این روزها


در سرزمین من متأسفانه زندگی، در رویا بیش از واقعیت جریان دارد و این حتی در شادترین روزهایش هم موج میزند و همه آرزوی روزهای بهتری برایش دارند !
من هم ترجیح می‌دهم این روزها سرم را توی یقه‌ی لباسم پنهان کنم و با بضاعت کم روزها را با آدم‌های خوب زندگی‌ام سر کنم تا خیلی چیزهای دیگه ...

برف و کبک


زنگ می زند و می گوید که تهران امشب برف میبارد ازخیلی چیزهای دیگر هم می گوید ازاینکه فلان چیز گران شده ازاینکه شب عید است هنوز نتوانسته کارهایش را بکند و اینکه شب جمعه آخر سال که رفتیم سر خاک «آقا جان» حتما ازقول تو هم فاتحه ای می خوانیم و باز دوباره میرسد به اینکه دیشب که ازسرکار برمیگشته زیر پل حافظ پیرزنی جان سپرده بود و...
دیگر حرفهایش را نمیشنوم و ته دلم آرزو می کنم که کاش لااقل آنقدر ببارد که آنهایی که از روزهای خوب و عدالت اجتماعی و سفره های آغشته از بوی نفت می گفتند  مثل کبک سرشان را زیرش بکنند و نفهمند که چه خبر است !
که این برفِ سرد فقط آتش می زند به آرامشِ نداشته مان و لاغیر وگرنه کجای این سالها شب عید و برف ؟