امید

این روزها همه امیدوارند و این خیلی خوبه
حتی اگه هیچ اتفاقی هم نیفته همین که امید داریم خیلی خوبه خیلی...

سی و هشت !


تابستان است  ولی خوب هوا ابريست همینجوری یواشکی هم نم نم بارون میاد و من امشب  سی وهشت ساله می شوم  دلم می خواهد  همینجوری تا جون دارم امشب راه بروم و  در عالم بی خیالی آواز بخوانم و هیچی کار خاص دیگه ای ندارم .
آدم تو دهه سوم زندگیش همان قدر خوشبخت است که توی بچگی ! همان قدر دوست داشتنی است که آدمهای ديگر . همان قدر می خندد که ديگران و حالا من کم کم دارم از این دهه اخراج می شوم و وارد چهل سالگی میشوم .
خوشبختانه اهل هیچ برنامه و پلانی برای زندگی ام نیستم و بی ترمز همینجوری میرم جلو - تا بحال که البته همینجوری بوده-ولی اگر قرار باشد مثل انسانها ! و این خارجی‌ها برای امسالم بخواهم پلانی تعریف کنم یا به رسم بعضی از دوستان داخل کشورم برای امسال اسمی بگذارم و برنامه ای تعریف کنم  دوست دارم امسال را کمی خودخواه و مغرور باشم !
تجربه این چندسال دست کم ثابت کرده چون هر کسی گفت سلام و من پریدم علیک گفتم و هرچه در توش و توانم بوده برای کمک به او گذاشته ام ظاهرا امر بر خیلی ها مشتبه شده که من محتاج کمک کردن و یا رابطه با دیگران هستم و خلاصه در این چند سال هرچی اومده بر سرم بخاطر همین «دم دست» بودنم بوده . حالا  شاید خیلی به موقع نباشد ولی پیش می‌روم ببینم چه قدر موفقیت حاصل می‌شود.
اما معمولا آدم تولدش که میشود یه حال خاصی دارد ومخصوصا که اگرازخانه و خانواده هم دور افتاده باشی ، دیروز خواهرم چهارمین فرزندش را هم به دنیا آورد و این باعث شده که من دلم بیشتر بخواهد الان در خانه باشم، مخصوصا که با همه گله و گلایه ای که ازپدر و مادرم دارم باز هرچه باشد دلم برایشان تنگ شده ، مخصوصا که سالهاست ندیدمشان ، مخصوصا که ازصدایشان این را حس میکنم که روزبه روزپیر تر میشوند و این طور سریع پیر شدنشان خیلی دردناک است.  و از همه‌ی این‌ها بدتر این که نیستم تا در کناراین پیری شان باشم این طوری می‌شود که من هر بار که زنگ می‌زنم و یکیشان گوشی را برمی‌دارد دلم آرام می‌شود که لااقل صدایشان را دارم اما خوب وقتی صدای امروزشان را می شنوم و در ذهنم تصویر روزهای با هم بودن را زنده می کنم دچار تناقض می شوم هم بخاطر آنها و هم اینکه نمی دانم چرا همیشه  ما  تصویرمان را از آدم‌های اطرافمان و حتی خودمان را در ذهنمان هیچ وقت به روز نمی‌کنیم، و معمولا یک تصویر رویایی از خودمان داریم. مال آن وقت‌ها که در ذهنمان مشغول ساختن دنیا و آرزوهایمان بوده‌ایم یا مال وقت خوب دیگری از زندگیمان. وقتی که ازش راضی بوده‌ایم یا شاد بوده‌ایم یا هر چیز دیگری و بعد از آن دیگر همیشه همان ایم،همه چیز را با آن تصویر قیاس می‌کنیم.
مثلا من نمی دانم چرا همیشه خودم را در حوالی بیست سالگی ام تصور میکنم  و هیچ  حواسم نیست که حالا یک مرد سی و چند ساله ام که اگر مجالی بدهم به مو و ریشهایم و بگذارم کمی بلند شوند می بینم که بد سفید کرده ام همه را و این ریش زدن و مو زدن یک  فراموشی تحمیلی  است !

گمشده

خیلی از چیزهای من توی مدرسه گم شد. چیزهایی مهم تر از اتود هفت دهم و پاک کن مایکل انجلو ...
کاش همانطور که مادر بی اعصابم هر عصر، پیش بینی میکرد یک روز خودم را هم گم کرده بودم...