا اون روزو نیاره
اما این خدا انگار همیشه آرزوهای مارو از رو آینه می بینه
یا هیچ کاری نمی کنه یا اگه بخواد بکنه و سورپرایزت کنه دهنتو سرویس می کنه
راه دور نریم همین خود من فلک زده
من توی زندگی یک چیز ندارم آن یک چیز را هم گذاشته ام برای نداشتن
که هم فعلا همه تقصیرها را حواله اش کنم
هم خودم را گول زده باشم که زندگی آن روی قشنگش را گذاشته بعدتر ها یواشکی نشانم بدهد
اما این بعدها حالا کی باشه من نبیلم که ؟
همه اینها را گفتم تا اینکه بدانید و بفمید که
همه بد بختی های ما اول از اون چپ بینی خداست و بعد از دوزاری های زندگیمون
دوزاري من هم يك شب من و دوست كج تر از خودم را توي پيچ واپيچ جاده فشم غافلگير كرد
بعد با آب و تاب فهماندمان ديگر براي عوض شدن خيلي دير شده
نه يك روز دير و يك سال دير، خيلي ديرتر
عصبانیت ماراهم تا دید سریع همه تقصيرها را هم انداخت گردن بارباپاپا
همون بارباپاپایی كه تمام صبح هاي دراز دهه شصت، هی عوض شد و ما را با دهان نصفه باز فاكد آپ بار آورد
تا شديم هميني كه شديم
دوزاري من همه اين كارها را كه كرد خيلي آرام افتادو رفت
طوري كه نه ما از ايني كه هستيم كج تر شديم نه در و داف توي صندلی عقب از خواب پريدند
...

نجابت و عدالت

عدالت اجتماعی یا نجابت عمومی و یا خواهرم حجابت مثل گوهری است درصدف در کشور من یعنی اینکه
زنهای تپل مپل پولدار و احتمالا حاجی بازاری
و البته چادری با عینکای گنده
تو پرادوهای نقره ای تمیز
برن مجلس غیبت و سفره ابولفضل و ختم انعام
بعد دخترهای خوشگل
با مانتوهای ارزون قیمت میدان هفت تیر
و شاید هم درهم و برهم
تو اتوبوسها و متروها لول بخورند
و اگر کسی هم تو اون شلوغ پلوغی کاری کرد
جیکشون در نیاد
چون یا دختر نجیب جیغ نمیزنه و یا اینکه اون مانتوش باعث شده اون یارو کاری بکنه

سرو کله

من اگر وقت شناس بودم يک بار که طبقه دوم قرار گذاشته بوديم زودتر ميرسيدم
مي ديدم چطور سر و کله ات ـ‌ به معنی واقعيش ـ از پايين پله برقي،آرام، پيدا ميشود
دو زاريم ميافتاد چه ترسناک است سر و کله آدم جديد توی زندگی يکی پيدا شدن
فرار ميکردم و کسی نبود برای ده دقيقه دير و زود از زندگی سيرش کنی

پی نوشت : یک مترجم فارسی به فرانسه یا انگلیسی لطفا اینرا برایش ترجمه کند

زندگی

دارم روی یه عکس کار می کنم
هربار که گند می زنم با خیال راحت آندو می کنم
وسط کار یکهو پاز می کنم و میرم وبگردی دوباره میام اف هشت رو می گیرم و همه کارامومی بینم
توش که می مونم و گیج می شوم کنترل شیفت رو میگیرم با اف ده بهم یه سری پیشنهاد میده
اوم بعضیاش معرکه هست
دوباره شروع می کنم و با خیال راحت میرم جلو تا اینکه دوباره پاز می کنم و نگاه می کنم به این همه دکمه روی کیبورد نگاه می کنم و می گم
زندگی من خیلی دکمه کم داره

تصمیم کبری

آدم اگر سرش به تنش بيارزد ميفهمد بايد خواب آلود تر از اين حرفها باشد
آنقدر خواب آلود كه نه توي جلسه کاری بین اون همه کله خر اظهار نظر كند ، نه توي تخت اظهار علاقه ، نه از ترس تنهايي اظهار تاسف ، نه توي جمع هاي بيش از دو نفر اظهار وجود ! تا حرف می زنی می گویند فکر کن فکر کن
... واقعا که
بعد از سی و چند سال، هنوزم هستند آدمهايی که نميفهمند
اونقدر زیاد که نمی فهمند بابا فکر زياد، تصميم را خراب ميکند،مصنوعی ميکندبه قول بچه ها اسپویل ميکند
من که همیشه اعتقاد داشته و دارم کبری ترين تصميم ها را بايد گذاشت برای مواقع پر جيش و پر اسپرم و پر خواب
کمی قبل از خيس شدن شلوار و پايين کشيدن شلوار و خوابهای بی شلوار ديدن
بی فکر و بی منطق و به قول بچه ها راو که همون کال و نارس خودمونه
+ اگه بچه ها نبودن من با کی بدمينتون بازی ميکردم؟

مثل آئینه

از قاب عکس روی دیوار بگیر
تا یقه ی این پیراهن که چسبیده است به گلویم
می توانستند جای ما نفس بکشند
و جای خودشان نفس بکشند
جای این که خودشان باشند

می توانستم همین قلم مو باشم
که مدام سرش را پایین می اندازد
و قرمز بالا می آورد
بهتر که می دانی
قرمز به کجای نقاشی ات می آید
به نقاشی کجایت نمی آید

می توانستی قاب عکسی باشی به دیوار
چشم دوخته به دگمه های پیراهنم
که تا بیخ گلویم را خورده اند
می توانستی جای این درخت باشی
که توی عکس ، هر جایی
از اندام صخره های الوند بالغ شده
و پیراهنی که باد
با تمام حرفها چسبانده است به صورتش

توی این اتاق
می توانستیم دو تا باشیم
مثل آینه ای که افتاده است توی خودش
مثل آینه ای که افتاده ایم توی خودش
توی بیرونش

جنگل جای ساده ای است

من یاغی و توی ملودرام را هم کتاب خراب کرد
تو را عشوه گری های گاو ماده ، هزار و نهصد و خورده اي عمو جرج از راه به در کرد
من را جو جنگل دوستي رحماندوست گرفت
----
من و تو فرق زيادي نداريم نفس جفتمان بالا مي آيد براي يکي دو تا دريا آن طرف تر ادامه تنبلي دادن
هه
---
من و تو را کتاب خراب نکرد
تو را جو کتابخانه گنده تان گرفت
من را قيمتهاي سه رقمي کتابهاي کيوسک روزنامه فروشي از راه به در کرد
---
من و تو فرقهاي زيادي داريم
تو مدتي طول ميکشد بفهمي پسرهاي زردمبوي اینجا هم همان ... هستند که تو ایران بودند
اما من همون ماه اول فهمیدم هر کجای این آسمان آبی بروی دختراش همانی رو دارند که اون دختر خوله که خونشون ته کوچه مقصود بیک بود ، داشت
---
ولي من سه سوت ميفهمم جنگل جاي ساده اي است
صبح به صبح هم همه لغت های سخت پروژه هامو با دو تا هويج می برم پیش خرگوش پارک دم خونم که هر روز میاد با صدای بلند نرمش شکم می کنه تا برام حل کنه
پشت بندش هم با همه زیرکیش باز از روباه جاکش گول میخوره
می دونی چیه ماجرای من و تو خیلی گنگه اصلا بايد رفت پيش جغد دانا تا همه چيز را حل کند

هویج بستنی


دقیقا ده سال پیش که من دانشجوی دانشگاه هنر بودم و کسی هم به دلایلی کامل مشخص تحویلم نمی گرفت وبهم می گفتند آنتن ، یکروز سرد زمستانی من در ایستگاه اتوبوس خیابان طالقانی با موجودی آشنا شدم که سالها زندگی ام را تحت تاثیر قرار داد
بعدها آن موجود راهش از من جدا شد و رفت ژاپن ، ازدواج کرد و هر از گاهی از این و آن می شنیدم که آره آنجا دارد نقاشی می خواند .... آره استاد شده برای خودش ..... شنیدیم که گالری زده در توکیو .... راستی شنیدی فلانی بچه دار شده ؟ ..... و من همیشه بدون هیچ دلیل خاصی مشتاق بودم زندگی اش را دنبال کنم
حتما برای شما هم پیش آمده که کسی که روزگاری همه فکر و حواستان را گرفته دورادور و بدون حتا هیچ علاقه مجددی بهش زندگی اش را دنبال کنید ؟
حالا ده سال از آن روزها می گذرد و تنها چیزی که از اوبرایم باقی مانده تصویری مه آلود از قدم زدنهای طولانی از دانشکده سینما تئاتر تا میدان ولی عصر و یا میدان توحید است
این روزها از بس که آدمها زنگ میزنند و اطلاعات می خواهند و برایشان فک زدم که ویزا چطوری میشه گرفت ؟ شرایط پناهندگی چیه ؟ یه نفر هست تو یونان دارند دیپورتش می کنند میتونی کاری کنی ؟ این سایت بالا نمی آد چه کنیم ؟ اگه بخوایم فلان جا دانشجو بشیم چکار باید بکنیم ...دیگر از صدای زنگ موبایل یا بقول اینها سل فون ذوق نمی کنم .
تو یک روز کاری سخت و یک جلسه خیلی مهم بین وقت نیم ساعته تنفس یا پازه اینها وقتی که داری هول هولکی چای داغ کیسه ای رو هی تکون میدی تا آب نسبتا جوش رنگ بگیره و هی فوتش می کنی که زود سرد بشه ،دستات پر کاغذ و یادداشتهای جلسه است و وقتی که تو مغزت هزار طرح و حرف و دفاع و پروپوزال داره موج میخوره یکهو باز موبایلت زنگ می خوره و با بی میلی دکمه معروف سبز رنگ را فشار می دهم
و می بینم ای وای خودش هست
همان صدای آشنای ده سال پیش
اینقدر هول میشوم که اصلا نمی پرسم چطور منرا پیدا کرده
انگار که خود خود محبت از لابه لای امواج تلفن دارد می خورد به صورتم
حس خوبی هست وقتی می پرسد چه می کنی ؟ دوستان نزدیکت کی هستند

و من تند تند برایش از دوستانم میگویم و یکی یکی دقیق شرحشان میدهم
و وقتی میگوید حدس میزنم که دیگر آنقدر سرت شلوغ شده است که کمتر دلتنگی

عمق توجه اش را می فهمم و حرفش را تایید میکنم و در جوابش میگویم که
بعضی حس ها زمان و مکان نمی شناسند و دلتنگی برای کسانی که دوستشان داری فراتر از این حرفهاست

یادش می آورم که آن روزها چقدر منتظر تمام شدن کلاس بودم تا برویم قدم بزنیم و برسیم به خانه هایمان و سر هر آبمیوه فروشی باز بپرسیم با هویج بستی چطوری ؟
و روزهایی که نمی آمد کلاس چقدر دلتنگش می شدم
تازگیها بدجوری روی انواع مهربانی ها حساس شده ام بس که این مدت مهربانی های هدف دار دیده ام از آدمها و توی ذوقم خورده

عبور

از دو دسته آدمها (مثلا در فیلد آموزش و ورک شاپ ) حالم به هم میخوره یکی اونهایی که وقتی ازشون یک سوالی میپرسی، اونقدر قضیه رو مشکل جلوه میدهند و گیجت میکنند که حس میکنی باید این روش رو کنار بگذاری و از پسش بر نمیای و خلاصه دیگه بلند بشی بزنی بیرون و تموم دسته دوم ، اونهایی که در تعریف از کارهاشون اغراق درونی (احساس اتم شکافتن و گاها فیل هوا کردن و یا قسمتی از اندام غول رو شکستن ) دارند!
+یه قاعده و ضرب المثل کلیدی : همیشه از هر چی بدت میاد سرت میاد !
امروز رهبران این دو دسته خوردند به پست من :
اولی در هنگام رتق و فت کارهای افغانستانم
دومی در دفاع از پروژه ام و اینکه از بد روزگار نماینده یه ان.جی . او یی اونجا بود که احساس میکرد که اگر نبود الان زمین منهدم شده بود و ....
+اما اعتراف :
من از آن دسته آدمهایی هستم که اگر پایش بیفتد، مثل گوسفند سرم را می اندازم پایین و بی توجه به آدمها و نظراتشان از روی مغزشان رد می شوم ، و کله شان را انزمان درست عین خطوط نا پیوسته عابر پیاده می بینم .
+ادامه :
در دیدار رهبر دسته اول در دفتر ایساف اون هی می گفت امروز اینقدر مردن دیروز اونقدر
خطر ناکه نه نه نه نمیشه
اصلا مرزهای بین شهرها بستس
و من بعد تماشایش گفتم : اوکی مستر ! سی یو تومارو و فردا قراره برم اجازمو بگیرم !
اما رهبر دومی : من هی دارم از فواید بهداشت فردی تنظیم خانواده می گم این رهبر مونث که متاسفانه به عنوان حامی من هم درپروژه هست هی میگه لایه اوزون ! من میگم بله آقای رئیس ، تنظیم خانواده امروز نیاز اصلی کشورهای آسیانه میانه است دوباره بلند میشه میگه بله نگاه کنید اصلا میدونید این همه زباله اتمی چی میشن ؟ من خودم رفتم با قایق جلوی این کشتی ها ایستادم .......
اینجا بود که دوباره حس عبور در من زنده شد آنهم به سنگین ترین کفشم و سریعترین سرعت ....

این دیگه چه وضعشه؟

گردنم کج شده ! هم کج می بینم و هم کج می نویسم
اینرا که گفتم صرفا اطلاع رسانی بود ، اما آخه این چه وضع دنیایی است که برای من توی خوابهایم راه انداختی ؟ این دیگه کاملا سئوالی است ! هان این چه وضعیه ؟
آنوقت توقع داری من نشوم يک علامت تعجب به گندگی ...... مثلا به گندگی همین سقف اتاقت
همه جا پر شده از آدمهايی که قبل ازمن به دنيا آمده اند،با من زندگی کرده اند و قبل ازمن مرده اند
اسم همه کوچه ها شده شهيد سی سی! و سردار فی فی !
اسم اون مدرسه دخترونه ته کوچه رو هم گذاشتند دبیرستان دخترانه بی بی پی پی
تعجب ميکنم از اين همه گربه نره و ژپتو انگار نه انگار که پينوکيو نخ ندارد و بيشتر از الکسی نموف پشتک ميزند
آخر هم فرار ميکنم پيشت، زل ميزنم به سقف اتاقت و میپرسم : آن علامت تعجب روی سقف اتاقت را کی آن طور کج کشيده؟

تو استاپ ترنین

وقتی یک روز صبح که از خواب بیدار میشوی و روزت را با فرانک سیناترا شروع می کنی
ایف یو گو اوی
از آی نو یو ویل
یو ماست تل د ورد
تو استاپ ترنین
تو استاپ ترنین
وبازبه اینجاش که میرسه تو با خودت هزار بارتکرار کنی تو استاپ ترنین و هی خشک شوی، یخ بزنی، بغض کنی و دوباره تکرارش کنی آن وقت است که دیگرتا خود شب/ نه خوراک خوشمزه ای که دوست داری/ نه هم صحبتی و درد دل سیر بعد از مدتها با یه دوست چتی مهربان ندیده/ نه دیدن یک پرستار زیبا/ نه فیلم های جدیدت/ نه چت با یک دیکتاتور/نه صحبت با عزیزت /هیچ کدام تاثیری روی دلتنگی ات نمی گذارند:انگار این بغض لعنتی باید حتما بترکد تا آرام شوی
این روزها دلم فقط نبودن می خواهد
بی دلیل

قطب شمال و تولد تو

امروز تولد بوده است
من مطمئنم اون بالا بالاها سی و چند سال پیش امروز زنگ تفریح خدا بوده
زنگ تفريح خدا انتخاب آدم بعدی از لای اون گوله های گلی هست که اون گوشه جبرئیل درست کرده و یه فرشته دیگه هم عین نانوایی سنگکی هی خودشو تکون میده و با یه چوبی و یا یه چیز دیگه می اندازه تویکی از قطبهای دنیا
حالا کدوم قطب اون دیگه به ساده یا خشخاشی بودنش ربط داره
بماند که قطب شمال و جنوب دیگه معنا نداره
شما که نمیدونید من تازگی ها اونجا بودم دیگه گذشت اون روزها
قطب شمال الان نه پنگوئن دارد نه خرس قطبی
و قطب جنوب هم پر است از مستند سازهای علاف که از هم فيلم ميگيرند
سی و چند سال و هشت نه ماه پیش همچین شبی بارون می اومده
روزهای بارانی هم که خدا گيج گیجه ويادش میره که کی رفت زير کدام چتر
همین شد که امشب شد، تولد تو
اما خیلی اونورتر قطب شمال امشب من قطب شمال جدیدی رو توی اتاق جديدم، به يک فاصله از تخت و در و پنجره که آن را دور از چشم آموندسن يک بار وقتی کف اتاق دراز شده بودم کشف کردمش
قرار ما هم زير چتر تو توی قطب شمال من
کنار بيلبورد کوکا کولا

چرخش

من واقعا به شعور این راننده تاکسی ها شک می کنم
اگر شعورشان ميرسيد کرايه صندلی پشتشان را 4 برابر ميکردند تا من نروم تلپ شوم آن پشت
زل بزنم به ماشينهايی که خيابان را برعکس ما می آيند بالا
و دوزاريم بيافتد که چقدر غمگينند آدمهای توی ماشينهای گنده و تنها

کاری به کار عشق ندارم

نه
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کسی رادیگردر این زمانه دوست ندارم
انگاراین روزگار چشم ندارد من و تو رایک روزخوشحال و بی ملال ببیند
زیراهر چیز و هرکسی را
حتی اگر که یک نخ سیگاریا زهرمار باشد
از تو دریغ می کند
پس من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگرکاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم
تا روزگار دیگر
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم

فریب و لذت

دخترها را -همه دخترها را -بايد در نوزده سالگي -و نه زودتر و ديرتر -فريب داد
و جهاني ساخت از مادرهاي تنهاي بيست و پنج ساله
بعد نشست سر فرصت معني لذت را توي تمام فرهنگ لغت ها با ذغال سیاه كرد


پ.ن: و دنيايی ساخت که حتی از مال استاد هاکسلی نحيف هم قشنگ تر باشد

کلاسور جلد کرده بنفش

خواب ديدم 75سال گذشته و من هنوز هستم
اون دختره هم که هر روز می دیدمش با ناز و اطوار می رفت دبیرستان دخترونه ته خیابون یخچال هم هنوز زنده اس
جالب اینکه هنوز اون لباسهارو می پوشه و هنوزم کلاسورش تو بغلشه
بعد تو خواب می گفتم نه بابا خوابی این جعلیه
انگار دختر و پسرهاي هر نسل را جايي ديگر براي هم ساخته اند و ول كرده اند توي اين دنيا، گفته اند مثلا از متولدين فلان تا فلان اینجا مال شما و بالعکس !
آنقدر هم كامل اين كار را كرده اند كه نگو
و یکهوتو همون خواب لعنتی دوباره خون دماغ شدم و سرم و گردنم درد گرفت از خواب پریدم و با خودم فکر کردم اين پرستاره است كه باعث میشه هر دو سه هفته یکبار گردنم عود کنه و من را آن طرفها میکشونه يا عشق به زندگی و اين مزخرفات
یا نه واقعا این مریضی بی دردمون من باعث این فکراس
...
كاغذ را كه داد دستم،ديدم 75 سال قبل كسي هول هولكي نوشته: تونل ها را شايد کنده اند برای اين که سر هر کدامشان فکر کنی آن يکی سرش چه جور جايی ميتواند باشد
و بعد آخرش این جمله خط خورده که تونل ها را كنده اند براي خلوت من و تو لای لونه های خفاش
...
بيدار كردنم با آن زنگ مسخره اي كه گذاشته روي گوشي بس نيست تازه جيغ هم ميزند كه دستور جلسه عصر را گذاشته زير آهن رباي ساعت روي در يخچال
َخر!

بی قیدی

ديشب پدربزرگ فقيدم آمده با هزار جور ادا اطوار حاليم کند که: تو بی قيد شده ای؟
تو به قبر من خنديده ای که بی قيد شده ای
تويی که هنوز میترسی از هر رابطه فکری و جنسی و شغلی و عاطفی با اينهايی که آينده شان را نميتوانند با دقت بيشتر از یک مگا پیکسل ببينند
از خواب بلند شدم و دیدم وای آقاجون چقدر راست می گفت و راستی چقدر بی قيد شده ام
منی که با صف مدادهای تراشيده توی جامدادی ام هم نميفهميدم چکار باید کنم ؟



پی نوشت کاملا عصبی :
اين دنیا واقعا خودش یک فیس بوک و اورکات فيلتر نشده است ها ! امروز تو وسط یک شهرچند میلیونی که برای نیم ساعت فقط قرار بود توش باشم من یکهو سيگار به دست و هپل و بوگندو سينه به سينه می چسبم به کسی که من همیشه ازش متنفر بودم ، شاگرد اول کلاس اول دبیرستانمون البته با تیپی مرتب و موهای شانه شده و پالتوی خاکستری و خانمی به مراتب خوش تیپ تر و خوشگلتر از پسره
هیچی خلاصه مجبوری برای اولین بار بهش سلام کردم و مابقی اش هم از این دروغهای رایج ایرانی : کجا بودی این مدت ؟ میدونی چند وقته همدیگرو ندیدم ؟ وای که چه روزگاری بود ؟ چقدر خوشحال شدم اینجا دیدمت واز این حرفها
هیچی دیگه طرف که رفت من عین برق گرفته ها نشستم و فکر کردم که انگار که این دنیا هم می خواهد به من بفهماند که چقدر بی قيد شده ام و البته اينکه لای اين همه در و داف اگر بخواهم هم معجزه ميکنم به اين خوش تیپی و البته مذکری !

تی تی

میخواستم لجشو در بیارم برای همین زبانم را مثل چوب پنبه کردم توي لوله تفنگي که گذاشته بود توي دهنم و می گفت صدات در نیاد
روح مادر بزرگ نشسته بود لب ديوار کاخ دادگستری تا با هم برويم جايي توي دادگاه غیر علنی پيدا کنيم
بعدا بهم گفت وقتی که آن پاتروله آمد وآوردنت ، نشناختمت اول
از پشت گوشی گفتم: چادر که میپوشی قد بلندتر به نظر ميرسی

توهم

John Nash بزرگ، اين اواخر چيزي گم نکرده‌اي؟
تازگيها سر و کله آدمهايي اين دور و بر پيدا شده که شباهت عجيبي به توهمات تو دارند
دخترهايي که از تمام مردانگی، شانه ای پت و پهن کارشان را راه می اندازد
و مادرهايشان که گویا سرطان شانه بينشان اپيدمي شده

تابو

قبلنا دانشگاه و حالا هم این ورک شاپهای هر از گاهی همیشه همه تابوهای ذهنی منو میشکونه آخر به چه زبانی بگویم
دخترهای رديف جلويی شما را به هر چه میپرستيد کمرتان را با آن ناخن های کجتان،خرش خرش نخارانيد
شلوارهای گشادتان را دو دستی با تمام وجود بالا نکشيد
توی کانتین مظلومانه چایی و قهوه ننوشید
با استادها کل کل نکنيد
آخه چرا سعی ميکنيد تنها تصوير قشنگ توی کله من را خط خطی کنيد؟

دنیای غریب

گلی خانم را کسی نفهميد يک روز داشت روزنامه ورق ميزد که عاشق عکس بازاری تازه مرحومی شد و فردايش مرد
آگهی ترحيمش را که دايی داد روزنامه، افتاد زير آگهی تشکر پسر طرف از تشريف فرمايی کسبه محل

نگاه

اینجوری نمیشه
بايد بروم کتابخانه حسینیه ارشاد که پشت کنکورم را تويش وول ميخوردم ببينم نسل اين آدمهايی که تا نگاهشان ميکردم نگاهشان را ميدزدند ورافتاده يا نه بروم پشت ساختمان ببينم اين دو تا بچه به هم زدنديا هنوز پاهايشان را توی آفتاب دراز ميکنند و برای فردای کنکور سال بعدشان نقشه ميکشند ، آره اینجوری نمیشه من باید تکلیف خودمو با این نگاههای مثلا غیر ارادی و بی خیال معلوم کنم
پی نوشت :
علی طاهری بچه ضرابخونه و سارا قبادی بچه شهرک غرب فاز دو شما آخر جايی قبول شدید؟

گالیور جدید شهر

ساعت نه شب ، میدان ونک به سمت لویزان ، من بودم و همه چی ، پشت ترافیک جهان کودک مانده بودم و اتوبانهاي زير پايم از ترس جم نمی خوردند .
اونروزها نمی دانستم اين صرفا ترس از برگهاي جريمه است که هر صبح ميليونها کمربند را روي ميليونها لباس سر ميدهد و توي ميليونها جايشان قفل ميکند ، یا اینکه سلامتی حرف اول را می زند ؟ اما آن شب فهمیدم کمربند ها همیشه باید سر بخورند سر جایشان و باز و بسته بودنش مهم نیست و اصلا هم نباید نگران جریمه بود : تو جلوتو نگاه کن و برو و ادامه بده .... من ادامه می دادم و رادیو پیام گوش می دادم و از مه صبحگاهی فردا با خبر می شدم و لبخند می زدم به راننده هاي توي ترافيک مسير غرب به شرق همت . و به تابلو روبرویم که نگاه میکردم می فهمیدم که صبحانه هنوز مهمترين وعده غذايي است .
بعد وارد اتوبان بابایی شدم و من گاليور جديد شهر شدم !
امروز از ته ته دره پنج شیر به ضربدر روي دستم نگاه می کنم
پی نوشت :
ضربدر روی دستم براي اين است که جايي بنويسم:
آدمها را بايد نگاه کرد
ترجيحا از بالا

دایره درک من

من خیلی بی احساسم ، من دایره درکم خیلی کوچک شده ، من زندان بودم ، من زندان را درک می کنم اما الان نه ميتوانم زندانيهاي بدهکاري که دخترهای نازک پشت کنکور دارند را درک کنم و نه دخترهای تا حالا دانشجو و های لايت شده شان را و نه طلبکارانشان را ، من دایره درکم خیلی کوچک شده ! من اصلا نمی توانم میهمانی های شب نشسنی شبهای مرخصی آقای دال را درک کنم و حتا آنقدر شعورم پائین آمده است که نمیتوانم حال اسفناک او را وقتی از مرخصی های دائمی پنج شنبه و جمعه از خانه اش به زندان می رود را درک کنم ،دارم با خودم به این نتیجه می رسم که من خیلی بی احساسم ، من دایره درکم خیلی کوچک شده ، من زندان بودم ، من زندان را درک می کنم اما الان نه ميتوانم ....
پ ن : تشابه وقايع و اسمها، به جان جفت چشام و گوشام ، صرفا اتفاقي است من نه چیزی دیده ام نه چیزی شنیده ام

۵۷

فردا صبح يادم بياور که زنده ام با تمام مسئوليت هاي شغلي يک موجود زنده لبخند هم نزن
یک لبخند تو کافی است تا تمام مسئوليتها با لنگه کفشم جايی زير تخت گم شوند
و من تنبل ترين مرد دنيا شوم
ميفهمي که چه ميگويم؟

نفس ، نفس

کاش سوت زدن بلد بودم
و جيبهای شلوارم کمی گشادتر بود و ایضا یقه تی شرت سبز او
و کسی بود که وقتی ميگويم :
Ive already told you i don have any tobacco
سرش را طوری که خيال کنی فهميده است، تکان تکان بدهد

طالع بینی چینی

در طالع من نوشته شده روزي ير جهان حکومت خواهم کرد و تاريخ دانان و پيشگويان را آتش ميزنم و زنها را به دو دسته "ميخوامش" و "نميخوامش" تقسيم ميکنم و دست آخر در تهران دور و بر هفت تير، پيکان قهوه‌ای گل زده ای من را زير ميکند
به اینجای طالع بینی ام که می رسم آخرين تصوراتم آدمهای پارادوکسيکالی هستند که ميتوانند توی ساعتهای خط خطی عصر جمعه،دست بزنند و مال هم شوند و از همه مهمتر اینکه وقتی خاکم ميکنند هنوز گردنم درد میگیرد و خون دماغم بند نيامده

سهراب سپهري ورژن ۲۰۰۸

هر کجا هستم، باشم به درک! من که بايد بروم! پنجره، فکر، هوا، عشق، زمين، مال خودت! من نمي دانم نان خشکي چه کم از مجري سيما دارد! تيپ را بايد زد! جور ديگر اما... کار را بايد جست. کار بايد خود پول. کار بايد کم و راحت باشد! فک و فاميل که هيچ... با همه مردم شهر پي کار بايد رفت! بهترين چيز اتاقي است که از دسته چک و پول پر است! پول را زير پل و مرکز شهر بايد جست! سيد خندان يه نفر

زندگی

معلم سرود راهنماييمون همیشه می نالید و می گفت آدم بايد ديوث باشه تا به يه جايی برسه ديشب که داشتم فیلم اتوبوس شب رو می دیدم تو تيتراژ فیلم  نوشته بود 
موسیقی متن : معلم سابق سرود ديوث

اتفاق

چه خبر شده؟
پسرهای مو بلند و دخترهای کچل ، گداهای الکی خوش و مايه دارهای فيلسوف ، تیپيکال های عجيب و غريب و عجيب و غريب های تیپيکال همه یا عاشق شده اند یا روشنفکر و یا فیلسوف ؟
همین دیروز جماعتی را دیدم که بحثهای فلسفی را با قرمه سبزی تلاوت می فرمودند و عشق را با با قالی پلو با ماهیچه اشتباه گرفته بودند و سیاست را عین لوبیا پلو داشتند می بلعیدند
تازه دیروز دختری را دیدم که مثل بلبل بیانیه سیاسی می خواند و حظ میکرد نه جدی چه خبر شده؟

تونل ها را شاید کنده اند

تونل ها را شايد کنده اند
برای اين که سر هر کدامشان فکر کنی آن يکی سرش چه جور جايی ميتواند باشد ، برای اينکه آخر هر کدام ساده لوحی ات را بخارانی ببينی فقط جاده کمی سر بالايی تر شده ، تونل ها را شايد کنده اند، برای اينکه توی يکيشان فکر کنی نور بالای اتوبوس روبرو همان روز بيرون تونل است .
برای اينکه امتحان کنی ببينی وقت داری ساده لوحيت را بخارانی يا نه ببينی جاده چقدر سربالايی شده .
تونل ها را کنده اند برای همين چيزها شايد

ققنوس

جدیدنا دوست قدیمی ای را کشف کرده ام که چيزی شبيه ققنوس است.ميتواند 500 سال پشت سر هم درباره پيش پا افتاده ترين مساله ممکن حرف بزند و وقتی فکر ميکنی همه چيز تمام شده مساله پيش پا افتاده تری پيدا کند.

خود خودم

عصرها جلو تو فیلمهای ژیژک و سیمون دوبوار ميبينم و فرهيخته بازی در می آورم و هی جزوه نوشتهای دوران دانشکده سینما رو رو برات بلغور می کنم اما شبها تو میری می خوابی و من پسته های توی آجيل را جدا ميکنم و فيلمهای بکش بکش ميبينم.! احساس می کنم دارم پوست می اندازم .
پی نوشت : ندارد ! نه یعنی یادم رفت

آخرین کلام

خسته ام
خسته از آدمهايی که تند راه ميروند طوری که فکر ميکنی هنوز هم چيزی وجود دارد که ارزش زندگی کردن داشته باشد
خسته و خواب آلود که من مدتهاست که يا خوابم يا خواب‌آلود
من مدتهاست که همه زندگی را با خون های لخته شده بالا می آورم
من دیگر خسته شدم از صبح دوتا ظهر یکی شب سه تا
خسته شدم از صدای ترق ترق شکستن قرصها
خسته شدم از بوی الکل و نای صبحگاهی ساولون بیمارستان
خسته از نگاههای مهربان و چشم به راه مرگم که کلاه های نقاب دار تهوع آورشان حفاظی است برای کرم خيار خانگی که از ديشب به خودشان ماليده اند ، اینها را که می بینم سرطانی می شوم از عقده و چروک و کلاه های نقاب دار تهوع آورشان و اینرا دليلی نمیدانم بر اعتقادشان به اين که خورشيد هم مثل من هيز است
اما دیگر بس است ! می خواهم هر چه محلول در آب آمونیاک هست را بمکم تا لخته های مغزم خوب رشد کند
و حسادتم گل می کند تا ته مانده نور بالا سری ها را بگیرم و ته مانده اش را به کوچکتر ها ميدهم ، اصلا هم دیگر غمم نیست که نه برگ شفابخش دارم نه گرده های سمی
که دلخوشم که هرچه هست من هستم
هستم ولی همیشه بزرگترین آرزوی لم یلد و لم یولد بودن بوده و هست
و اگر نباشم هم باز غمم نیست
عزیز اصلا نگران نباش من اگر نباشم هم شبها زنده ميشويم و دنبال پاهايی ميگردم تا بکشيم و با خود به دنيای مردگان ببرم
آنوقت آنقدر عادی می شوم تا هيچ موجود زنده ای پيدا نشود تا از من بترسد
عزیز نامه نویس ! آخرین نامه ات را هم خواندم ، اصلا نگران نباش قول می دهم شبها زنده شوم و پاهای تو را بکشم وتو را به دنيای خودم ببرم ،نترس نترس دیگر احتیاجی به کورتون نیست نترس اصلا شايد حتی درد هم نداشته باشد.
وای که من چقدر عجول بودم حتا در این چند سال زندگی ام ! هیچ وقت عادی عادی نبودم به اینجا به آخر خط که می رسم به کرگدن ها حسودی میکنم به آن خط تقارن همیشگی جلوی چشمهایشان
خدا نگهدار

اکباتان

برای منی که به خنده های هيستريک و بسته شدن دستام به چار طرف تخت بیارستان معتاد شدم چه نسخه ای میپيچی دختر؟
پی نوشت یک :
با شرمی که مانع گفتگوی مستقيم ميشود،ميفرمايد:تفکرات آن بشر دوست داشتنی سابق ذهن خسته و پيچ در پيچ من را با ملايمت نوازش می کند
پی نوشت دو :
یه چیزی تو مایه های ای ول بابا

توفیق اجباری

فردریک خاموخ خوشابو ،برنده خوش شانس عتبات عالیات ... برو کربلا حالشو ببر این دیگه آخر توفیق اجباریه
پی نوشت : البته شاید هم با توجه به وضع فعلی عراق چیز دیگه ای باشه یه چیزی تو مایه های گوشت دم توپ

بچه ها مواظب باشید

دنيا وبلاگ سکسی بزرگی است که هيچوقت بروز نمیشه و قبل از اينکه اين را بفهمی تمام کليک هايت را خرجش کرده ای و غرق شده ای. سوخت و سوز هم بارها گفته ام که ندارد... پس بچه ها مواظب باشید

خدا

من اگر خدا باشم یا مشاورش هر شب تا نزديک صبح سرنوشت های شما را دستکاری ميکردم، تازشم اگر بعضی شبها قاط می زدم و یا مثلامست میکردم...مسئوليت بد شانسی های شما را به عهده ميگرفتم

۴۳

كجا مي روی؟
با تو هستم
ای رانده حتی از آينه
ای خسته حتي از خودت
كجای اين همه رفتن
راهی به آرزوهای آدمی يافتی؟
كجای اين همه نشستن
جايی برای ماندن ديدی؟

کولی عشق

ای عشق می خواهم برايت بنويسم
اگر چه هميشه اسان نيست
هزار قصه برايت دارم و بی تاب برای گفتنشان و بی تاب تر برای شنيدن
حرفهای تو.
من هم ناسپاسی نمی کنم و به سفر ناسزا نمی گويم.
چرا که می دانم گر چه سخت است اما اين سفر بود که به دور از
غبار روزمرگی ،مرا به طلب و دلتنگی ات مجهز کرد
تا سفری دگرگونه به زوايای روحت را آغاز توانم کرد و کولی وار دوستت داشته باشم با چشمانی تر که خبر از حادثه عشق دارند.
اين با ارزش ترين فتوحات من در زندگی است...

تنهایی

من از آدمهاي خوشرنگ خوشم نمي آيد که هیچ از اين برنامه هاي سياه سفيد هم كه هيتلرو چارلی چاپلین و گاها لورل وهاردی را رنگ کرده اند هم چیزهایی دستگیرم میشود نمی دونم شايد بشود گفت من نژادپرستم اما میدونی منطقی که فکر می کنم می بینم از من نژاد پرست تر هم پيدا ميشود اما همه اینها به کنار آدمهايي كه از تنهايي و آدمهاي تنها ميترسند و همینجوری الکی دو به دو مينشينند كنار هم و دنيا را تنگ تر ميكنند براي همه به جز خودشان یه جوری باز از اونها هم یه چیزهایی دستگیرم میشه . اما رادیو رو که گوش می کنم پی به بهانه جدید می برم که برداشتند تازگيها هم آلودگي هوا را لولو کرده اند برای آدمهای تنها ! آخه یکی نیست بگه گيرم كه تك سرنشين هم باشد ماشين آدم تنها ، آدم تنها كجا را دارد برود؟ معذرت می خواهم ها سوتفاهم هم نشود اما تنهایی نه آن حس قشنگ دخترهای یک و نیم متری مایه دار است ونه لذتی که پسر کتاب خوانده از با خودش بودن میبرد من معتقدم که تنهایی حس آدمهای معمولی است به دور و بری هایشان مثلا وقتی توی پارکینگ دوست دخترشان یکی را میکشند درست عین فیلم سام و نرگس بعد میفهمند چقدر معمولیند آدمهای توی فیلمها نگران میشوند نکند دارند توی فیلمی چیزی بازی میکنند ! همه اینها رو گفتم تا بگم که امروز بالاخره تونستم همه اون لباسهایش را بریزم توی یک کیسه و کیسه را هم انداختم توی جوب آب روبروی نمایندگی bossini توی بورلیر و تمام و کمال از شرش راحت شدم . بشینید فکر کنید شما هم به نظر اونقدر معمولی مياين که يه روز بفهمين این حرفهارو

مواظب باشید دیوانه ها مرخصی آمدند

Amirfarshad Ebrahimi's Facebook profile

دیوانه های بیکار وعلاف ظاهرا دوباره موقع مرخصی شان هست و یا باز دوباره این دکترها دقت نمی کنند و در تیمارستان ها را باز گذاشتند ! از اونجائی هم که من بیچاره شانس ندارم یکیشون گیر من افتاده و برای بار سوم برداشتند پروفایل فیس بوک منرا پاک کرده اند و بعد میل می زنند که حال میکنی یا نه! حالا انشاالله که گربه هست و کار کار دیوانه هاست ! پس دوستان عزیز خوشحال می شوم که پروفایل جدید من را اد کنید

حال من بی تو

لابد الان این موقع شب هم سیگاری گیرانده ای
روی رختخواب خاطرات لمیده ای
و هی خواب های سبز و آبی می بینی
هی توی رویاهای دور پی ام می گردی و مثل همیشه،
نیستم
هی نوازشم می کنی و من خیال می کنم...بیشتر...بیشتر
هی می گویی صبر کن و من صبر نمی کنم
هی بی راهه می روی و باز از راه می گویی

لابد حالا دلتنگی می کنی اما سخت تر از آنی که سراغ پرواز را بگیری
می دانم چه پرسه ها می زنی در کوچه های بیهودگی... روزمرگی
اما نمی دانم کلید قفل این دل بی صاحب را کجا گم کرده ام
هر چه اسمت را رج می زنم اسم شب را به خاطر نمی آورم
هرچه باران می بارد، این بار سنگین سبک نمی شود
چرا؟
هر چه می خوانمت نمی شنوی
چه قدر بخوانمت به نجوای بی قرار؟
کار از کار گذشته.. گفته بودم روزگار تحمل این همه ممنوعه را ندارد
چه قدر گفتم دل به دریا زدن بارمان را سبک می کند...
نگفتم دلم تنگ شده؟
تو نزدیک ترین ستاره بودی به صبح... حالا شب شدی
خیال نمی کنی مبادا تاریک شوی و من پرپر شوم در کوری آفتاب؟
دلت نمی سوزد برای سرگشتگی هامان...چه راه بلد ره گم کردیم و رفتیم
تا کی پنهانی دلتنگم می شوی؟
تا کی اسمم را صدا نمی کنی؟
روزگار غریب است... سهم من از تو بی صدایی است و نگاه پنهانی
و سهم تو از من خالی ثانیه هاست در خانه ای که مال من نیست
پرواز در قفس چنگی به دل نمی زند
شده خواب رهایی ببینی یا رویا در قفس؟
شده بی آنکه آفتاب را بهانه کنی خواب باران ببینی و
از ته دل دعا کنی که بیدار نشوی؟
تا کی نگفتنی ها بهانه سکوت اند؟
کوچ هیچ دلیل نیست برای نرسیدن
ماه هم بی گدار به آب مرداب نزده
لابد چیزهایی می داند که نه از من سراغ می گیرد نه از پرسه ها و دلگردی های بی وقت تو
لابد تو هم چیزهایی می دانی که هی چشمانت کم رنگ می شوند... هی بغض می کنی...هی بی قراری
کجای این شب بی ستاره راه خیالت را بزنم تا مال من باشی...تا مال من بمانی؟
حالا بیا سراغی از ماه تاب بگیریم
یا لااقل شب زدگی و پریشانی این همه خاطره ی عزیز را بگذاریم به حساب جوانی و بی تجربگی روزگار

دلتنگی نکن
شنیده ام می گویند دل که هوایی شد به هیچ کار نمی آید دیگر
دل من بی تو دیگر نه هوایی باران می شود، نه هوس آفتاب دارد!

عشق

دختر شرط میذاره: بايد ۱۰۰شب بيای زير پنجره اتاقِ من تا صبح ساز بزنی...پسر ۹۹شب ميره و شب آخر نه.

مرام

ديشب از پنجره کوچیک هواپیما فرشته مهربونو ديدم که داشت دنبال چوب جادوييش پرواز ميکرد...تو گرمای چهل درجه اقیانوس آرام عرق کرده بود و زير لب فحش ميداد...از همون بالا برام توضيح داد سومین آرزوی آخرين نفر اين بوده که تا آخر عمرش دنبال چوبش پرواز کنه و هيچوقتم بهش نرسه

۳۳

حالی دارم می کنم برا خودم که نگو ! احساس می کنم حالا حالا ها باید قدر این لحظات خوبم را بدانم که چقدر راحت و آزاد می بلاگم ! از تهديدايی که اگه اونجوری که من ميخوام ننويسی نميام بخونمت! خبری نيست. از کامنتايی که به طرز فکرت،توهين ميکنه خبری نيست. فلانی حق نداره تو وبلاگت کامنت بگذاره اگه گذاشت باید بری پاک کنی خبری نیست . دیگه کسی هم صداشو برات با عصبانیت نمی کشه حرص دارم حرص دارم هم نیست در نتیجه آدم بايد خيلی احمق باشه که دوباره راه طی شده را بره و خدای ناکرده عاشق بشه 

وبلاگ

هی فلانی وبلاگ شايد همين باشد! خاطرات پسری تنها،معجزات کافری بی دين،درد دل با دلبری زيبا ،راستی تو نمی پینگی ؟ هان فلانی چه خبر آوردی ؟ هی فلانی هر چه باشد،من نوشتن دوست ميدارم.

اولین

عزیزم ظاهرادرست توجيه نشدی...ما داريم ميريم سینما ! بهتر نيست همین الان که نزدیک خونه تون هستیم زودی بری اين لباس غواصی احمقانه رو در بياری يه مانتويی،چيزی بپوشی!؟
بعدشم دعوا شد وسینما که نرفتیم هیچ ( فیلم بانو قرار بود برویم) این تاریخ برای همیشه در ذهن من ماندگار شد و این اولین شکست عشقی زندگی من بود
۱۷ سال پیش همین روز دوازدهم شهریور سال ۱۳۷۰


فمنیست

شادی و آیدا و میرا و همه مثلا فمنیست ها هرچقدر داشان میخواهد سالها راجع به فمينيسم بنويسن!ولی من و تو خوب ميدونيم چه جوری هنوزم ميتونن اونهایی که نه از حقوق چیزی می دونن و نه از فمنیسم و برابری و این حرفها با يه حرکت بدن مسير کل اتوبان رو به سمت دلخواهشان تغيير بدند ... حالا بازم بگید زنها جنس دومند
جنس دوم!؟شوخی نفرماييد تروخدا!

لرزش

اینی که میگه
I must have died alone
بیخود نمیگه... اما اونی که ميگه
And you are not me
بيخود ميگه.. . ولی از همه اینها بگذریم عزيزم من با تو به جاهايی رسيدم که هيچوقت فکرشو نميکردم... مثلا همينجا... با اون تابلوی مسخره ، ورود افراد مجرد ممنوع ...
یه پ نوشت بی ربط به موضوع : دارم کارایی میکنم که اگه وجدان داشتم بدجوری عذابم ميداد... خوبيش اينه که حداقل ميدونم تو هم عذاب نميکشی

دو سال

فردا بیست و پنجم آگوست یه چیزی میشه دو ساله ! دوسالی که اگه بخوام بازش کنم کلی حرف براش دارم اما نمی دونم چرا الان هیچی یادم نماید که بخوام درباره اش بگم ، اما خوب دنیاست دیگه بعضی چیزهارو باید قبول کرد
حالا من اینجایم در دو سالگی و خیلی دورتر
اينجا خيلی دور است

آنقدر دور که وقتی کسی میپرسد: کجا؟
ميتوانی بند کفشهايت را يک دور بيشتر دور پاهايت بپيچی و بگويی: شهر
----
هر از گاهی ميرويم بيمارستان
يک ماسک و روپوش ميکنند تنم که يا من يا اتاق استريل بماند
ديگر مطمئن شده ام اين روپوش پرستارهاست که تا جوانند اينقدر خواستنيشان ميکند و وقتی ديگر حسابی کم خون شدند سينه هايشان را تغيير سايز ميدهند
----
اينجا سخت لبخند ميزنند، بيش از حد به چيزهای ثابت،خيره ميشوند و مثل آب خوردن روابط عجيب خونی و فاميلی درست ميکنندو بعد هم فرداش اصلا انگار نه انگار که می شناسندت । اینجا عجیب است و تاچند تا مدرک افتخاری که بگيری کم کم دستت می آيد که آدمها اينجا يا بومی‌اند يا آقای دکتر
جسارت نشود به خودم و خودت
ولی خيلی دور شده ام

پ.ن: قند را از عمد کم خريده ام که تا فردا پس فردا تمام شود

چلمن

آخرین سانس شب جمعه تو ایرون و جمعه شب تو خارج یه سینمای وسط شهرو در نظر بگیرید تا بقیه اش رو بگم ! ، بعد دوباره یکیو در نظر بگیرید که میره جلوی گیشه و با افتخار میگه یه دونه ! بعد نگاه بلیط فروش که یه جورایی خفن نامفهومه ! یه چیزی تو مایه های خاک تو سر بی عرضت یا مثلا حیوونکی تو!



پی نوشت - افتضاح بار ترش اینه که مثلا این اتفاق در تایلند هم بیفته

۲۵

مدتیه دارم به این مقوله جهنم و بهشت و کمی هم برزخ فکرمی کنم هر چه که بیشتر فکر می کنم به این نتیجه می رسم که احتمالا بهشت اون اوایل سکنه زیبارو نداشته وگرنه آدمی که (منظورم خودِ حضرتشه!) با يه میوه سیب یا بقول یهودی ها یه شاخه گندم که نباید گول می خورده ؟ ... خدا عالمه اصلا! ولی تجربه نشون داده که وقتی تو رستوران هستی هیچ وقت هوس ساندویچ نمی کنی

تولد

امروز تولد منه ! فکر کنم بهترین کادوی تولد همین عکس خواهد بود که بعد مدتها لیلا حاتمی عزیز برام فرستاده ، همین جا ازش تشکر می کنم .شدم سی و سه سال ! تا سال بعد چه شود خدا داند ومن فقط اینرا می دانم که تا همین جا هم متشکرم از همه که منرا تحمل کردند از خانواده و دوستان گرفته تا خدا و این زمینی که روز به روز در حال گرم شدن است

تیر

بر خلاف بعضی هااز تیر در تاریکی زدن بیزارم
ترجیح میدهم در روشنایی و با آگاهی کامل نشانه بگیرم و بدانم دقیقا چه کار
آری بشر
صد تیر در تاریکی, به اندازه یک تیر, در روشنایی کامل ارزش ندارد
پی نوشت نسبتا مربوط : مدتی است در سفرم و برای همین کمتر اراجیف مرا می خوانید ! فعلا استراحت کنید تا برگردم.

هتل کارتن


هيچ فکرشو کردي اگه قراره شانس فقط يه بار در خونه هر کسيو بزنه پس تکليف اون بيچاره هایی که شبها تو پارک ميخوابن چيه
یه پی نوشت بی ربط

چقدر یه زمانی از دیدن اسمش رو تلفن و اومدن پیامهاش خوشحال می شدم

دایره یا مربع مسئله این است

مغزهای هندسه تحلیلی و بقیه چیزها بیان جلو ! کی ميتونه به صورت اثباتی /تحليلی / تخیلی / احتمالی / ... یه دلیل بیاره که چرا با اين که پيتزا گرده جعبه اش مربعه!؟ این مسئله ای هست که کل امروز بهش می فکریدم

۲۰


آی کیهان بچه ها خوانها یادتونه اون موقع ها پشت صفحه آخر کیهان بچه ها يه سری عدد بود که زيرش نقطه بود بعد اينارو که به هم وصل ميکردی يهو یه هواپيما یا یه آهو یا یه خونه درست ميشد!؟ یادش بخیر عجب حالی ميداد

احساس داغ

- نميتونم اون لحظه رو توصيف کنم تا لبم بهش خورد آتيش گرفتم ، حرارت از لبم توی تمام بدنم پخش شد...لبم بی حس شده بود ولی بازم داغیشو حس میکردم ! اون لحظه واقعا...
- حالا يه بار يادم رفت تو چاييت آب سرد بريزم ها ببین چه قشقری راه انداخته ...بچه ننه!

۱۷

شمارو نميدونم شاید نخواهید امتحان کنید اما من فکر ميکنم هر چیزی یه حالی داره و زندگی هم به يکبار مردنش مي ارزه

۱۵

میگما ، دل سنگتو بده به من تا باهاش گردو بشکنم با هم بخوریم حالشو ببریم ، شاید اینطوری به یه دردری خورد !

یه خاطره تلخ

ـــ من هنوز دلایل شما برای عروسی با خودمو نشنیدم...
ــ اوم...من اصلا به زیبایی اهمیت نمیدم...!!این مهمترین دلیلی بود که...
ـــ گمشو بيرون پسره احمق!َ

! برای همه خوانندگان در پیت ایرانی

هر چیز دیگری بگویم اضافه هست جز اینکه حالا به فحش و این جریان اندی و بندری کاری ندارم ولی واقعا این لوس آنجلس یه انقلاب!! عظیمی در موسیقی ایران کرده که فکر کنم سالها طول میکشه اثر این انقلاب رو پاک کرد !

اینجوریاس


ته دیگ رو کلا دوست دارم هم خودشو که می خورمش هم این وبلاگمو که ظاهرا فقط خودمو چند تا دیگه از دوستام میخونیمش چقدر باحاله با اطمینان کافی مینویسی و از تهديدايی که در گفتنی ها هست و خلاصه تو فاشیستی و .... و یا اگه اونجوری که من ميخوام ننويسی نميام بخونمت! خبری نيست.،از کامنتايی که به طرز فکرت،توهين ميکنه خبری نيست،همه هم عاشقت ميشن!آدم بايد خيلی احمق باشه خاطره ننويسه... واقعا ها از امروز می خوام برم تو مکتب نیک آهنگ کوثری نوشتن و همین روزها اینجا جشن پنج هزارمین پستمو میگیرم از الان مطالبتون رو آماده کنید ، به زودی منم حال نیکان رو میگیرم !
راستی ا مروز ساعت ۸ بيدار شدم چون ديشب زود خوابيده بودم،شير گرم کردم و خوردم بعد اومدم آنلاين، نگفتم براتون بالاخره رفتم یه لب تاپ نو خریدم از شر اون قبلی راحت شد بعد دوست جونم که شما نميدونين کيه زنگ زد و راجع به اون مساله باهاش حرف زدم..الهی فداش شم که چه نازه. عزيزم ميدونم که داری اينجا رو ميخونی بوووووووووووس امروز هوا يه کم خنک تر شده و من لباس سفيدمو پوشيدم. فردا با یکی قرار دارم ، پریروز هم یه طرح کشیدم برای فلان جا تو راه کار تا خونه از یه ماشینه که داشت رد می شد عکس گرفتم فردا آپلودش می کنم میگذارم اینجا ببینید . کلاغه غار غار ! راستی من نميدونم اين وی لی یام چرا وبلاگشو دير دير آپديت ميکنه يه خبر خوبم دارم سامانتافاکس ميخواد يه قرار وبلاگی بذاره پریروزها خانم آنه که زن همسایه بغلیمون هست درحالی که داشت از جلوی پنجره ما رد می شد به جنبش فمنیست ها فحش داد ! آخ جون زنهای جهان بازم شکست خوردند . تازه اینکه چیزی نیست دیروز داشتم از سوپر مارکت محله مون صابون می خریدم فروشنده که یه کانادایی اصیل بود به هر چی گی هست فحش داد اینم برای همه گی ها حالشونو بد گرفت .این شکست سختیه ها نه ؟ خب من ديگه برم بخوابم خیلی خسته ام فعلا بای همتونو ...

من راننده نیستم

امروز خفن یاد ایران کردم و البته که بیشتر تهران نمیدونم چرا یهو هوایی شدم شاید بخاطر صبح و خواب دم صبح بود یکهو به علت نمی دانم چه تو خواب دیدم ساعت دو بعد از نصفه شبه و من از روزنامه دارم میرم خونه کجا ؟ وسط میدون هفت تیر موندم با یه مشت راننده سواری زبون نفهم که میگن یا دربستی یا صبر کن تا مسافر پیدا بشه ! حالا اون موقع شب من چهار تا مسافر دیگه بری شهرک غرب از کجام بیارم الله و اعلم همینجوری داشتم با راننده کل کل میکردم که از خواب پاشدم ، یعنی ساعت سخنگوی جدیدم گفت : فرشاد جون پاشو وقت .... ( یه چیزی که نمیخوام بگم !) خلاصه از خواب پاشدم و امروزی که گذشت کل روزم بیاد ایران / تهران / میدان هفت تیر و مخصوصا راننده تاکسی هاش بودم ।خلاصه یادش بخیر این راننده تاکسی ها تو ایران عالمی داشتند من اگه بجای سینما و حقوق و این مزخرفاتی که تا حالا خوندم میرفتم فلسفه میخوندم حتما رساله دکترای خودمو با موضوع راننده تاکسی های تهران در باب نفی خود می نوشتم آخه میدونید که تمام راننده های تاکسی وآژانس و گاها مینی بوسهای تهران همه در ردیف انسانهای مهم / فیلسوف / ریاضی دان / اقتصاد دان / منجم / کارشناس عالی استراتژیک / سیاستمدارهایی برجسته در حد چرچیل / دکتر و متخصص قلب و عروق و گوارش و ارتوپد و ... هستند و البته اولین کلام همه این مفاخر علمی ما این هست که : "منو که ميبينين راننده تاکسی / سواری / آژانس نيستم" ....

جنبه

ای وای اینجا یه مدتیه بدجور سوت کور شده نبودم و گرفتاری و هزار درد سره این وبلاگ داری هم بخدا یه جورایی مرضه اصلن ! همینه دیگه که وقتی به من گیر میدن که شما بلاگر هستید ؟ وبلاگ دارید ؟ برا چی ؟ چرا ؟ و الخ ! بهشون میگم ببین عزیز من اصولا وبلاگ چیز خیلی خوبیه و شما هم اگه کلی فیس و ... و ناله رو دلت تلمبار شده..يا اگه کلی پز داری واسه دادن و دوستای معمولی دیگه ارضات نميکنن..وبلاگ چيزيه که دير يا زود به فکرش ميفتی! آره اونم نه یکی مثل من چهارتا چهارتا تازه کنتور هم میذاری و هی آمارو کنترل میکنی چون تغيير تعداد ويزيتورا چيزيه که آدم بی جنبه ای مثل منو بدجوری معتمد به نفس! ميکنه...راستی خوانندگان محترم و معزز جنبه اضافی دارين!؟
پی نوشت نصفه شبانه :
شده تا حالا کابوس ببينی..از خواب بپری و کلی خوشحال بشی که کابوس بوده؟شده بزرگترين آرزوهاتو تو خواب ببينی..از خواب بپری و حالت گرفته بشه!؟خب اين به اون در..

تو ایران چه خبره داداش ؟

آقا و خانمی که شما باشید ! خدائیش وضعیت ایران این روزها خیلی با حال شده ! رفتم بالاترین دیدم یکی از بحث های داغ خبر بازداشت آقای عبدالله شهبازی هست اومدم درباره اش بنویسم تا معروف بشم دیدم ای وای آزاد شد !! بی انصافها نکردند حدااقل یه ذره بیشتر نگهش دارند تا چهار تا مصاحبه ای چیزی پیرامون این بابا بشه هم عبدالله جون یه حالی بهش داده بشه و هم اینکه این روزنامه نگاران و رادیو تلویزیون داران اینور آب از لوس آنجلس گرفته تا واشنگتن و لندن و چک و آمستردام یه حالی بکنند و دلی از عزا در بیارند و مردم بشینند پای این رادیو تلویزیونها و با پدر مادر و همسایه ها و اینکه مثلا عبدالله در جوانی چه کرده و بعد در نوجوانی کجا دوچرخه سواری یاد گرفته و اینکه اصلا ایشون با یاسر عرفات دوست بوده ؟ مرحوم آیه الله نائینی کاشانی وقتی که داشتند تو یه اتاق تک و تنها به ایشون حرف می زدند بفهمیم چه گفتند یا از همه مهمتر اینکه چرا مانباید بدونیم اسم معلم ادبیات دوران دبیرستان ایشون چه بوده ؟ ؟ خلاصه حیف زود ایشون آزاد شدند .

بگذریم ! اما عزیزان شهر بد جوری شلوغ است من نمیدونم چرا اینجوری شده اما به قول معروف سگ صاحبشو نمیشناسه ، نگاه کنید مثلا یادتونه چند وقت پیش هاشمی رفسنجانی و محسن رضایی گیس و گیس کشی داشتند و این به اون بد و بیراه می گفت و اون به این ! هاشمی نامه محرمانه خمینی رو فاش می کرد و محسن رضایی می گفت نه اون مقصره ؟ یادتونه ؟ خوب حالا به این عکس نگاه کنید که حاج محسن رضایی و حاج اکبر هاشمی چند هفته پیش با هم رفته بودند مکه و مدینه و جای شما خالی چه حال و هولی هم کرده بودند ؟ خنده های گوگولی رو دارید ،این همون مصداق به ریش ما خندیدن هست ها :

حالا این بماند ، همین عزیز دل برادر عبدالله شهبازی جون خودمون دیدید که چه قدر دل پری دارند از همه کسانی که زمینهای شیراز و خوردند و بردند و دارند به انقلاب و ارث و میراث پدر ایشون تجاوز می کنند ؟ حتما خوندید که چه دل پری هم از روح الله حسینیان دارد و اونها هم چه گیس و گیس کشی دارند با هم عبدالله شهبازی میگه حسینیان بهایی هست و بگیریدش نذارید رئیس جمهور بشه این عوضی نفوذی است بعد حسینیان جواب میده غلط کردی من خوبم ! حالا این عکسو ببینید که چه جوری لپ های هردوشون گل انداخته و حالی میکنند و عکس یادگاری با هم می اندازند ! توضیح هم بدم عکس درست برای همون ایام گیس و گیس کشی هست ! اون یکی هم آقای دوانی پدر ارجمند فاطی خانم خودمون هست میشناسید که فاطمه رجبی جون! همسر ارجمند آقای الهام و نویسنده کتاب مشهور معجزه هزاره سوم و هزاران فحش و دری وری دیگر !( البته آقای دوانی اصلا قابل قیاس با ایشون نبودند ها خدا رحمتشان کند) .

یه ذره بریم عقب تر ماجرای دادگاه غلامحسین خان کرباسچی ژان وال ژان جمهوری اسلامی رو که یادتونه ؟ چقدر همه سر کار بودیم و هر شب می نشستیم پای تلویزیون و ماجرای دادگاه رو نگاه میکردیم که محسنی خان اژه ای همین وزیر شریف اطلاعات فعلی رو عرض می کنم خدمتتان که قاضی ایشون بودند غلامحسین خان را به صلابه می کشید و درباره قرون قرون پولهای شهرداری از ایشون حساب و کتاب می خواست و پدرشو داشت می آورد و ما ملت همیشه در صحنه هم داشتیم حال می کردیم که ایول ببین چه جوری خودشون به جون خودشون افتادند بعد درست تو همون ایام بود که عروسی دختر یا پسر دقیق نمی دونم محسنی اژه ای بوده و اتفاقا غلامحسین خان کرباسچی هم دعوت بودند و جای شما خالی چه شامی هم با هم خوردند و حتما کلی هم به ریش میلیونها تماشاچی دادگاه خندیدند ماجرا وقتی جالب میشه که می گویند وقتی آقای کرباسچی وارد سالن عروسی میشه آقای اژه ای می گویند صلواتی بفرستند حضار و دوان دوان به استقبال ایشون هم می روند !

برگردیم جلو حالا و ذکر خیری هم از مدافع بی چون و چرای عدالت آقا عباس پالیزدار بکنیم که فعلا بناست و مصلحت است در زندان باشند البته تو اون جدیه (گفتنی ها) درباره این بشر کاملا نوشتم ولی آیا می دانستید که آقای پالیزدار هم بله !
بله ایشان نیز ضمن اینکه در گذشته خودشان لفت و لیس حسابی در حد بیست میلیارد تومان در شهرداری تهران انجام داده و با دختر خاله عزیزشان خانم فاطمه آجرلو در منطقه ملارد کرج در حال ساختن اردوگاه تفریحی ورزشی بوده است ! از نظر این آقای افشاگر هم هر کی با احمدی نژاد و ایادیش بد باشد دزد است و خورده و برده مثلا تو کارخانه لاستیک دنا همه دارند می خورند الا آقای حسینیان که شصت درصد سهام را دارد چرا ؟ چون او با احمدی نژاد جون هست ! واقعا دوستان تو ایران چه خبره ؟

پی نوشت :
نگاه کنید برو بکس فکر نکنید که حالا چون خود من هم اینکاره ام و افشاگری می کنم و با اومدن شهبازی و پالیزدارو غیره و غیره می ترسم دست زیاد بشه کار من از رونق بیفته ! نه اتفاقا این کار هر چی دست بیشتر توش باشه پر رونق تره تازه بورس میشه مثل یه راسته خیابون که همشون مثلا موکت فروشی دارند یا از دم کل خیابون بیل و کلنگ و فرقون می فروشند !! من اتفاقا از زیاد شدن این دست ها استقبال می کنم اونوقت مثل این حضرات مهدی جامی و اون آقاهه داریوش خان که افه شعور و معلومات میاد ولی متاسفانه فاقدشه ( طرف برداشته میل تبریک دوسال پیش منو گذاشته تو بلاگش میگه چرا خبرنامه میفرستی ؟! واقعا که!) و ... که حلقه ملکوت دارند و سفت زمینو چسبیدند ! عین اونها برمیداریم یه حلقه اینترنتی راه می اندازیم مثلا به اسم طاغوت یا یاقوت یا هر چیز دیگه بعد هی افشاگری می کنیم ! ناراحتی من از اینه که تا کی قراره تو این مملکت روز حضرات به جون هم بیفتند و شب با هم لقمه بزنند و چاق سلامتی کنند بعد چهار تا رسانه فارسی زبان خارج از کشور هم از روی جهالت و نفهمیشون و یا از روی عمد هی هورا بکشند و باریکلا باریکلا بگن و مردم هم جو گیر بشن و فکر بکنند خبریه ! نه داداش خبری نیست اینها همه سر تا پا یه کرباسند بیخود نیست که اسم غلامحسین خان کرباسچیه ! ./ یا حق