باختی پسر ... باختی

ازعصر دیروز تا همین الان که کله صبحه فقط و فقط خونه رو مرتب کردم،کتاب خوندم،اس ام اس زدم، هی تند تند اومدم میلمو چک کردم و میلیدم - یعنی همون ای میل هایم رو جواب دادم - و یه پکیج رادیوی هم ساختم و غذا خوردم!
دو تا کتاب تمام کردم، "کافه پیانو" و "آندری تارکوفسکی " البته خودم هم از انتخاب این دو یکهو خنده ام گرفت که چه دخلی این دو باهم داره ؟
امسال به جز چند نفر به هیچ کس تبریک سال نو نگفتم اینجا هم نخواهم گفت !
داره به سرم می زنه اصلا یه جنبش ضد سند تو آل راه بندازم ، یعنی چی یه متن کلیشه ای رو بر می دارن به هزار نفر می فرستند و حتما توقع دارن عین اون هزار نفر هم بشینند براشون جواب بنویسند که وای عزیزم مرسی که بیادم بودی !
در فکر یه سفر هم هستم البته ، یه چیزی هم امسال بعد سالها اون ته دلم جاش بدجوری خالیه که بماند .
نگرانم و همه چیزم درب و داغونه و واقعا به یه تغییر دکوراسیون روحی احتیاج دارم خفن !
باید یه کسی یه اتفاقی نمی دونم یه چیزی بیاد و من رو از این درهمیدگی نجات بده . بین همه فکرهای پخش شده ام و فقط یک جمله بی مقدمه می تونه هولم بده ، پرتم کنه پایین.
یکی از پشت خستگی هام می پره بیرون و می گه : خیلی باختی...خیلی.

لعنتی دیگه رو زمین نیستی

ميزنی تو جاده خاکی...
دلت می خواد تا ته دنيا همين طوری بری....
میری تو اتوبان يه مسير مستقيم و کم ترافيک...
آخر شايد بن بست باشه..اول يواش ميری...کم کم سرعتت ميشه ۱۲۰.جاده مستقيم...چشمت به جلونته اما نمی بينی....فکر داره دور ميزنه۱۴۰...
کاش اين اتوبان آخر نداشته باشه.کاش الان بارون بياد..۱۶۰...کاش شب بشه....میوفتی تو جاده....ميای سبقت بگيری چيزی نمی بينی .يه جورايی شاخ به شاخ ميشی...
دود سيگار و ميدی تو...داره کم کم شب ميشه...اما بارون نمياد....چراقات و روشن نمی کنی....اينطوری حالش بيشتره...باحال تر اينه که وسطه جاده نگه می داری...يه گوشه ماشين و پارک می کنی.تمام بدنت از درد می سوزه.اما مهم نيست...
خلاف جهت ماشين وسط جاده شروع می کنی به راه رفتن....عجب حالی داره پسر...هر ماشينی با يه بوقه ممتد از کنارت رد ميشه..تمام درد بدنت و خم ميکنه.پاهات و رو زمين ميکشی.تا حالا اين همه درد و حس کردی؟..کلی فحش می خوری..ای بابا!..بی خيال....راه خودت و ميری....داره بارون مياد...ديگه همه چی کامله.آدم برای مردن ديگه مگه چی می خواد؟...
سيگار هنوز تو دستته.می ترسی خاموش بشه...يه پک بهش ميزنی...دوست نداری تموم بشه...انگار که تموم بشه همه چی تموم ميشه.
نور ماشين جلويی چشماتو خيره می کنه...يه پک ديگه به سيگار ميزنی....با خودت فکر می کنی قطره های بارون تو نور چراقش قشنگه.فکر می کنی عجب بارون معرکه ای....نور خيلی نزديکه..فکر می کنی نور داره کورت می کنه..صدايی نمی شنوی...سکوت و سکوت...
حالا داری پرواز می کنی....يه درد عجيب تو پاهات و قفسه سينت می پيچه.مهم اينه که ديگه رو زمين نيستی....
لعنتيـــــی ديگه رو زمين نيستی....می فهمی؟؟؟؟حالا تا دلت می خواد نفس بکش.درد ديگه نداری.مگه نه؟حالا تا دلت می خواد تو بارون بچرخ ، برقص.خيالی نيست.همه چی تموم شده....

طفلک من

دیروز احساس می کنم رسیده بود به مرز جنون از صبح تا غروبش عین دیوانه ها فقط از خودم از دیوار از سه گوش دیوار از تخت و ملافه از انگشت شصت پام از دو تا انگشتای شصت پام نیم رخ دستم و .... عکس می انداختم !
آهان از کاشی های کف از پنجره روبرو از لیموئی های دیوار که نمی دانم چرا توی عکس سفید می شد ؟
دیروز روز من بدو دوربین بدو بود
طفلک دوربینم که جیک هم نمی زد و فقط عکس می انداخت
طفلک من که فقط یه اتاق دارم برای عکس انداختن ازش
طفلک دوربینم
طفلک من
پ . ن :
میدانم که عکسهای خیلی احمقانه ای شده ولی شاید بگذارمش تو فیس بوک اینجا نمیشه که باز اونجا کمی خودمونی تره !

کسی چه می داند ؟

در این روزهای کشدار بی پایان و آغاز هیچ کاری ندارم بکنم جز اینکه روی تخت درازبکشم و کتاب بخوانم و دلخوش باشم به اینکه عصر وقتی همه رفتند پرستار مهربان اجازه می دهد چند ساعتی از لاین اینترنت استفاده کنم .
اما در این اتاق سپید و لیمویی رنگ با پنجره ای که فقط باغ روبرو را می شود دید و در سکونی سنگین که معلوم نيست برای چه و از کجا آمده هیاهوی درون را مگر می شود با خواندن کتاب " اعترافات قدیس آگوستین " آرام کرد؟
مگر می شود هیاهوی زندگی پشت این دیوارها را با سکون مرموز قلب تاخت زد؟ قلب باد کرده ی پر طپشی که انگار همه ی این سی و سه سال را چوب حراج زده.
سی و سه سال تلاش و اشک و لبخند و پیروزی و شکست و عشق و امید و انتظار و خیانت و درد و غربت و درد ! و چند سال یا روز و ساعت دیگر تلاش و اشک و لبخند و پیروزی و شکست و عشق و امید و انتظار و خیانت و درد و غربت و درد چند سال؟ کسی چه می داند ....
دنیای عجیبی است !

سپاس

از همه دوستان عزیزم که این روزها نگران من بودند و برایم نوشتند و زنگ زدند و تکست فرستادند یک دنیای بزرگ سپاسگزارم و نمی توانم بگویم که چقدر از این ابراز محبتها و دوستی ها خوشحالم ، حالا دوباره آمده ام و اینجا ایستاده ام و دلم می خواهد دوباره بنویسم ، از همه چیز و از همه جا از تمام اشارات زندگی ، مثل قبل و مثل همیشه حالا این برای فرار از خود یا واقعیتی که دیر یا زود با آن مواجه خواهم شد است یا برای بازگشت به خود نمی دانم
روزگار غریبی است نازنینان