‏نمایش پست‌ها با برچسب بیمارستان. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب بیمارستان. نمایش همه پست‌ها

یکشنبه های لعنتی

به هفته ام که نگاه می اندازم :
این هفته۱۰۰ ساعت کار کرده ام.
۸ بار شماره ای رو که پیشتر دوست داشتم reject کردم .
از شماره ای غریبه ۱۲ تا missed call داشته ام.
۴نفر را از phone book موبایلم حذف کرده ام.
۸ بار بعد از شنیدن صدای بوق پیغام گذاشته ام.
با ۴ نفر دست به یقه شده ام.
هشت  بار دکتر رفته ام و ۳۸ تا قرص خورده ام و سه بار سرم گرفته ام .
 بارها و بارها اسیر رویاها و تو چنگ موج رها شده ام و چراغ بنزین ماشینم  تنها نقطه روشن زندگی نه چندان جالب من بوده !

باور...

اول هر ماه یعنی آی وی آی جی !
یعنی 
عادتی که درد دارد
دردی که تاول دارد
تاولی که نفس نفس دارد
و باز درد
نه اینطوری نمی شود
با کورتون شاید آرام شوی اما سرباز فراموش نکن که جنگ تمام نمی شود
تنها تو دیرتر باورت خواهد شد...

دعا کنید...


 دستم قهر کرده !
دستم خسته شده ، از اینکه اینهمه بهش اینهمه بی توجه بوده ام ، از اینکه وقتی انگشت کوچکش بی حس شده بود و من ماهها می دانستم و سعی می کردم به روی خودم نیاورم .
از اینکه مراقب نبودم و وقتی کوچک بودم تو آن روزهای خون و دود و باروت یکی از انگشتاش کنده شد و روی زمین افتاد ، از اینکه ....
حالا دست من ناراحت است ، قهر کرده ، درد می کند و هی دارد ناز می کند برای من .
من با همه اینها دوستش دارم ، نمی خواهم از من دور بشود .
برای دستم دعا کنید .....

انگشت کوچک دست چپم

انگشت کوچک دست چپم مدتی است خوابیده
انگشت کوچک دست چپم حس ندارد
صدایش می کنم نمی شنود
فشارش می دهم نمی فهمد
حرصم که میگیرد با سوزن می افتم به جانش
چیزی نمی گوید و فقط گریه می کند
سرخ سرخ
انگشت کوچک دست چپم مدتی است با من قهر کرده
هرچه به او می گویم آخر چه مرگت هست هیچ نمی گوید
و من هم به او لج می کنم
و
خوابم می برد 

نیستم


بعد مي‌داني، من دلم گرفته اين روزها. بهانه‌گيرم. بدخلقم. دلم تنگ شده و چاره‌اي جز صبر ندارم.
 یک‌ چيزي را از من قبول کن. صبر، هرگز چاره‌ي خوبي نيست. منظورم اين است که چاره‌ي بي‌چاره‌کننده‌اي است این صبر و دمار از روزگار آدم درمي‌آورد.
تو فکر مي‌کني که تويي که داري صبر مي‌کني، اما در واقع اين صبر است که دارد تو را... اين‌جور چيزي است صبر. اين است که من صبح‌ها بيدار مي‌شوم و غر مي‌زنم، کج‌خلقي مي‌کنم، هي بغض مي‌کنم، هي گريه مي‌کنم الکي. فيلم مي‌بينم، گريه مي‌کنم. کتاب مي‌خوانم، گريه مي‌کنم. لکه‌هاي سمج گوشه‌ي ديوار حمام را مي‌سابم، گريه مي‌کنم. هی می روم تو اشپزخانه و به خوردنی ها ناخنک می زنم ، گريه مي‌کنم. غذا مي‌پزم، گريه مي‌کنم. گزارش کار مي‌نويسم، گريه مي‌کنم. يعني مي‌خواهم بگويم يک حال گريه‌کنان فين‌فين‌کنان باليوودي‌اي دارم که بيا و ببين.
بعد همين من، يک ذره هم پشيمان نيستم. يک ذره هم حتي. يعني تمام صبح ام‌روز را دراز کشيدم توي تخت و همين‌جوري که سيل اشک روان بود از خودم پرسيدم پشيماني؟
 نبودم،‌ نيستم.

رسوب دل

تعریف از خود نباشه من باب اطلاع رسانی عرض می کنم که اگر بخواهم خلاصه اش را بگویم این است که : "سردم شده است " و اگر باز بخواهم بلند را برایتان بطور کامل و مشروح بگویم این است که : این روزها مدام در حال پرشدن و خالی شدن هستم .



نمی دانم چه بر من و این دلم می رود که هی مدام پر می شوم و کلمه ها همین طور برای خودشان می آیند و می روند و برای نشستن روی این ته دیگ که انگار رسوبهای دلم هست نه ته دیگ فریادم می زنند...

گلدانی از تراشه

تعریف از خود نباشه ولی من را بدین سخت جانی ام گمان نبود !

اما ظاهرا هستم و در همه این روزها و هستن ها خیلی فکر کردم و امروز صبح که ظاهرا از دنده ی خار داردلم بلند شده ام همینجوری بی حساب و کتاب و دلیل یک بند نشسته ام و افتاده ام به چسباندن تراشه های دلیل زندگی ام ، می خوام از اینها گلدانی درست کنم برای همه روزهای تنهایی ام ،شاید این گلدان به جای آن است که نمی خواهم سر راست بگویم :

دیگر عاشقت نیستم

230

تعریف از خود نباشه اما این جا که من دارم جون می کنم تا خوابم ببره وهی در این لب تاپو باز می کنم و می بندم ازپنجره و خلاصه لای چند ساختمان قد بلند یک تکه اش تنها پیداست آسمانی که دو تا ستاره داردو بی ابر است و حتما اون بیرون بیرونا سرد سرد که من تنها غبارش را می بینم که محو می کند نور چراغ های نیمه شب را .


قبل این درگیری با خود برای خواب - که ثمری نداشت -« از طرف او » آلبا را می خواندم . همین جوری که هول و ولا ورم داشته بود و تند تند می خوندم که ببینم بالاخره الئونورا خودش را می کشد یا نه بعد یاد صدای کسی افتادم که امروز تن صدایش جور دیگری بود ، جور دیگری که به من فهماند این حقیقت را که برای دوست داشتن آدم ها تنها شنیدن صدای شان هم کافیست ...
حالا نشستم همین جا که آسمانش تنها دو ستاره دارد وتاریکی هوا هم دیگر عجیب نیست و دیگر افکار پریشانم را پرو بال نمی دهد حتی .
تنها آرامش عجیبی دارد . همین .

معجزه پلیکان

تعریف از خود نباشه بی خیال ارتش سایبری شدم و دوباره نوشتن را از سر گرفته ام  جدی جدی !
مهم نیست برای چی و برای کی برای تو یا هر کس دیگری . مهم این است که تاب نیاری و بنویسی بازم مهم نیست رو کاغذ باشه یا تو وبلاگ ، فقط باید نوشت 
 باید هرجای سفیدی رو که آدم پیدا میکنه بنویسه و سیاهش کنه !
یه جایی خوندم که الکساندرا گفته : همهء حرف های دنیا را گفته اند دیگر هیچ کس همینگوی نمی شود ! دیگر حرف حسابی نمانده .
اما من با همه احترامی که به الکساندرا قائلم باید بگویم که نه بابا اینجوریا هم نیست تا وقتی میشه تو بلاگ ودفترچه یادداشت وکاغذ پاره و هر کوفت و زهرمار سفید دیگه ای که دم دست آدمه نوشت ، پس باید نوشت
 از هر دری حالا هر نوشته ای که حتما نباید « وداع با اسلحه » باشد ؟ میشه همین چرت و پرتهای «ته دیگ » هم باشد دیگر نوشته، نوشته است !
بازم روم به دیوار تعریف از خود نباشه دارم یه مجموعه داستانمینویسم فعلا داستان اول تمام شده اسمش هست : ایستگاه نایمخن
چند وقت پیش اتفاقا دکترم هم حرف الکساندرا را تکرار می کرد که کمی حرف بزن بجای اینکه بنویسی ! ولی من همچنان به نوشتن اعتقاد دارم و معجزه خودکار بیک یا خود نویس پلیکان !
از اینایی که توش دو تا جوهر جا میگیره یکی اینوری و دومی هم برای روز مبادا و از اونوری !
حالا اس ام اس و تلفن و ایمیل و همه اینارو اصلا بی خیال برای خودم که میتونم بنویسم ؟
گذرت اگر خورد به این حوالی که نمی خورد اینو یادت نره که یک جایی هست که مال خود آدم ا ست و هیچ کس حتا تو هم نمیتونی جلویش را بگیری ...

عصبی ام

تنها چیزی که می‌دونم اینه که خیلی وقته نخوابیدم، از رو تخت بلند میشم از لای یه مشت کاغذ، خودکار، مداد، نون خشک، سس کچاپ تند و کتاب و هزار کوفت و زهرمار دیگه … موبایلمو پیدا می کنم و می‌زنم تو شارژ




لباسمو درآورده ودر نیاورده می شینم پای این لب تاپ لعنتی و فقط به چیزی که وسط راه یادم اومده فکر می کنم و میام پشت این وبلاگ صاحب مرده و تا میام بنویسم یکهو یادم می افته و به خودم میگم : خاک توسرت که سر هیچ کدوم حرفات نمی ایستی ! د لامصب مگه قرار نبود تا خبر مرگت نرفتی ایران این وامونده رو آپ نکنی ؟


حالا موندم بنویسم یا نه ول کنم این ته دیگ کوفتی رو که شده قبرستون خاطرات برام !


واقعا نمی دونم مغزم کار نمی‌کنه، حواس ندارم، این روزها دعوا می‌کنم با زمین و زمان ،سگی شدم که بیا و ببین به هیچکی محل نمی‌زارم، با همه مشکل دارم، همه رو قال می‌زارم، با همه لج می‌کنم، همه چیز یادم می‌ره، چون از این وضعیت ناراضی ام ناراضی ام داداش می فهمی که ؟

مرد گریه نمی کند


خسته ام
از همه چیز و همه کس خسته ام و آنقدر دلم تنهایی میخواهد که آرزوی بیزاری دارم
خسته ام از اینکه هر کس را می بینم می گوید لاغر شده ای
چرا دروغ می گویید
به لباسهای گشاد شده ام نگاه نکنید
هی می گویید پوست و استخوان
کی گفته ؟
از من مردی ۸۰ کیلویی به جا مانده است
که هی توی خیابانها و سفرها گم می شود
فقط باید نصیحتش کنم
مردها که گریه نمی کنند

عمر

با خودم میگم شاید سه ماه شاید دوماه دیگه نگاه می کنم به پشت سرم و میگم این روزا بهترین روزای عمرم بودن و قدرشونو ندونستم
یا اینکه برمیگردم نگاه میکنم و میگم: وای چه روزای سختی بودن، خوب شد تموم شدن...
یا کس دیگه ای جای من داره می نویسه که آره چه روزهایی داشت این روزها ....
یعنی میخوام بگم که اینقدر نمیدونم وضعیت الانم چیه، کجا واستادم، چی کار دارم میکنم، چه تصمیمایی دارم میگیرم.
یعنی میخوام بگم اینقدر پریشونم، گمم، گیجم.
نه داغونم
این بهترین تعریفه

شب

تمام شب سعی می‌کنم بغضم نشکند
ای تویی که اون دور دورها نشستی و داری برای خودت حکم میدهی بگذار حداقل همین بغض نشکسته بماند.
سر درد که امانم را می‌گیرد، می‌گویم: حالا که پشتم این‌طور شکسته است، از نشکستن بغض چه سود؟ و اینجاست که اشک‌ها سرازیر می‌شوند، اندوهم سرریز. و دردهای دلم بی درمون تر .
کاش زندگی دکمه بک داشت و من مثلا به هفته پیش برمی گشتم
کاش

پسری که بیمار بود

پسره گفت : وقتی عصبانی می شوم خون بالا می آرم خانوم دکتر ! این عجیب نیست ؟
دکتر گفت : نه ! طبیعیه
پسر گفت : خیلی بالا می آرم
دکتر گفت : اصلا ایرادی ندارد
پسره کمی مکث کرد . سبک سنگین کرد کلماتش را و بعد اضافه کرد : من پریروز نزدیک بود یکی را بکشم . باور کنید اغراق نمی کنم . شما « بیگانه » ء کامو را خوانده اید ؟
دکتر با لبخندی گفت : بله
پسر گفت : آن قدر عصبانی می شوم که دیگر نمی توانم خودم را کنترل کنم . حقیقتا می خواستم کسی را بکشم ! بی آن که احساس پشیمانی کنم . حس همان مرده را داشتم توی « بیگانه » . آن قدر دلزده ام کرده بود که می خواستم با دست هام خفش کنم . خدا دوستم داشت که دو تا ماشین آن ور خیابان با هم تصادف کردند و حواسم پرت شد
دکتر پرسید : کی را می خواستید بکشید ؟
پسره با بی تفاوتی گفت : اونو ! شما باید اونو ببینید . بهترین آدمی ست که توی زندگی ام شناخته ام . حیف است بمیرد
دکتر گفت : فقط وقت هایی که خون بالا می آری دوست دارید کسی را بکشید ؟
پسر گفت : نه ! من اغلب دوست دارم آدم ها را بکشم . آخر آن ها بدجوری زبان نفهم و حرامزاده اند . هیچ نمی فهمم خدا برای چه این همه دنیا را شلوغ کرده . می توانست به چند تا موجود دو پای درست حسابی بسنده کند . اما آن قدر اجازه داد آدم ها زاد و ولد کنند که دیگر نمی شود توی یک کافه نشست بی آن که نگران چشم های فضول بود . بس که زیادند تخم سگ ها ! آره ! من همیشه فکر می کنم باید یک فکری به حال افزایش جمعیت کرد . اما همیشه می توانم خودم را کنترل کنم . ولی وقتی عصبی می شوم عین زنهای پریودی دیونه می شم خشم و احساساتم دو برابرمیشه خانوم دکتر ! این ها هم طبیعی ست ؟
دکتر لبخندی زد . گفت : خشم و عصبانیت اصلا عجیب نیست . واکنش طبیعیه بدن است که پاشدم کیفم را برداشتم توشو نگاه کردم آره قطب نما هنوز توش بود ، کیف رو انداختم روی دوشم و بی نگاهی و حرفی ، اتاق را ترک کردم و پله ها را دو تا یکی رفتم پایین . داشتم با خودم فکر می کردم حس همان مرده را دارم توی « بیگانه »ء کامو . داشتم فکر می کردم این خانم دکتر را هم باید بکشم اصلا خدا برای چه این همه دنیا را شلوغ کرده ...

مرگ

حالا وسط این شلوغی‌ها، شب‌بیداری‌ها، استرس‌های زیاد که دلم را آشوب می‌کنند و دستانم را می‌لرزانند، استرس‌های بیهوده که آرامشم را می‌گیرند، دلمرده‌ام می‌کنند، میان این دیوارهایی که هر روز و هر روز بیشتر و تنگ‌تر می‌شوند، میان این نقاب‌های خنده و شادی که هر روز به چهره می‌زنم تا کسی نداند درونم چه می‌گذرد، و فریادهایی که باید خالی شوند و نمی‌شوند و می‌شوند سیل اشکی که به وراجی ِ چشم‌ها می‌مانند و رمقی برایم نمی‌گذارند، و خودخوری‌هایی که نباید اینجا نوشته شوند، دلم می‌خواهد الآن همه چیز را رها کنم، بروم دیدنش و بگویم دیگر خوفِ مردن ندارم، اما نمی‌شود... .

فوت ناگهانی خودم

امروز تو خیابون شونزدهم آی پدم رو کرده بودم تو گوشم و داشتم گوش می دادم که :
این خوشگل منه دوستت دارم خیلی زیاد فکر کردن اصلا نمی خواد !
... به چشمهاتم خیلی میاد ، که رسید یکهو یه چیزی اومد روم !
آره يه ماشين تعليم رانندگی زيرم کرد همونجوری که اون زیر داشتم دست و پا میزدم و جون ميکندم پيردختر مربيه داشت به دختر تپل پشت رل که از اون زیر هم معلوم بود خیلی لوسه میگفت: مهم ترين نکته در اين مواقع اينه که خونسرد باشی !
هیچی دیگه بعدشم من مردم
--
پ . ن
این دومین باره که من می میرم ! یه بارم تو جنگل گیر آدم خوارها افتادم که گفتند یا ... یا می کشیمت ! خلاصه اون بارم من مردم .

خاطره ها

توي همه خاطره هايمان نفس نفس می زنم
فقط هم به خاطر همان عصری که توی میدون ولیعصر باد آمد
باران آمد
آن مرد با دستبند آمد
من رو با دستبد بردند
بعد تو منو کشیدی
اون آقاهه به تو لگد زد
اینجا رو تو بعدا از پشت شیشه و با گوشی تلفن اتاق ملاقات گفتی
آنقدر دويدم كه سرفه انداختم توي چمن هاي بلوار كشاورز
بعد فردارفتم بجای تو تا میتونستم تو کوههای بی بی شهربانو داد زدم
...
دارم نفس نفس می زنم
رو تخت زندانم
....
دارم نفس نفس می زنم
رو تخت بیمارستانم
....
دارم نفس نفس می زنم
مادرت ميگه : زوده
يه استكان چهارگل بده به من كه نفسم بالا بیاد
بعد من میام بیرون از خونتون
و مادرت دوباره شروع میکنه : برو درس بخون غربت درستت میکنه ؛ بازم میگم زوده
....
نصفه شبی داريم ميريم فرودگاه بدرقه تو
چقدربا چمدان سفر بی رحم به نظر میایی
مادرت اصلا علاقه ای نداره وجود منو حس کنه
من هر كاري ميكنم نفس نفس نمیتونم نزنم
از فرودگاه بر میگردیم و تو راه از همه جدا میشم
آخرین زنگ ایرانتو میزنی و اینکه دارم از پله ها میرم بالا
زنگ میزنه ومیگه کجایی بهش می گم
عشق زمان حالیش نیست ولی مکان رو میخواد آره عشق مکان داره، معمولا یه جایی میخواد برای گریه و داد
بعد گازشو میگیرم ميرم بی بی شهربانو داد بزنم
جای تو

سلیفیکس ده میلی گرم

تلفن زنگ می زند و من با اون تا طبقه ی نهم جنونم بالا میرم ،آسانسور بوی سیگار و الکل و عرق میده به طبقه نهم که می رسم هنوز خوابم با تو تموم نشده می خندی و به میز تکیه میدی.. به من تکیه میدی.. کتابتو که سفارش داده بود می گیری.. از جام تکون نمی خورم، منو از چهار طرف به زنجیر خودخواهی خودم می بندن، به دنبال بدنم تو راهرو ها رو زمین لیز ضد عفونی شده می خزم..

گوشی تلفن رو می ذارم و فکر می کنم به اینکه هنوز نبض دارم ؟ اما من هنوز نفس می کشم و حتما الان حباب های آمونیاک تو خونم می ترکن.. پلکام به طبقه ی همکف باز میشن.. بوی الکل و عرق پشت ویلچر جا می مونه.. دارم حرف میزنم و داری می خندی.. تو همدردی لذتبخش آزار خودم غوطه ورم..حالا که انقدر بیهوده ست همه ی توجهت اینجاست! تو همه ی مسیر سیزیف بی ادراکی توام که آسانسورو با وزن خنده ی فرو خورده ی تو بالا و پایین می بره... سنگینی دروغ های هنوز نگفته کمر وجدانمو خم می کنند حالا روی کمرم رد ناخنهای تو هست یا دروغهام اینو باید سلیفیکس ده میلی گرم مشخص کنه صبح یکی ، ظهر یکی شب یکی...
دوباره تلفن زنگ می زند و من باز به طبقه ی نهم برمیگردم از بازتاب نمناک خرافاتی که تو چشمات برق میزنه تو مردمک من به لرزه می افتی.. به لرزه افتادنت رو انعکاس تصویر من تو نگاه برگشت خورده ی متعجبت می چکه.. تاب تماشا نداری.. از آسانسور میاییم بیرون.. از شگفت زدگیت می ترسم و از زندگیت آروم آرام فرار می کنم

پلکان پرواز

سفید سفید سفید. یه سفید دیگه داره میاد. پشت سرش همون سفید شیفت شب. چقدر عجیب.
من فکر میکردم فقط وقتی آمپول میزنن شبه. سفید نزدیک تر شد. لایه ی همرنگ تن منو زد بالا. سوزن رو پوستم پافشاری میکنه فوت میکنه تورگم. فقط هواست. حتی سم هم نیست. سفید های دیگه هم میان. صورتمو تو بالش خفه میکنم. با گردن نفس میکشم ولی گردنم هم سوراخ شده و هواها میره بیرون .
تا که نفس می کشم بنفش میاد تو حالا همه چیز بنفشه ، بنفش بنفش بنفش
بنفشه افتاده تو چاه خفه شده مامان میاد تو می زنه تو سرش و فقط گریه میکنه بنفش میشه همه چی نگام به قطره های سرم که خیره میشه باز به سرفه می افتم سرف سرفه سرفه اونقدر که فکر می کنم داره همه معده و ریه هام میاد تو حلقم
سرفه هامو مزه مزه که می کنم سرخ میشه همه چیز قرمزه خون خون خون عصر که می رم کمیسیون دکتر باز میگه نه ما موفق می شیم و می زنه پشتم اما نگاش سفید سفیده همین جوری که می زنه پشتم میگه برو جلو دلاور همه امید ما به شما سه نفره اگه نذارید اون رج تانک بیاد جلو کاری کردید کارستون و نگاش سبز سبزه و آخر در گوشم میگه یکیشون بیاد جلو کمر همه ما شکسته ...
واقعا کمرم داره می شکنه سرمو فشار میدن لای پام و سرنگو کرده تو کمرم به پرستار میگم درد دارم زود دیگه، سریع یالا ... الله اکبر ورد آتش آر پی جی رو دنبال می کنم تا نوک برجک
همه جا قرمز میشه ،لباسم ملافه قرمز قرمز، صورتش سرخ سرخه اما چشمهاش میتونه عسلی باشه, موهاش هم همون رنگ یا موها خرمایی و چشمها مشكی. میتونه پیشونی بلندی داشته باشه و بینی كمی بزرگ پوست روشنی كه كنار بناگوش یا رو پیشونی چند تا جوشِ غرور جوانی شكسته شده از كنكور رو نشون میده. میتونه لب هایی داشته باشه كه با دیدنشون به چیزی جز بوسیدن فكر نكنی که مخصوص رویاهای گریزپاست.
همونجوری که داری می افتی داری گر میگیری ، یه دكمه...دو دكمه...سه دكمه... . باز كن. دكمه ها پلكان پرواز اند. باز كن...حالا سبز بزرگ میاد. حالمو می پرسه. شما از آخر هفته مرخصید. حس میکنم دارم رنگی میشم.