‏نمایش پست‌ها با برچسب روشنفکرانه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب روشنفکرانه. نمایش همه پست‌ها

خدای کارهای بی اهمیت !

همه اش تقصیر این قهوه ساز نکره و گنده ای است که گذاشتمش کنار میزتحریر و قبل و بعد و وسط هر کاری خودم را می بندم به قهوه ! همین شد که هیچ چیزی  از حرفهایش نفهمیدم و تا می آمد حرفهایش به نقطه اوجش برسد مشغول قهوه می شدیم !
شاید خود قهوه نوشیدن کار سختی نباشد و اتفاقا به شنیدن حرفها هم بهتر کمک کند اما این قهوه ساز برای خودش هزار ادا و اصول و آداب دارد ، دکمه اش را که میزنی اول باید صبر کنی تا بصورت اتوماتیک دستگاه خودش را تمیز کند ، بعد می پرسد چه میخواهی ؟بعد می پرسد بزرگ باشد متوسط باشد یا کم ؟  بعد همه دکمه را زدی بصورت کاملا احمقانه ای می پرسد : مطمئنی ؟ بعد از همه اینها قهوه را که ریخت داخل لیوان هی علامتمی دهد که کارت تمام شد ؟ می خواهی خاموش کنی یا نه ؟ بعد یا می گویی آره یا خیر باز می پرسد مطمئنی ؟
همین می شود که یکهو پنج دقیقه علاف دو فنجان قهوه  می شوی ! اینجا بود که هم من و هم او کاملا یادمان رفته که اصلا کجای حرف بودیم ؟

قهوه را که خوردیم گفتم خب می گفتی ، که گفت : می دانی ؟ تو راستش  خدای کارهای بی اهميتی!  خوب که فکر کردم دیدم همه حرفها بی فایده است ، راست می گوید ؛ راستش من خدای کارهای بی اهميتم ! ...

یه پاتو بردار !

تو قسمت سوم از مجموعه غواصها که گروه جهاد آن زمان ساخته بود (گمان کنم مصطفی دالایی کارگردانش بود با روایت شهید مرتضی آوینی) داستان عجیبی اتفاق می افتد : دو تا قایق کنار هم ایستاده بودن یکی پشت جبهه می رفت یکی سمت عملیات ، عملیاتی شاید بی بازگشت! مرتضی آوینی اینگونه روایت می کند که : دو دل بودم یه پام تو این قایق بود یه پام تو اون قایق شهید رضا غلامی که خود سوار قایق عازم عملیات است به فیلمبردار (دالایی) می گوید : یه پا تو بردار!..
حالا هم یکی باید پیدا بشه تا به بعضی از ما بگه: یه پاتو بردار… بگه: تویی که پیش از ماه رمضون یخچالت رو از گوشت و مرغ پر کردی! از طرفی به هیچ مرجعی هم اعتقاد نداری! ولی روز عید فطر منتظری ببینی مراجع چی تصمیم می گیرن تا بفهمی چند کیلو گندم باید فطریه بدی!...یه پا تو بردار! تویی که می‌گی اسلام مال ۱۴۰۰ سال پیشه، ولی ارثیه خواهرت رو نصف دادی، یه پاتو بردار… آهای خانم! تویی که هم می‌خوای امتیاز زن شرقی رو داشته باشی و مهریه‌ات رو بگیری و هم از مزایای زن غربی بهره مند باشی ، یه پا تو بردار… استاد گرامی، پژوهشگر ارجمند! شما هم نمی تونی تابلوی جمله‌ی ( قلم علما افضل من دما شهدا) رو روی دیوار خونه‌ی ۸۰۰ متریت بکوبی، در حالی که افزایش حقوق استاد تمومیت، از مقالات دانشجوهات بدست اومده. با عرض پوزش شما هم یه پاتو بردار...
حاجی بازاری دیروز و بیزینس من امروز، تویی که عمرا بتونی یه معادله اقتصادی ترم اول رو بفهمی، ولی میخوای از احترام یه دانشگاهی برخوردار بشی.. شما حتما یه پاتو بردار...
نماینده‌‌ی عزیز! تویی که پول تبلیغات میلیاردی رو "هِبِه" گرفتی؛ نمی‌تونی بعدا رانت ندی و عضو کمیته حقیقت یاب اختلاس باشی! اگه بهت بر نمی‌خوره شما هم یه پاتو بردار.. آدم هایی که می‌خوان تو هر دو تا قایق باشن، کارشون مثل راننده خودرویی می مونه که هم راهنما به چپ می زنه هم به راست! و پشت سریه حتما می‌فهمه حال راننده خوب نیست...

ما خیلی وقتا حالمون خوب نیست!

زبان آدمها

این روزها و با وجود این«دنیای مجازی» لعنتی خیلی سخت هست که بین دوستان مجازی و دوستان واقعی ات فرق بگذاری و ببینی کدوم واقعی تر هستند ، کدوم دوست هستند و کدوم دوست نما !، خیلی پیش آمده ساعتها با یک دوست دنیای مجازی می نشینی و حرف میزنی ولی تو یک کافه ای ، مهمونی ای …کنار دوستت که میشینی بعد ده دقیقه موبایلهاتون رو در میارید و سری به آن یکی دنیا میزنید ! نمی دانم شاید زبان آدمها این روزها عوض شده و ما زبان همدیگر را نمی فهمیم و برای همین هست که نمی تونیم با هم حرف بزنیم و «دوست» بشیم و این البته شاید هم خیلی بد و فاجعه نباشه !
«رومن گاري» در «خداحافظ گاري كوپر» نوشته كه آدم‌ها بهتر است زبان همديگر را ياد نگيرند، چون يادگرفتن زبان شروع دردسرهاي بي‌پايان و آغاز بدبختی هستش ، رومن از اینکه همه دارند تلاش می کنند تا «زبان» یادبگیرند هم خیلی شاکی هست و برای همین در آخرهای همون فصل تا تونسته هر چی بدوبيراه‌ بلد بوده خطاب به «لينگافون» تقدیم کرده که این روزها - یا شاید هم آن روزها- مدام در تلاش برای شیوه های نوین زبان‌آموزي هست .
داستان «ترس و لرز» نوشته «آملي نوتومب» هم ازیک زاویه دیگه به این تراژدی انسانی نگاه می کنه ، آدم‌ اصلي ترس و لرز يك بلژيكي است كه تو ژاپن بزرگ شده و ژاپنی بیشتر حرف میزنه تا فرانسوی و هلندی یا آلمانی اما این همه مشکل و قصه نیست ، داستان از اونجایی شروع میشه که اون فکر کرده برای زندگی در ژاپن و حرف زدن با ژاپنی ها باید ژاپنی یاد بگیره و میره و یاد میگیره اما نه با ژاپنی ها میتونه کنار بیاد و نه با کسی میتونه دوست بشه و معاشرت کنه !
حالا از آن دختر بلژيكي شاداب هیچ خبری نیست و آملی روز به روز بیشتر عصبی میشه و البته تحقیر ! اصلاً اوج اون قصه با همين حقارت‌ها شروع میشه ، اون نه تنها باکسی نمیتونه حرف بزنه بلکه زيردست همه آدم‌هايي است كه در شركت ژاپني يوميموتو كار مي‌كنند اینکه دقیقا چه بلاهایی سرش میاد و چه تحقیرهایی میشه را شاید نشه در چند خط توضیح داد ، شاید هم اصلا چیز قابل عرضی نباشه چون وقتی کتاب را می خوانی دقیقا اتفاق مهمي نمي‌افتد چون ما از همان اول منتظريم كه شغل‌ و رتبه آملي بالا و بالاتر بره اما جالبه که او مدام روز به روز جایگاهش تنزل پیدا می کنه تا اینکه دست آخر او مسئول مستراح‌هاي یک طبقه شرکت می شود و کارش بدل میشه به اینکه هر ساعت باید به تک تک توالت ها سرکشی کنه و ببينه كه دستمال کاغذی توالت ها تموم شده یا نه ، تمیز هستند یا نه !
اینجا و درست در حقارت بار ترین جایی که آملی ایستاده جالبه که اون کاملا راضی به نظر می رسه و نه تنها قید هر نوع رابطه ای را زده در حالی که مدير اصلي شركت هر روز از کنار او رد می شود و با او سلام و احوالپرسی هم می کند ، مدیر شرکت البته آدم فوق‌العاده خوبي است و رفتارش هيچ شباهتي به كارمندان و مدیران  زيردستش ندارد او آدم خجالتي و سربه‌زير داستان است و دقیقا تنها كسي است كه خواننده می گوید : عه این چقدر به آملی می آید و این به درد او می خورد و  آملي را درك مي‌كند ولي آملي دیگر نيازي به اين درك و دوستی و رابطه ندارد!
آملی به آنجای داستان که می رسیم کارش فقط این شده كه بنشيند و رييس مستقيمش، دوشيزه فوبوكي موري، را تماشا كند، يعني خوش‌سيماترين دختر ژاپني از منظر او و خوشی ها و رفتارهای او را ببیند و در دل تحسینش کند و این همه داستان ما و آملی است ، یعنی همون کاری که ما تو یک کافه ای ، مهمونی ای …انجام می دهیم یعنی همون مواقعی که کنار دوستمان نشستیم و  بعد ده دقیقه موبایلهایمان را در می آوریم و عکسها و حرفهای دوستان مجازیمان را «لایک» می کنیم ! 
یک جای کار ایراد داره اما کجای راه رو اشتباه رفتیم خود من هم نمی دونم …


مردمان متمدن


این روزها تمام فیس بوک و پلاس و توییتر و… شده عکس لحظه اعدام اون جوانی که خب خداروشکر اعدام نشد و مادر مقتول او را بخشید  ماجرا پیام آور عفو بخشش است اما در عکسها  جوان اعدامی را می بینی که تا لب مرگ رفته است ، مادر اعدامی که در میان اون همه چشمهای تشنه خون و دیدن جان کندن یک فرد آن پایین افتاده و غش کرده و مادر دیگر که مادر مقتول است و عفوش هم با نواختن سیلی است !
واقعا چرا ما اینجوری شدیم ؟ چرا حتی بخششمان هم باید پر باشد از این همه تلخی و نفرت ؟ حتما باید آن نمایش تراژدی اعدام رقم بخورد ، حتما باید آن جوان تا بالای چارپایه اعدام برود طناب بر گردنش بیفتد صد بار از مسیر زندان تا محل اعدام و تا بالای چارپایه اعدام بمیرد و زنده شود و جان بکند ، حتما باید خانواده اعدامی همه تک به تک این صحنه ها را ببینند و با جوانشان بمیرند و زنده شوند تا خانواده مقتول بلکه و شاید دلشان بلرزد و او را ببخشند ! ما هم ذوق بکنیم و عکسها و خبرهایش را یکی پس از دیگری در طول و عرض دنیای مجازی منتشر بکنیم  و خوشحال باشیم که ایرانی هستیم و همدیگر را نمی کشیم ! 
واقعا ما چقدر انسانهای نجیب و شریفی هستیم که همدیگر را نمی کشیم ، که با انسانیت بیگانه نیستیم ، که هنوز برای زندگی همنوع خود ارزش قائل هستیم ، آره خوب این جشن گرفتن دارد ، این را همه باید بفهمند !

نیمه شبی در پاریس


فیلم «نیمه شبی در پاریس» را دیده‌اید ؟ باید اصلاً حکم شود که همه بروند این فیلم را ببینند !  این فیلم ، فیلم نیست شعری است در میان فیلم‌های آقامون وودی آلن !  
حضرت آلن در این شعرواره اش  با جنونی خلاقانه   به محضر  بزرگان هنر قرن بیستم رفته است و با طنازی‌ای که فقط از او برمی آمده است در پاریس حالی داده است به همینگوی که نگو و نپرس !
فیلم را که می‌بینی با خودت می‌گویی چه می‌شد اگر  هر دهه‌ای، هر نسلی، هر قوم و قبیله ای اصلاً  یک خانم گرترود استاین  می‌داشت ؟ .
اصلاً به کجای این عالم و کائنات برمی خورد اگر مثلاً برای هر دهه ای یک خانه‌ی خانم گرترود استاین  نیز خلق می‌شد ؟ ، خانه‌ای که درش همیشه باز باشد به روی دارو دسته‌ی نوابغ  و  بقولی اراذل و اوباش هنری آن دهه ؟  یک گرم خانه برای همه هنرمندان بی خانه  ، یک پناهگاه و بقول فرنگی‌ها یک «هاب» حالا درست وسط پاریس که خودش یک «هاب» دیگر هم هست نبود ، نبود . ولی واقع شدنش بود فکرش را بکن تو همان تهران خودمان با همه داستان‌هایش یک همچنین چیزی داشتیم ! .
یک جایی که در آن بیایند و بروند و عاشق بشوند و فارغ بشوند و چیزهایی بسازند و بنویسند و بخوانند و خلق کنند که بماند برای همه آیندگان ...

بدون اینکه خودمان بخواهیم!


گاهی وقت‌ها که نه شاید همیشه این‌طوری باشه – اینو باید روانشناس‌ها بگویند البته – ما خودمان کارهایی رو انجام می‌دهیم که نتیجه‌اش درست یا عکس آن چیزی است که تو ذهنمان بوده و یا اینکه اصلاً چیز دیگری است که فکرش را هم نمی‌کردیم.
یه مثلی هست که می‌گوید «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد» (نمی دونم دقیقاً ربط داره یا نه!) این هم شاید همان باشد یا اینکه «چی فکر می‌کردیم چی شد؟» -البته این برای آخر کار هست! - بهر حال منظورم این است که تغییر رفتارهایی در زندگی وجود دارند که آدم‌ها بدون اینکه متوجه بشوند و بدون اینکه به طور مستقیم به آن‌ها چیزی گفته شود دچار آن می‌شوند. این جور تغییر رفتارها را می‌شود با تغییر اندکی در محیط، به وجود آورد.
نمونه
مثال: اطراف کاسه های توالت فرودگاه آمستردام لکه های ادرار زیادی وجود داشتند و توالت کثیف و بد بو بود.
علت: مردم هنگام استفاده از توالت عمومی دقت نمی‌کردند.
راه حل: نزدیک به سوراخ فاضلاب سرویس بهداشتی (مخصوص ادرار و البته برای آقایان !) برچسب کوچکی که عکس یک مگس (اندازه واقعی) است چسبانده‌اند.

نتیجه: مردم سعی می‌کنند مگس را نشانه بگیرند. مگس نزدیک سوراخ فاضلاب است. توالت دیرتر از قبل کثیف می‌شود و بوی بد گذشته را ندارد!

یک بغل گل، یک نگاه


فیلم ساعت‌ها، را دیدید؟ اگر نه که حتماً ببینید حیفه!
یه جایی تو این فیلم در یکی از صبح‌های سرد زمستان که دقیق معلوم نیست دم غروب است یا کله سحر و فقط و فقط و آفتاب نیمه جونی هم برای خالی نبودن عریضه اون گوشه ها پیداس بانو مریل استریپ در حالی که لبخند نصفه و نیمه و نگاه منتظرش همراهش هست یک دسته بزرگ گل‌های رنگ به رنگ و جورواجور بدون نظم و از اون خنزر پنزرهایی که یادمه گل فروش‌های ایرانی عادت داشتند تو دسته گلهاشون بگذارند گرفته بر بغل و از یک آسانسور قدیمی تا میاد وارد خانه‌اش بشه و در را باز کند آقا اد هریس این عاشق قدیمی، این سالیان منتظر به یکباره از تاریکی راهرو هویدا می‌شود و می‌پرسد  
?Mrs. Dalloway! It's you

که بانو می‌گوید :
yes. It's me
اون لحظه، اون صدای مریل، اون لبخند، اون گل‌ها و نگاه مریل به اد فقط همون نگاه به نظرم همه فیلم بود...

نامه


عربی را از آن وقتی که یادم می‌آید دوست داشتم دوران دبیرستان عربی‌ام بد نبود و بعدش هم که گذرم به حوزه افتاد و اولین چیزی را که باید می‌خواندیم جامع المقدمات بود، صرف و نحو و تجزیه وتجوید و البته که تجوید لغة مصدر من جوّد تجويداً والاسم منه الجودة ضدّ الرداءة يقال جوّد فلان في كذا اذا فعل ذلك جيّداً وأتى به على الوجه الحسن!
بعدها هم که یک سال و اندی به بیروت رفتم و رفته رفته عربی‌ام خوب شد و لذت می‌بردم از این زبان و خلاصه اِنّی رأیتُ دَهراً مِن هجرکَ القیامة.
عربی زبان قوی‌ای هست و ظرافت‌ها و زیبائی‌های عجیبی دارد و از همه مهم‌تر به نظر من البته شاید آهنگ خاصی دارد فراز و فرودهای زیبا و خلاصه زبان دوست داشتنی‌ای هست.
حالا که چی؟ که اینکه نامجو جان بعد از مدت‌ها امشب من را بردی به آن دوران و باز یادم افتاد چه شیرین و چه زیباست این زبان عربی ...
گوش کنید و شما هم لذت ببرید :


نامزدی طولانی


ژان پی‌یر ژونه / 2004 / فرانسه
از اسمش که پیداست داستان از چه‌قرار است. اما این عکس روی پوستر قلقلک‌تان ندهد. هیچ خبری نیست!
«نامزدی طولانی» آخرین فیلم جناب «ژونه» است که درست بعد از «اَملی» و گویا بر اساس داستانی از «سباستین جپریسات» ساخته. اما دلیل نمی‌شود هم قد و قواره‌ی «اَملی» تصورش کنید. این‌یکی ملودرام پشت جبهه‌ایِ‌ معمولی‌ای است از روزگار یک دختر علیل فرانسوی در سال‌های آخر جنگ دوم، که اگر سعی کنیم «اَملی» را فراموش کنیم و تحت تأثیرش قرار نگیریم، گاهی حوصله سر می‌برد. اما فیلم بدی نیست.
تصاویرش همان تصاویر «اَملی»ست. همان طنز لاینفک و همان دکوپاژ خاص «ژان پی‌یر ژونه» با ارجاع‌های فوق‌العاده‌اش، همه را دارد. به‌اضافه‌ی «ادری توتو»‌ی دوست‌داشتنی که می‌گویند در هالیوود از خودِ فرانسه هم محبوب‌تر است، و «جودی فاستر» که حتم دارم باور نمی‌کنید خودش باشد. پیرتر، اما بی‌چشم‌ و روتر از همیشه‌اش.
اگر نسخه‌ی دی‌وی‌دی‌ تمیزش را پیدا کنید که غصه ندارد. هر مدل طالب باشید نطق می‌کند. اما اگر پیدا نکردید و زبان فرانسه هم بلد نیستید، از همین حالا خیال‌تان تخت باشد که چیزی دست‌گیرتان نمی‌شود. خبر موّثق دارم که دی‌وی‌دی با زیرنویس فارسی اش هم به همت فیلمی های عزیز رسیده میدون انقلاب و میادین عمده تهران ، گیر بیاورید که مجبور نشوید نودوسه دقیقه ماتم بگیرید.

در ستایش هیچ

باران کوثری و احمد مهرانفر در فیلم هیچ

اینو هم بگم و برم رد کارم که در راستای اینکه من عاشق فیلم چرک هستم رسما اعلام می شود اگر ته دیگ ، اسکاری چیزی داشت حتما آنرا به فیلم « هیچ » ساخته عبدالرضا کاهانی دوست داشتنی اهدا می کرد.

 هر کسی که واقعا مفهوم زندگی را می خواهد درک کند هفته ای یکباراین فیلم را ببیند !


لذت












همه شما حتما تا بحال سفر کردید و حتما در کناره های جاده ، تو پارکینگ پمپ بنزینها و هر جایی که بشه کنار جاده توقف کرد ماشینهایی را دیدید که توقف کرده اند و کاپوت رو زدند بالا و راننده هاشون تا کمر خم شدند و سرشون کردند توش !
همه شما حتما تریلی ها و کامیونهارا دیدید که خراب شدند و راننده هاشون با دست و سر و صورت روغنی دارند بهشون ورمیرند ! یه اصطلاحی دارند راننده های جاده که میگن فلانی راننده دیزله ، این یعنی دیگه خیلی کارش درسته و آخر این حرفه هست !
یکهو می بینی طرف که بقول اونها دیزله همون لب جاده و تو دل بیابون موتور تریلی رو آورده پائین و دل و قلوه موتور رو ریخته بیرون درست عین پازل و اون لگوهایی که همه ما تو بچه گی باهاشون بازی میکردیم  داره موتور تریلی رو سرهم می کنه !
این دیزل رو همین جا داشته باشید تا بعدا بهش برسیم .
همه شما بلا استثنا تا حالا حتما سر و صورتتون جوش زده مخصوصا تو دوران بلوغ که دیگه صورت آدم کلکسیون جوش هست ، شاید بعضی از شما هم مثل من یکی از سرگرمی هاتون ور رفتن به این جوشها باشه ، دیدید جوش که میزنه بیرون اول هی نگاش می کنید و بعد می خارونیدش ، همون موقع که دارید می خارونیدش یه درد همراه با لذتی داره که نگو !
هی می خارونیش ، هی می خارونیش ...
اونقدر می خارونیش تا اینکه خلاصه قرمز میشه و آخرش هم زخم میشه ! ، وقتی که زخم شد دیگه نمی خارونیش فقط هی میری جلوی آینه نگاش می کنی ولی چون اون درده زیر پوستت مزه کرده هی یواشکی طوری که انگار نمیخوای اون زخمه بفهمه با لبه های زخم ور میری و باز نگاه میکنی ، تا اینکه کم کم زخم خوب میشه ، تا زخمه داره خوب میشه باز دوباره وسوسه میشی و دوباره شروع میکنی به خاروندنش !
اما ، اما این دفعه یه طوری میخارونیش که دیگه زخم نشه و فقط اون درده که یه کیفی هم داره رو داشته باشی .
آخ آخ که این دوره آخریه که هم می خارونی  و هم نمی خارونی چه دورانیه باید اهلش باشی تا بفهمی چی میگم !
اون دیزله و این دوره آخریه جوش هر دوشون ته ته فوت و فن هستند ، یه اصطلاحی دیگه هم هست که خوب تهرونیهای قدیمی می گفتند وقتی می خواستند بگن فلانی ختم ماجراست بدون اینکه اصلا بخواهند فحشی بدن و یا خدای ناکرده نظری به خواهر طرف داشته باشند می گفتند "فلانی خیلی خار... است" که بماند حالا این !
همه اینها را گفتم تا برسم به لذت !
آره لذت ، هم اون راننده تریلیه که با اون شلوار کردی گل و گشادش و زیر پیرهنی خیس عرق و چرب و چیلی و سیاهش داره از همه جاش زیر اون آفتاب لب جاده تو دل بیابون جون می کنه و گیربکس و میل لنگ تریلی رو زیر و رو می کنه هم اون پسر یا دختره شیتان پتانه که نشسته جلوی آینه و داره عمل جراحی تک نفره شو انجام میده در عین حالی که زور می زنن و درد می کشن و هی آچارنمره بیست و دو رو ومی زارن زمین و آچار فرانسه رو برمی دارن ، هی موچین رو می زاره زمین و دستمال کاغذی و پنبه رو میذاره روش ، هی با چکش می زنه رو سیلندر و هی با سوزن با نوک جوش ور میره در حالی که در جدی ترین پوزیشن زندگیشون ظاهرا هستند دارند با درد با زندگی با این دنیا و چیزهایی که نا شناخته هستند حال می کنند و لذت می برند و دست آخر اون یکی کارش که تموم میشه می شینه پشت رل و استارت می زنه و از این گردنه به اون گردنه می تازه و هی فرمون گنده روتو دستاش می چرخونه و ته دلش آرزوی یه خرابی دیگه رو داره که به خودش و دنیاش تو دهنی بزنه که آره داداش ما ختم خار... هستیم و دیزلیم و کارمون رو خوب بلدیم و این یکی هم ته ماجراش اینه که تو کشوش میگرده الکلی چسبی ، پنبه ای چیزی پیدا می کنه و فشارش میده رو جوش و همون جوری که مثلا کار کاملا تخصصی اش تموم شده و با یه دستش داره جوشو فشار میده با اون یکی دستش پوست صورت و گردن و بازوهاشو زیر دستش می جوره که شکار دیگه ای پیدا کنه !
ته ته ته همه اینا یه چیزه لذت !
حالا تو بگو نه لذت نیست دیوانگی است ، کار و تلاش و... یا هر چیز و کوفت دیگر !
اما من میگم همه این شلینگ تخته انداختن ها برا اینه که اون لذته که همه آدمها در به درش هستند تو زندگیهامون گم شده و ما دربدرش شدیم و خلاصه هیچی سرجای خودش نیست و از قدیم هم گفتند احتیاج لامصب ، مادر اختراع هست ! حالا اینکه پیداش می کنیم یا نه اون حرف دیگه ای هست !
حالا اینکه برای این لذت هی اسم و رسم و کلاه شرعی می تراشیم هم چیز دیگه ! طرف عشق کشتن داره اسمشو میذاره منافع ملی و میره یه میلیون نفرو تو جنگ می کشه اون یکی عشق لت و پارکردن داره اسمشو میذاره بوکس یا شکار !
همه اینها لذت است ، لذتی که تو جای خودش نداشتیم و حالا داریم با آچار فرانسه و موچین و پنجه بوکس و چاقو ضامن دار و آرپی جی و توپ و خمپاره جبرانش می کنیم ! که شب که میشه و ولو میشیم تو رختخواب و داریم ابروهامونو می خارونیم زیر لب با خودمون یا بغل دستیمون زمزمه کنیم که عجب کاری کردم !
 وای چه جوشی بود ، دیدی چه جوری حقشو گذاشتم کف دستش وهارت و پورت ...

سکوت




سکوت...

 واژه غریبی ست...

 یا حتی حس ِ غریبی...

 اختیار کردنش سخت است

و

شکستنش بس سخت تر...

اگر اختیار کنی می شود بغض و هق هق و اشک...

اگر بشکنی هم... 

خودت را شکسته ای...

سکوتم را بی اختیار، اختیار می کنم...

قرار


 به این روزام که نگاه می کنم یاد کاوه گلستان می افتم که یکبار برام تعریف کرده بود  تو ژاپن یه معبدی هست  که اونو  هر بیست سال یکبار خرابش میکنن و دوباره همون جا یکی دیگه می سازن یه جور و یه شکل دیگه ....
بعد دوباره بیست سال یک شکل دیگه ....
 و این یعنی بی قراری در عین قرار ، نبودن در عین بودن ، اینو دوس دارم و دلم می خواست الان جلوی اون معبد نشسته بودم و می دیدمش این روزها خرابم ولی می دونم در بعد این خرابی هم باز خواهم بود حالا چه جوری اونو نمی دونم ...

آقا


سلام آقا
حالتان خوب هست ؟ چطورید چه می کنید ؟
اونورها همه چیز خوبه ؟
راستی دیشب یادتان افتادم یاد آن شب که توی آن کافه دیدمتان و بین آن همه شلوغی و دود و عطر قهوه و کاپوچینو فقط شما بودید که غم زده نشسته بودید توی آن چارچوب به دیوار نشسته و آنقدر غم داشتید که آدم می ترسید یه ذره دیگر نگاهتان کند اشکش سرازیر شود .
حالا الان بعد مدتها دوباره نگاهم به نگاه غم زده شما افتاد
راستی چرا اینقدر غمگین هستید ؟
اصلا لازم نیست بگویی من نگاهتان را می خوانم منم مثل شما می خندانم و گریانم در دلم .
آقا اصلا یه پیشنهاد بیا باهم کار کنیم بیا توی صورت مردم لبخند بزنیم و بگذار حرف چشم هامان فقط برای تنهایی خودمان بماند .
آقا دوستتان دارم
 آقای چاپلین ....

زن ها


چارلز بوکوفسکي، تنها نويسنده‌اي نيست که بسياري از آثارش در ايران اجازه انتشار ندارد، اما چند رمان اين شاعر و نويسنده و فیلمنامه نویس  واقعاً خواندني است. رمان‌هايي که هم مخاطب عادي مي‌تواند از آن لذت ببرد و هم مخاطب خاص.
 مجموعه داستاني از چارلز بوکوفسکي به نامِ «موسيقي آبِ گرم» را  بهمن کيارستمي ترجمه کرده است و به گمانم شاید فقط همین یک اثر از او باشد که در ایران به چاپ رسیده است .
از این غول ادبیات من پُستخانه (۱۹۷۱) ، هزارپیشه (۱۹۷۵) ، زن‌ها (۱۹۷۸) ، ساندویچ ژامبون با نان چاودار (۱۹۸۲) ، هالیوود (۱۹۸۹) و پولپ (۱۹۹۴) را خوانده ام ، زن ها به گمانم از همه بهتر است ، نمی دانم چرا در ایران چارلز را بیشتر شاعر می شناسند شاید چون فقط تا بحال شعرهای او آنهم محدود به چاپ رسیده است در حالیکه او فیلمنامه نویس برجسته ای هم هست . به عنوان مثال فیلم ( Barfly ) ساخته بارت شرودر بر اساس فیلمنامه او بوده است ، بوکوفسکی نویسنده نبود، او فقط زندگی ای که میکرد را می نوشت. زندگی اش بی مثال و آنقدر شبیه یک داستان بود که هرکس آرزوی زندگی در آن را دارد.
ظاهرا بزرگمهر شرف‌الدين، «پست‌خانه» را ترجمه کرده، اما خوب چون می داند که انتشارش در ایران مساوی است با به مسلخ بردن ترجمه اش از قید انتشار آن گذشته است  مجتبا پورمحسن بخشی از کتاب زن ها را ترجمه کرده است که البته نمی دانم چرا آنرا زنان نامیده است اما ترجمه ترجمه خوبی هست با هم آنرا می خوانیم ...
پنجاه سالم بود و چهار سالي مي‌شد که با زني نخوابيده بودم. هيچ دوست‌‌دختري نداشتم. در خيابان که از کنارشان مي‌گذشتم يا هر جايي که مي‌ديدمشان، نگاهشان مي‌کردم؛ اما بدون اشتياق و با نوعي حس پوچي نگاهشان مي‌کردم. به طور مرتب جلق مي‌زدم اما فکر ارتباط با يک زن ـ حتا اگر غيرجنسي باشد ـ در پس ذهنم بود. يک دختر شش ساله داشتم که حرامزاده بود. با مادرش زندگي مي‌کرد و من هزينه‌ي حمايت از فرزند را مي‌پرداختم. سال‌ها قبل در سي و پنج سالگي ازدواج کرده‌ بودم. ازدواج ما دو سال و نيم دوام آورد. همسرم از من جدا شد. فقط يکبار عاشق شده‌ام. به‌خاطر اعتياد شديد به الکل مرد. موقع مرگش ۴۸ ساله بود و من ۳۸ سال سن داشتم. من ۱۲ سال از زنم جوانتر بودم. فکر مي‌کنم او حالا خيلي وقت است که مرده هرچند مطمئن نيستم. بعد از طلاق شش سال، کريسمس‌‌ها برايم نامه‌اي بلند مي‌نوشت و من هرگز جوابش را نمي‌دادم...

مطمئن نيستم اولين‌بار کي ليديا ونس را ديدم. حدود شش سال پيش بود و من تازه بعد از دوازده سال کار به عنوان متصدي اداره‌ي پست، کارم را ول کرده بودم و داشتم سعي مي‌کردم نويسنده شوم. وحشت‌زده بودم و بيش از هر زماني مشروب مي‌نوشيدم. سعي مي‌کردم اولين رمانم را بنويسم. هر شب موقع نوشتن يک پينت ويسکي و دو تا بسته‌ي شش تايي آبجو مي‌نوشيدم. هر شب تا کله‌ي سحر سيگار ارزان مي‌کشيدم، تايپ مي‌کردم، مي‌نوشيدم و از راديو، موسيقي کلاسيک گوش مي‌کردم. با خودم قرار گذاشته بودم که هر شب ده صفحه بنويسم. اما تا روز بعد نمي‌دانستم چند صفحه نوشته‌ام. صبح بيدار مي‌شدم، استفراغ مي‌کردم بعد مي‌رفتم اتاق جلويي روي نيمکت نگاه مي‌کردم که چند صفحه نوشته‌ام. هميشه از ده صفحه بيشتر مي‌نوشتم گاهي ۱۷، ۱۸ ، ۲۳ و ۲۵ صفحه، البته کار هر شب را بايد تر و تميز مي‌کردم و زوايدش را دور مي‌ريختم. نوشتن رمان اولم ۲۱ شب طول کشيد.
صاحب‌خانه‌هايم که پشت خانه‌ام زندگي مي‌کردند فکر مي‌کردند من ديوانه‌ام. صبح‌ها که از خواب بيدار مي‌شدم، يک پاکت بزرگ قهوه‌اي روي ايوان بود. محتوياتش جور واجور بود اما اکثراً توي پاکت سيب‌زميني، تربچه، پرتقال، پيازچه، کنسرو سوپ و پياز قرمز بود. هرشب تا ساعت ۴-۵ صبح آنها را با آبجو مي‌خوردم. پيرمرد ضعف شديد داشت و پيرزن هم همين‌طور و من دستهاي پيرزن را مي‌گرفتم و گهگاهي مي‌بوسيدمش. جلوي در هميشه يک بوس گنده به او مي‌دادم. به‌طرز وحشتناکي چروکيده بود، اما همين چين و چروک‌ها هم کمکش نمي‌کرد. او کاتوليک بود و وقتي صبح‌هاي يکشنبه کلاه صورتي‌اش را به سر مي‌کرد و به کليسا مي‌رفت جذاب به‌نظر مي‌رسيد.
فکر مي‌کنم ليديا ونس را در اولين شعر‌خواني‌ام ديدم. شعر‌خواني در کتابفروشي در دراوبريج در خيابان کن مور برگزار مي‌شد. باز هم وحشت‌زده بودم. بيش‌از حد وحشت‌زده. وارد که شدم فقط جا براي ايستادن وجود داشت. پيتر که اداره‌ي کتاب‌فروشي را برعهده داشت با يک دختر سياهپوست زندگي مي‌کرد، يک عالمه پول داشت. به من گفت: لعنتي، اگر هميشه مي‌توانستم اين آدم‌ها را دور هم جمع کنم به اندازه‌ي کافي پول داشتم که يکبار ديگر به هند سفر کنم! وارد شدم و آن‌ها شروع به کف زدن کردند.
سي دقيقه شعر خواندم و بعد چند دقيقه استراحت اعلام کردم. هنوز هشيار بودم و مي‌توانستم چشماني را که خارج از تاريکي به من چشم دوخته بودند، ببينم. چند نفر بالا آمدند و با من حرف زدند. بعد ليدياونس در سکوت کامل بالا آمد. پشت يک ميز نشسته بودم و داشتم آبجو مي‌نوشيدم. دو دستش را گذاشت روي لبه‌ي ميز و دولا شد و نگاهم کرد. موهايش قهوه‌اي و بلند بود، خيلي بلند. دماغش برجسته بود و چشمانش چپ بودند. اما او سرزندگي را در فضا منتشر مي‌کرد. هر چه باشد او آنجا بود. مي‌توانستم ارتعاشاتي را که بين ما در جريان بود، احساس کنم. بعضي از ارتعاشات رد مي‌شد و خوب نبود اما وجود داشت. او به من نگاه کرد و من به عقب برگشتم. ليدياونس يک ژاکت جير گاوچراني پوشيده بود که يک منگوله هم دور گردنش داشت.

سينه‌هايش، زيبا بود. به او گفتم: «‌دوست دارم منگوله را بکشم و ژاکتت را جر بدهم ـ مي‌توانيم همينجا شروع کنيم!» ليديا رفت. فايده‌اي نداشت. هيچوقت نمي‌دانم به خانم‌ها چه بگويم. اما او باسن داشت. وقتي داشت مي‌رفت باسن زيبايش را تماشا کردم. خشتک شلوار جين آبي‌اش چسبيده بود به باسنش و وقتي داشت مي‌رفت تماشايش مي‌کردم.
بخش دوم شعر خواني را تمام کردم و ليديا را از ياد بردم همان‌طور که زناني را که در پياده‌رو از کنارشان مي‌گذشتم فراموش مي‌کردم. پولم را گرفتم. چند تا دستمال و چند کاغذ امضا کردم و زدم بيرون و با ماشين به خانه برگشتم.
 هنوز داشتم هر شب روي رمان اولم کار مي‌کردم . هيچوقت قبل از ساعت ۱۸: ۶ عصر شروع به نوشتن نمي‌کردم. چون عادت داشتم در اداره‌ي پست ترمينال آنکس مشت بزنم. ساعت شش عصر که شد آنها رسيدند: پيتر و ليديا. در را باز کردم. پيتر گفت: «ببين هنري، چي برايت آورده‌ام!»
ليديا پريد روي ميز قهوه‌خوري. شلوار جين آبي‌اش تنگ‌تر از هميشه بود. موهاي بلند قهوه‌اي‌اش را از يک طرف به طرف ديگر تاب داد. او جنون‌آميز بود. حيرت‌انگيز بود. براي اولين‌بار به فکر امکان عشقبازي با او افتادم. شروع کرد از حفظ، شعر خواند، شعر خودش را . خيلي بد بود. پيتر سعي کرد ساکتش کند: «نه! نه!  در خانه‌ي هنري چيناسکي شعر قافيه‌دار نخوان!»
« بگذار ادامه دهد پيتر!»
مي‌خواستم لمبرش را تماشا کنم. روي ميز عسلي جا به جا مي‌شد و شلنگ تخته مي‌انداخت. بعد رقصيد. دستهايش را تاب داد. شعر وحشتناک بود و تن و ديوانگي او بد نبود.
ليديا پريد پايين.
«خوشت آمد هنري؟»
«چي؟»
«از شعر»
«به‌شدت»
ليديا آنجا ايستاد، کاغذهاي شعرش را گرفته بود دستش. پيتر به او چنگ زد: به او گفت: «بيا شاخ محبت را بکشيم.» «بيا، بيا گورمان را گم کنيم» ليديا هلش داد عقب. پيتر گفت: «خيلي خوب پس من مي‌روم»
ليديا گفت: «خب برو، من ماشين دارم. مي‌توانم خودم برگردم. پيتر رفت سمت در، ايستاد و برگشت: «خيلي خب چيناسکي! فراموش کن برايت چي آورده‌ام! «در را کوبيد به هم و رفت. ليديا روي نيمکتي نزديک در نشست. من تقريباً فاصله يک پايي او نشستم. نگاهش کردم. حيرت‌انگيز بود. ترسيدم. نزديکش شدم و موي بلندش را لمس کردم. موهايش، جادويي بود. دستم را کشيدم عقب پرسيدم: «‌واقعاً همه‌ي اين موها مال خودت است؟» مي‌دانستم که مال خودش است، گفت: «آره» دستم را گذاشتم زير چانه‌اش  و خيلي ناشيانه سعي کردم سرش را به طرف خودم برگردانم. در اين شرايط اعتماد به نفس نداشتم. آرام بوسيدمش.
ليديا بلند شد. «بايد بروم. بابت اين دقايق به پرستار بچه‌ام پول مي‌دهم.» گفتم: «ببين بمان. من پولش را مي‌دهم. فقط يک کم ديگر بمان.»
او گفت: «نه، نمي‌توانم. بايد بروم.»
به سمت در رفت. دنبالش رفتم. در را باز کرد و بعد برگشت. براي آخرين بار لمسش کردم. صورتش را بلند کرد و يک بوس کوچولو به من داد. بعد خودش را عقب کشيد و چند تا کاغذ تايپ شده داد دستم. در را بست. روي نيمکت نشستم، کاغذهايش توي دستم بود و به صداي استارت ماشينش گوش دادم.
شعرها به هم منگنه شده بود، همراه با اشکال پانتوميم و اسمش بود مال اوووووو. چند تا از شعرها را خواندم، شعرهاي جالبي بودند س ک سي و سرشار از طنز، اما بسيار بد نوشته شده بود. شعر درباره‌ي ليديا و سه خواهرش بود. هر چهار خواهر بسيار سرخوش و شجاع بودند و نسبت به هم س ک سي بودند. کاغذها را انداختم کنار و پينت ويسکي را باز کردم. بيرون تاريک بود و راديو بيشتر آهنگ‌هايي از موزارت و برازوبي پخش مي‌کرد.


فرار از واقعیت

يك وقت هائي  داري زندگي ات را مي كني يكباره يك چيزي برت مي دارد از زمين مي كندت مي بردت يك جایی...

نه اين كه آن يك چيز خوب خيلي خوب باشد یا بد و نه اینکه آنجایی که می روی جای خوبی باشد یا بد باشد مهم این هست که حالتو فکرتو جاتو عوض کرده

حالا ممکن هست اون چیز یک فنجان چایی باشد که دستت گرفتی و داری مثلا یک کتاب رو ورق می زنی و بعد يك گرماي كمي حوالي پائين صورتت حس مي كني ... همين طور كه به ورق زدنت ادامه مي دهي كمي صورتت را خم مي كني كه اين گرماهه سمت ديگر را هم نوازش كند ... شايد دست از ورق زدن برداري و صورتت را كامل بگيري جلوي بخار چائي ... نفس عميق بكشي ... دست از كارهاي توي ليست مانده بشوري و دعا كني هيچ وقت بخار آن فنجان تمام نشود ...

بخار تمام مي شود ،‌ تو به خودت مي آئي ...

همه اینها را که گفتم به خاطر این است که بعد از مدتها رفتم سراغ کارتن کتابهایی که برایم فرستادند و "وقت بد مصائب از احمدرضا احمدی " را دیدم ، من زیاد شعر خوان نیستم و اصلا تعجب هم کردم که چرا برایم کتاب شعر فرستادند همینجوری که لیوان چایی دستم بود و کتاب را ورق می زدم روی صفحه ای چشمهام میخکوب شد و دلم لرزید و رفت اون پائین پائینها ....


«رفتم

به آشپزخانه که برای خودم چای بریزم

برای چه منظور

که مثلا مرگ را فراموش کنم»

 
شاید نفسم اصلا با لا نمی آمد و همین طور ماندم که چقدر ساده و ابتدایی یک نفر توانسته حقیقت به این بزرگی را بکوبد بر سرت .

دوباره خواندم و دوباره و بغضم گرفت و ترکیدنگاهی به بخار چایی کردم و بعد که نفس عمیقی آمد و رفت نشستم کف اتاق و ب خودم فکر کردم که نه تا بحال بل که حتا در همین امروز مثلا چند بار خود من همین کار را کرده‌ام، و هر بار به جوری و شکلی نع نع اصلا دقیقا همینجوری رفته‌ام توی آشپزخانه و برای خودم چایی ، نسکافه‌ای ، لقمه ای چیزی درست کردم که فقط حواسم را از این موضوع واقعی پرت کنم. تا بتوانم نفسی بکشم و مثلا راحت نفس بکشم و فراموش کنم .

آهای احمدرضای احمدی، تو امروز من را سخت تکان دادی ...



عید آمد


گفتگوها دارم که اگر واژه توان داشت ترا می گفتم

واژه ها دارم در سر که اگر...

خلوتی بود و دلی بود که ترا می گفتم

دارم از کوچه آن خاطره ها می گذرم

گوش کن گوش...

ترا می گویم

تو که همدردی و همدل

تو که معنای بهاری و بهاری و بهار

همزبانی

و چه می دانم در کجائی و کجائی است دلت

این قدر هست که از جنس منی و همزبانی

می توانم به تو از دورترین نقطه خاک با کلامی برسانم

عالمی واژه و حرف و سخن و خاطره را

و بگویم نوروز...

تو بدانی که چه می گویم

و بگویم: صد سال بهتر از این...

و نخندی به امیدی که مراست

و بدانی که بهار

سایه سبز خدا در قفس امروزست.





سال نو خورشیدی و عید سعید باستانی نوروز را به همه شما عزیزان تبریک گفته و آرزومندم سال جدید سالی سرشار از موفقیت و بهروزی توام با صحت سلامت همراه باشد .

با محبت قلبی فراوان

امير فرشاد ابراهيمي

معجزه پلیکان

تعریف از خود نباشه بی خیال ارتش سایبری شدم و دوباره نوشتن را از سر گرفته ام  جدی جدی !
مهم نیست برای چی و برای کی برای تو یا هر کس دیگری . مهم این است که تاب نیاری و بنویسی بازم مهم نیست رو کاغذ باشه یا تو وبلاگ ، فقط باید نوشت 
 باید هرجای سفیدی رو که آدم پیدا میکنه بنویسه و سیاهش کنه !
یه جایی خوندم که الکساندرا گفته : همهء حرف های دنیا را گفته اند دیگر هیچ کس همینگوی نمی شود ! دیگر حرف حسابی نمانده .
اما من با همه احترامی که به الکساندرا قائلم باید بگویم که نه بابا اینجوریا هم نیست تا وقتی میشه تو بلاگ ودفترچه یادداشت وکاغذ پاره و هر کوفت و زهرمار سفید دیگه ای که دم دست آدمه نوشت ، پس باید نوشت
 از هر دری حالا هر نوشته ای که حتما نباید « وداع با اسلحه » باشد ؟ میشه همین چرت و پرتهای «ته دیگ » هم باشد دیگر نوشته، نوشته است !
بازم روم به دیوار تعریف از خود نباشه دارم یه مجموعه داستانمینویسم فعلا داستان اول تمام شده اسمش هست : ایستگاه نایمخن
چند وقت پیش اتفاقا دکترم هم حرف الکساندرا را تکرار می کرد که کمی حرف بزن بجای اینکه بنویسی ! ولی من همچنان به نوشتن اعتقاد دارم و معجزه خودکار بیک یا خود نویس پلیکان !
از اینایی که توش دو تا جوهر جا میگیره یکی اینوری و دومی هم برای روز مبادا و از اونوری !
حالا اس ام اس و تلفن و ایمیل و همه اینارو اصلا بی خیال برای خودم که میتونم بنویسم ؟
گذرت اگر خورد به این حوالی که نمی خورد اینو یادت نره که یک جایی هست که مال خود آدم ا ست و هیچ کس حتا تو هم نمیتونی جلویش را بگیری ...

خلسه کوتاه کوتاه

وقتی صبح ها از خواب پا میشم واقعا مثل آدمهایی که خودشونو گم کردن هستم
باید یه مدتی بگذره تا خودمو پیدا کنم و اینو خیلی دوست دارم
وقتی صبح ها از خواب پا میشم عاشق آن ثانیه‌های کوتاهم که تازه از خواب بیدار می‌شی و هنوز انگار مست خواب شبانه‌ای
چه کیفی میده که شبش خواب خوبی دیده باشی یا مزه‌ی دیداری هنوز زیر لبت طعمش جا مونده
وقتی صبح ها از خواب پا میشم عاشق آن لحظه‌هایی هستم که هنوز یادت نیامده دیشب از گریه خوابیده‌ای یا خستگی خواندن ، شاد بودی که خوابت برد یا غمگین
هنوز یادت نیامده امروز چند شنبه است باید چه کنی، چه قدر باید بدوی
آره ، من عاشق این فراموشی کوتاهم






من

بايد راضی بود ، راضی بود به به لذت هاي سادهء زندگي .
راضی بود به تلفنهای کوتاه دوستان ، پیامکهای گاه و بیگاه ، سلامهای از راه دور ، كتاب خواندن ، چاي نوشيدن و حوصله اگر بود قهوه اي چيزي وگرنه همان چاي و ليمو .
من اینطوری بودم سالها و البته ربطي هم به درهم برهمی اين روزهايم ندارد . من همیشه طوری زندگی میکردم که زندگي هميشه توي دست هام بود ..
از لحظه ها لذت می بردم و برایم بهترین بودند.
وقتی کتاب می خواندم و با دستام کتاب را باز نگه می داشتم لبخندي همیشه گوشهء لبم می افتاد و آرام آرام لبهام تکان می خوردند جوری که انگار دارد اتفاقات قشنگ مي افتد جايي در درونم كه شماها نمي بينيد .
من كجا اینهمه قرو قاطی بودم ؟ من کجا عصب می زدم ؟ کجای این سی و چند سال دستهام لرزیده و چشمهام قرمز شده ؟ کجا تكه بار آدم هاكردم كه اين روزها ؟ كجا خشمم فوران مي كرد درونم ، پاهام را تكان مي دادم ؟
من هر چه بر سرم آمده هیچ انگاشتم و فقط نگاهی کردم و بخشیدم و رفتم و حالا دارم فكر مي كنم من كجا اشتباه كردم كه آدم ها نيش مي زنند و مي روند . تخم شان هم نيست چه بلايي مي آورند سرت . كجا دل كسي را شكستم ؟ من كه سرم به كار خودم بود .
بعد فكر كردم دوباره دارم باج مي دهم . باج مي دهم به آدم ها ، لبخندم را خرج شان مي كنم تا بمانند . بعد فكر كردم چه خاك بر سر شدم من اين روزها كه هي نگرانم از دست بدهم آدم هايي را كه توي دلشان جايي ندارم . من چه بد شدم اين روزها !
و دست آخر رفقا ساده تر از اونچه که فکرشو می کنید می تونید شادم کنید