توی هواپیما که بودم داشتم «بگذارید میترا بخوابد »را
میخواندم اصلانمی دانم که چه شد که فکرم داشت
سعی میکرد « جنگ آخر زمان » را
بیاد بیاورد . ربطش را نفهمیدم شاید به خاطر این روزهای خاکستری باشد و اسم آن کتاب
، نمیدانم و اصلاً نمیدانستم چطور یادش افتاده ، بی آن که هیچ وقت علاقه ای آنچنانی
داشته باشم به «ارگاس» با آن ادا در آوردنهای کلاسیکش که هیچ ربطی به سورئالیست های
ادعاییاش هم ندارد ! اما من داشتم میخواندم
که : "ماریا با اندکی تمسخر زمزمه میکند عشق خالص ...اما فکرم درگیر داستان آنتونیو و سرهنگ مدیروس بود!
کتاب را بستم و نشستم خودم با خودم حرف زدم که واقعاً داستان زمان و امتداد فکرها ، آدمها ، سرو صداهایی
که این روزها در اطرافم هست به کجا میرسد ؟
دوستی دارم در فیسبوک از روز حصر آن
دو تن نشسته است و هر روز دارد می شمار ۱ ، ۵۰ ، ۲۰۰ تا همین چند
روز پیش که شمارشش رسیده بود به ۲۸۵ ! حتماً
پیش خودش فکر میکند که در این روزگار فراموشی باید بشمارد تا به زمان خودش برسد ،
تا وقتش برسد حتماً او هم مثل خیلیهای دیگر اعتقاد دارد هر چیزی زمان خودشو می طلبه
بعد یاد صحبتهای یک آخوندی افتادم که ده یازده سالم بود که تو مراسم ختم یکی از فامیلها بالای منبر گفت:«
اون دنیا ، دنیای بی زمانه» و من همیشه پیش خودم فکر میکردم یعنی چطوری میشه که
یه دنیایی باشه که زمان نداشته باشه ؟
هنوزم که با خودم فکر میکنم میبینم اصلاً نمی شه حتی تصورش کرد ...
آره ! عجیب چیزیه این زندگی ، زمان ، روزا و ساعتا