‏نمایش پست‌ها با برچسب لاو استوری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب لاو استوری. نمایش همه پست‌ها

آدمهای امضا دار...

قیصر امین پور یه جایی گفته : آدمهایى هستند در زندگیتان؛ نمی گویند خوبم یا بد ... چگالى وجودشان بالاست... افکار، حرف زدن، رفتار و هرجزئی از وجودشان امضا دار است...
یادت نمی رود هستن هایشان را ، بس که حضورشان پر رنگ است و  غالبا خواستنی ، رد و پا حک می کنند اینهاروی دل وجانت ... بس که بلدند «باشند»
این آدمها را باید قدر بدانی وگرنه دنیا پر از آن دیگرهای بی امضایی است که شیب منحنی حضورشان همیشه ثابت است!
قیصر  راست می گوید و چقدر هم خوب می گوید «آدمهای امضا دار» امیدوارم اگه از این آدمهای امضادار تو زندگیتون دارید همیشه براتون بمونن ، من اگر نگویم که از این امضا دارها ندارم ولی کم دارم-  اونی که رد پاش رو تو دل آدم حک میکنه همیشه موندنی هست و فاصله و مکان هم اصلا اهمیت نداره ! اینو چند روز پیش فهمیدم ...
بیست سال هست که ندیدمش ، آخرین بارفکر کنم تحریریه یه روزنامه بود دیدمش که شاید چهار یا پنج دقیقه هم طول نکشید و در همه این سالها هم یکی دو باری تلفنی باهم حرف زده بودیم و همین .
بعضی از آدمها می خوان عزیز باشن و بعضی ها هم نمی خوان ، بعضی ها همه تلاششون رو می کنند که خودشون رو تو دلت جا کنند و تو هر کاری می کنی نمیشه ، بعضی ها هم نه نمی خوان خودشون رو جا کنند ولی خب ناخواسته عزیز هستن ، اینها بقول قیصر همون امضا دارها هستند ، کافیه بعد این همه سال ، بعد این همه دوری یه نیم خط ، یه جمله و یه کلمه فقط بنویسند : « کجا هستی تماس بگیر »
اینجاست که اصلا  دیگه  گلایه نداری که  همه این سالها کجا بودی ؟ چرا هیچ وقت خبری ازت نبود نه با پا که با سر می دوی طرفشون ....

خدای کارهای بی اهمیت !

همه اش تقصیر این قهوه ساز نکره و گنده ای است که گذاشتمش کنار میزتحریر و قبل و بعد و وسط هر کاری خودم را می بندم به قهوه ! همین شد که هیچ چیزی  از حرفهایش نفهمیدم و تا می آمد حرفهایش به نقطه اوجش برسد مشغول قهوه می شدیم !
شاید خود قهوه نوشیدن کار سختی نباشد و اتفاقا به شنیدن حرفها هم بهتر کمک کند اما این قهوه ساز برای خودش هزار ادا و اصول و آداب دارد ، دکمه اش را که میزنی اول باید صبر کنی تا بصورت اتوماتیک دستگاه خودش را تمیز کند ، بعد می پرسد چه میخواهی ؟بعد می پرسد بزرگ باشد متوسط باشد یا کم ؟  بعد همه دکمه را زدی بصورت کاملا احمقانه ای می پرسد : مطمئنی ؟ بعد از همه اینها قهوه را که ریخت داخل لیوان هی علامتمی دهد که کارت تمام شد ؟ می خواهی خاموش کنی یا نه ؟ بعد یا می گویی آره یا خیر باز می پرسد مطمئنی ؟
همین می شود که یکهو پنج دقیقه علاف دو فنجان قهوه  می شوی ! اینجا بود که هم من و هم او کاملا یادمان رفته که اصلا کجای حرف بودیم ؟

قهوه را که خوردیم گفتم خب می گفتی ، که گفت : می دانی ؟ تو راستش  خدای کارهای بی اهميتی!  خوب که فکر کردم دیدم همه حرفها بی فایده است ، راست می گوید ؛ راستش من خدای کارهای بی اهميتم ! ...

چمدان

ایمیل را می خوانم و آرام مي گذرم و نگاهي گذرا. يكديگر را مي شناسيم. ما با هم بوديم. ما تغيير كرده بوديم. من ديگري بودم. او آنگونه ام را مي خواست. آرام گذشتيم. بي انديشه اي از سر كين يا مهر.
و کار رسید به جایی که حتی  حرمت زمان دوستي هم نگه داشته نشد ...

فصل فاصله

از قدیم گفته اند که خاک سرده ! یعنی بی خیالی میاره ، فراموشی میاره ، مادر بزرگم رو که داشتند تو سینه خاک میگذاشتند خیلی برام سخت بود ؛ نوه هاش بیشتر از بچه هاش بی قراری میکردن تو همون شلوغی هر کی میرسید یه ذره خاک میریخت رو سر و لباس ما که مثلا آروم بشیم  حالا آروم شدیم یا نه نمی دونم ! ولی رسم روزگاره دیگه ؛ گذاشتیمش تو امامزاده عقیل و برگشتیم و چسبیدیم به زندگی که همینجور مدام و بی رحم ادامه داشت ...
ولی خوب به غیر از خاک، زمان و فاصله رو مطمئنم که سردی میاره ، چه بسیار دوستانی داشتم که فاصله روز به روز مارو از هم دور و دور تر کرد و حالا شاید عکسهاشون رو هم که ببینم باید بشینم هی فکر کنم که ای خدا این کی بود ؟ اسمش چی بود ؟ کجا اصلا این عکس رو انداختیم ؟ حالا اونها دوست هستند و بقول معروف از اولش هم هفت پشت غریبه بودند وقتی بعد چند سال دیگه فکر کنی مثل درختی که ریشه هات بیرون مونده و باد خورده یا بقول «بانو سیمین» که این روزها خدا بسلامت دارش ، چو تخته پاره بر موج رهای رها شدی دیگه تکلیفت معلومه !
خیلی مسائل گفتنی نیستند و خیلی مسائل دیگه هم اصلا ارزشی نداره که بخواهم بهش بپردازم و اصلا حتی با خودمم مرور کنم !یادم هست سال پیش در همین روزها بود که گفتم می خواهم «خودپسند» بشوم ، می خواهم فقط به خودم برسم و بس و برای کسی بمیرم که حداقل برام تب کنه !
از سال پیش تا امسال خیلی چیزها اتفاق افتاد اتفاقهایی که خوب بود و بد و البته مثل همیشه بدهایش بیشتر بوده اما مهمترین اتفاق سالی که گذشت این بود که فهمیدم : « هیچ کس را ندارم » هیچ کس جز عزیزی که در این چند سال تنها سنگ صبور من بوده و بس و در تمام این چند سالی که سالهای سختی برایم بود او تنها کسی بود که دستم را گرفت  و همین جاست که مطمئن میشوم مادراون کسی نیست که فقط ترا به دنیا می آورد و پدر فقط کسی نیست که از او هستی و خواهر و برادر کسانی نیستند که از خون هم هستیم همه اینها هم می توانند هفت پشت غریبه شوند و بعضی مواقع غریبه هم حرمت داره چون کاری با تو نداره و چه بسا در خیابان هم اگر از کنارت رد بشه به حکم انسانیت لبخندی هم برایت میزنه …

صحبت فاصله بود و سردی و اینکه اگر عشق و محبت وعلاقه ای باشد اگر رابطه ای حتی رابطه خویشاوندی ای که عمقی داشته باشد نه ادا باشد و از سر جبر و تکلیف در همه این سالها می توانست زیبا تر از اینی باشد که هست...

با همه این زشتی ها اما  دنیا هنوز خوشگلی های خودشو داره و من دوستانی دارم که گاهی روزها و ماه ها از هم بی خبریم اما با هم هستیم و در لحظات ناب هم را پیدا می کنیم منتی هم در کار نیست نه از نبودنشان و نه از به یکباره آمدنشان دور و جدا همیشه و گاه با هم هستیم و نگرانی ای هم در بین نیست... «چیزی» است بین‌مان که بدون اصطکاک می رود و می آید و همان «چیز» است که دوست داشتنی می کند همه آن لحظه ها را ! ممنون همه شان هستم و دوستشان دارم ....

یک اتفاق ساده

آدمیزاد است دیگر گاهی وقتها دلش می گيرد .
 بعضی وقتها این خیلی ترسناک می شود که توی اين دنيا ، ميان اين همه آدم تنها يک نفر هست که آدم را می فهمد و میان این همه آدم تنها يک آدم  هست که نسبت که احساس می کنی فقط او هست و دیگر هیچ چیزی نیست .
هرچند که شاید اشتباهی و یا اتفاقی ، تصادفی و غیر عمد و یا از روی عمد ، تو دنیای مجازی و یا واقعی همدیگر را می بینند و پیدا می کنند حرف می زنند و شوخی می کنند و می افتد آن اتفاقی که باید و در آخر یا همدیگر را  خوشبخت می کنند و یا  وانمود می کنند که خوشبختند ...

جور دیگری

مانند سایه بود در زندگی‌ام ، اکسیژن بود برای زنده ماندنم  حالا انگار نیست و همین جور آفتاب می خورد بر سر ورویم هوای زندگی‌ام مسموم شده و من ماندم و یک مشت خاطرات و حرف‌های بوی نا گرفته .
چیز دیگری و جور دیگری نتوانستم بشوم و شاید خیلی طول بکشد تا فراموشش کنم و خیلی بیشتر تا متنفر بشوم و بعد بی‌تفاوت بشوم و بعد محو بشود و تمام ...

 کاش از اول نبودی ، کاش ! 

آدماي خوب اين دنيا


آدمایی هستن که هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم...
وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون نپره...
اگه یخ ام بزنن, دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون...
آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه همونایین که براتون حاضرن هرکاری بکنن
اینا فرشتن...
تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه , اذیتشون نکنین ،تنهاشون نزارین , داغون می شن ! همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند.
مثل آن راننده تاکسیای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی.
آدمهایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو بر نمیگردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند...
آدمهایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.
دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند،... مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی.
آدمهایی که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.
آدمهای پیامکهای آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدمهای پیامکهای پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.
آدمهایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین، خطهایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.
آدمهایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.
آدمهایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.
همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن !
مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظهی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دستهایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه ،وقتی از کنارشون رد میشی بوی عطرشون تو هوا مونده.
وقتی باهاشون دست میدی دستت بوی عطرشونو گرفته.وقتی بارون میاد دستاشون رو به آسمونه .وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدن با خوشرویی جواب میدنو میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم.
وقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق میشن و باهاش شروع به بازی کردن میشن و
تو حموم آواز میخونن ! آره همین ها هستند که هم دنیا رو زیبا میکنن هم زندگی رو لذت بخش تر،دم همشون گرمه گرم !

خرابه ها


آی آدم‌ها خرابه هار و دست نزنید
زخم‌های قدیمی رو کاری نداشته باشید، مگه میشه که خرابه ای رو ساخت؟ روی یه خرابه چی می‌خواهید بسازید؟ یه خونه نو؟ نمیشه که! یه خرابه دیگه؟ خرابه‌ها فقط باید خراب و خراب بشن تا یه روزی کلا محو بشوند..
زخم‌های قدیمی رو دست زدن فقط دردت رو بیشتر می کنه و بس
آی آدم‌ها نکنید!
گذشته رو به حال خودش رها کنید، اینجوری نه چیزی رو درست می‌کنید که بدترش هم می‌کنید ...

ناگهانی ها ...


 چند روز پیش داشتم برای دوستی چند تا از عکسهای ایرانش را ادیت (فارسیش میشه وارسی !) می کردم که توی یکی از عکسهایش  یاد یک لحظه خیلی خیلی کوچک افتادم . لحظه ای که شاید چند ثانیه بیشتر نبود ولی هنوز هم با گذشت سالهای سال از آن همه مختصات و زیر و بم اش را بیاد دارم .
پائیز بود ، داشتیم برای فیلمبرداری می رفتیم به سمت شهر کاستامانو ، شهری در دل ترکیه و ایستاده بر کوههای آناتولی ، شب بود و جاده پر از برف و لاستیکهای ماشین ماهم نسبتا صاف بود و همینجوری قل می خوردیم و جلو می رفتیم شب بود  من جلو نشسته بودم کنار راننده وچهار چشمی محو جاده بودم  جاده ای که توی برف و کولاک گم شده بود ، هرچه جلوتر می رفتیم هر سه نفرمان  بیشتر می ترسیدیم ، تا اینکه دیگر نشد که نشد و در دل سیاهی شب و برف و کولاک زمینگیر که نه برف گیر شدیم .
ترسیده بود بعد همین جوری که حواسش نبود و دستش بروی دنده ماشین ماسیده بود وچند ثانیه بعدش من بودم و جاده مسخ شده و بوسه ای بی مقدمه...
من همیشه از این ناگهانی ها خوشم می آید ، همیشه ، همیشه ...

حقیقت داره...


وارد شش سالگی اش شدم !
 نشستیم و گارسون اولین حرفش این بود که منو که لازم نیست فقط دوغ يا نوشابه؟
همانطور كه حواسش به حرفهایم است انگشتش را دراز مي كند، نگاه كوتاهي مي اندازد و چشمانش برقی می زند ومی گوید : آآ... دوغ.
دوغ را می آورد و برايش مي ريزم و توی سرم می پیچه که  :
 شبیه حس پژمردن ، دچار شک و بی رنگی من آرومم تو تنهایی ، حقیقت داره دلتنگی
هنوزم میشه عاشق شد ، هنوزم حال من خوبه ببین دنیا پر از رنگه ، هنوزم عشق محبوبه

خاطره نسازید


از من به شما نصیحت دوستان !

اصولا خاطره چیز درد آوری است ، سعی کنید تا می توانید خاطره نسازید و همینجوری یلخی به زندگی خودتان ادامه بدهید و کاری نکنید که بعدها مثل خوره بیفتد به جانتان .
با کسی که دوستش دارید اصلا هیچ وقت سعی نکنید که خاطره داشته باشید ! فیلم نبینید، سفر نروید ، قدم نزنید ، نخوابید، هیچ آهنگی را گوش ندهید ، سینما نروید ، خرید نکنید ، کتاب نخوانید ، هیچ رستورانی با او نروید و اصلا تا میتوانید هیچ کاری نکنید که خاطره بشود !
این خاطره ها دقیقا می تواند یک روزهای آرزو بشود ها از من گفتن ، وقت نبودنش می فهمید که چه میگویم.

وبرف می آید و نمی آید


کریسمس هم گذشت ! همچنان باد می آید و برف ، همچنان سوز هست و ساز، همچنان درد هست و داغ  و من هم همچنان سست و کرختم  انگشت کوچم هنوز سر هست و هیچ چیزی را احساس نمی کند !
امروز فکر کردم آره حتما این هم رفته به خواب زمستانی !
خوش بحالش ، کاش خودم هم می توانستم به خواب زمستانی بروم ...
حالا نشسته ام روبروی این پنجره  و نگاه می کنم به آسمان که مردد است میان باریدن و نباریدن . دانه های برف پراکنده می بارد .
فیلم می بینم و  همین جوری که  « بهشت بر فراز برلین » را می بینم  آسمان برلین راهم دید می زنم تا خوابم ببرد ...
می بینی چه راحت می شود فراموشت کرد !
 خاطراتت را هر چقدر هم وصله پینه کنم باز هم گاهی یادم می رود وقتی گفتم : صبر نمی کنی تا بیایم ؟ تو چی گفتی که من آن همه خندیدم . منی که همهء خاطراتت را یادم بود . کلمه به کلمه ، حرف به حرف ...
منتظرم سه شنبه شود و بروم ، منتظرم برای حرف و حرف و حرف ... منتظرم زندگی کنم . چه اهمیتی دارد تو چه گفتی و من چرا خندیدم .
هر چی بود حالا تو ، توی کمد داری خاک می خوری و شاید فکر می کنی آن روز من چه پرسیدم که تو نمی دانم چه گفتی که من کلی خندیدم !
آخر آدم هم انقدر فراموش کار می شود ؟! ...

شب سی و یکم مرداد ماه ۱۳۸۹



می‌دانم لازم نیست تو و تو و تو و اون یکی دیگه هی نصیحتم کنید و بهم بگوئید و که این کارو بکن صبر بکن و از این حرفها ! بله خودم می دانم که باید همه‌ی این‌ها را بگذرانم، خواستم بنویسم حال امشبم را، یادم بماند امشبِ 

شب سی و یکم مرداد ماه ۱۳۸۹

 شبی سخت بود و سخت !
می نویسم که یادم نرود امشب خیلی زندگی به من سخت گرفته، خسته‌ام، دلم گرفته، هرچند معنی همه‌ی این‌ها را مدت‌هاست از یاد برده‌ام ولی حدس می‌زنم این جوری که الان هستم دل‌گرفتن یا دلتنگی باشد بابت چیزهایی که مدت‌هاست به زبان نیامده.

سمفونی دیرتو دیرتو

تعریف از خود نباشه پارسال همین موقع ها بود گمانم تو کوچه پس کوچه های فلورانس قدم می زدیم و از هرجای دنیا که بگی حرف داشتیم و کلی هم فیلم دیده و ندیده برای همدیگر تعریف میکردیم ، نرسیده به همون پل قشنگ و زیبای فلورانس همونی که به پل زرگرها هم معروف هست همونجوری که داشتیم راه می رفتیم و حرف می زدیم و توریستها و کلی آدم هم داشتند از این پل عکس می‌گرفتند و من هم نسبتا دزدکی از دیگران عکس می گرفتم و همونجوری گوشهایم غرق شنیدن حرفهایش بود یکهو صدای جرینگ جرینگی آدمد و برگشتم بغلم را نگاه کردم که دیدم پیرمردی یک فلاسک دستش هست و با دست دیگرش جعبه ای چوبی را گرفته که توش چند تایی استکان بود و داشت آرام آرام ملت رو نگاه میکرد

مثل این دوره گردهای ایرانی داد نمی زد با چشمهاش می گفت چایی ، قهوه نمی خواهید ؟
صدای استکانها که مثل زنگوله‌ بزغاله‌ای که چابک این طرف و آن طرف می‌دود با صدای او که دقیقا داشت از خاطرات آب درمانی اش در هندوستان تعریف میکرد سمفونی عجیبی شده بود و من همونجور پیرمرد را نگاه می کردم و به این سمفونی گوش می دادم و با چشم دنبالش میکردم.
نمی‌دانم چرا ازش چایی و قهوه ای نخریدم ؟
پیرمرد با همان فلاسک و اون صدای جادویی استکانهایش چند باری به خواب من سرزده که آخری اش همین دیشب بود !

در جستجوی ارتش سایبری

تعریف از خود نباشه ولی چقدرخو آدم بشینه وبلاگ بنویسه، توییت کنه، گودر بخونه، فیلم ببینه، کتاب بخونه، چت کنه، فرندفید بره ؛ وبلاگ بخونه ، فیس بوک بره ....
من دلم هیچکدوم رو نمیخواد تو رو میخوام خب.

پی نوشت :

این تو همچنان همون ارتش سایبری است ها گفته باشم ...

خاکستر

تعریف از خود نباشه ولی پارسال همین موقع من داشتم برای یکی فیلم ویکی کریستینا بارسلونا رو تعریف میکردم و اسکایپ و دل و قلوه و اینا !
الان ولی فقط داره برف میاد !
خلاصه اینکه بیا این آتشی که در من روشن کردی رو خاموش کن و برو و بگذار من با خاکسترش زندگی کنم.

بودنی که نبود

سال پیش درست همین روزها.
 همین روزهای سرد و ابری براش نوشتم که این چه وضعیت خنده داریه که تو پروفایل نوشتی ؟
دختری داشت در سرزمین مجسمه ها ....
بعد همین جور بود و بود و بود تا رسیدیم به جایی که آن‌قدر گرم شد و همه چیز انگار روبه راه شد و هیچ ابری در آسمان نبود و شد نوروز !
حالا دیگر عطر یاس‌های امین الدوله و صدای جیغ و داد بچه‌هایی که تمام زمستان را خواب بوده‌اند تمام میدان سیا نا را پر کرده بود .
حالا دیگر ما در کوچه پس کوچه‌های قدیمی این شهر پرسه می‌زدیم و فکر می‌کردیم به حس‌هایی که خیلی داشتند پر رنگ و پر رنگ تر می شدند
حالا یکسال گذشته
هنوز کتاب "جورابهای صابر" را امضا شده نگه داشته ام
حالا دیگر یکسال است که به بی‌تفاوتی بی‌رحمانه‌ای که همه بودنش را فرا گرفته عادت کرده ام .
به اشتیاقی که در میان نبود.
به عادت‌هایی که عادت کرده بودم
به اینکه آره بهترین نام برای من همان "رضا همراز " بوده است و بس !