‏نمایش پست‌ها با برچسب بلوغ بی بلاغت. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب بلوغ بی بلاغت. نمایش همه پست‌ها

پیشرفت یا پسرفت ؟

یه سری VHS الان چند سالی هست از وقتی از ایران اومدم بیرون همینجور از این ور به اون ور دنبال خودم می کشمشون بدون اینکه بدونم اصلا خیلی هاشون چی هستند ! 
اول ویدیو نداشتم وبعدا که گشتم خلاصه ویدیویی پیدا کردم کابلش به تلویزیون نمی خورد تا امروز که بیکار بودم و خونه بودم نشستم خلاصه خیلی از ویدیوها رو دیدم ! 
از شوی لیلا فروهر گرفته تا فیلم مادر علی حاتمی و یکسری از فیلمهای روزهایی که دانشگاه بودیم و از کلاس و دانشگاه و ساندویچ خوردن و نون خامه ای خوردن جلو دانشگاه ! ولی یکی از اونها عالی بود ، يه مسابقه ای بود برنامه کودک کانال يک پخش  ميکرد. پنجم دبستان بودم و از طرف مدرسه برده بودنمان تو اون مسابقه و یادمه اول شدیم و آخرش بهمون یک جامدادی و یک ساعت دیواری با آرم شبکه یک ! جایزه داده بودند . آخرش پرسیدیم کی پخش میشه؟ گفتند : نمی دونیم برید ببینید ! 
هیچی دیگه کارم شده بود هر هفته جمعه میخکوب بشینم پای تلویزیون تا ببینم کی پخش میشه ، آخرم روزی که نشون دادنش به ضرب و زور خانواده رفته بودیم مهمونی و من ندیده بودم ! 
سالها گذشت تا یک روز دوستی رو پیدا کردم در گروه کودک و نوجوان و گفت میره از تو آرشیو پیدا می کنه و برام روی VHS ضبط کرد و بعد داد بهم ، امروز که می دیدمش کلی حال کردم ، راستش رو بخواهید خیلی از چیزهایی رو که تو اون مسابقه به سرعت جواب می دادم الان یادم رفته اصلا !

این خودش سند گویایی است که پسرفت داشتم تا پیشرفت !

بزرگ که می شوی

بزرگ که می شوی غصه هایت زودتر از خودت قد می کشند- دردهایت نیز... غافل از آنکه لبخندهایت را در آلبوم کودکی ات جا گذاشته ای! شاید بزرگ شدن اتفاق خوبی نباشد...

زبان آدمها

این روزها و با وجود این«دنیای مجازی» لعنتی خیلی سخت هست که بین دوستان مجازی و دوستان واقعی ات فرق بگذاری و ببینی کدوم واقعی تر هستند ، کدوم دوست هستند و کدوم دوست نما !، خیلی پیش آمده ساعتها با یک دوست دنیای مجازی می نشینی و حرف میزنی ولی تو یک کافه ای ، مهمونی ای …کنار دوستت که میشینی بعد ده دقیقه موبایلهاتون رو در میارید و سری به آن یکی دنیا میزنید ! نمی دانم شاید زبان آدمها این روزها عوض شده و ما زبان همدیگر را نمی فهمیم و برای همین هست که نمی تونیم با هم حرف بزنیم و «دوست» بشیم و این البته شاید هم خیلی بد و فاجعه نباشه !
«رومن گاري» در «خداحافظ گاري كوپر» نوشته كه آدم‌ها بهتر است زبان همديگر را ياد نگيرند، چون يادگرفتن زبان شروع دردسرهاي بي‌پايان و آغاز بدبختی هستش ، رومن از اینکه همه دارند تلاش می کنند تا «زبان» یادبگیرند هم خیلی شاکی هست و برای همین در آخرهای همون فصل تا تونسته هر چی بدوبيراه‌ بلد بوده خطاب به «لينگافون» تقدیم کرده که این روزها - یا شاید هم آن روزها- مدام در تلاش برای شیوه های نوین زبان‌آموزي هست .
داستان «ترس و لرز» نوشته «آملي نوتومب» هم ازیک زاویه دیگه به این تراژدی انسانی نگاه می کنه ، آدم‌ اصلي ترس و لرز يك بلژيكي است كه تو ژاپن بزرگ شده و ژاپنی بیشتر حرف میزنه تا فرانسوی و هلندی یا آلمانی اما این همه مشکل و قصه نیست ، داستان از اونجایی شروع میشه که اون فکر کرده برای زندگی در ژاپن و حرف زدن با ژاپنی ها باید ژاپنی یاد بگیره و میره و یاد میگیره اما نه با ژاپنی ها میتونه کنار بیاد و نه با کسی میتونه دوست بشه و معاشرت کنه !
حالا از آن دختر بلژيكي شاداب هیچ خبری نیست و آملی روز به روز بیشتر عصبی میشه و البته تحقیر ! اصلاً اوج اون قصه با همين حقارت‌ها شروع میشه ، اون نه تنها باکسی نمیتونه حرف بزنه بلکه زيردست همه آدم‌هايي است كه در شركت ژاپني يوميموتو كار مي‌كنند اینکه دقیقا چه بلاهایی سرش میاد و چه تحقیرهایی میشه را شاید نشه در چند خط توضیح داد ، شاید هم اصلا چیز قابل عرضی نباشه چون وقتی کتاب را می خوانی دقیقا اتفاق مهمي نمي‌افتد چون ما از همان اول منتظريم كه شغل‌ و رتبه آملي بالا و بالاتر بره اما جالبه که او مدام روز به روز جایگاهش تنزل پیدا می کنه تا اینکه دست آخر او مسئول مستراح‌هاي یک طبقه شرکت می شود و کارش بدل میشه به اینکه هر ساعت باید به تک تک توالت ها سرکشی کنه و ببينه كه دستمال کاغذی توالت ها تموم شده یا نه ، تمیز هستند یا نه !
اینجا و درست در حقارت بار ترین جایی که آملی ایستاده جالبه که اون کاملا راضی به نظر می رسه و نه تنها قید هر نوع رابطه ای را زده در حالی که مدير اصلي شركت هر روز از کنار او رد می شود و با او سلام و احوالپرسی هم می کند ، مدیر شرکت البته آدم فوق‌العاده خوبي است و رفتارش هيچ شباهتي به كارمندان و مدیران  زيردستش ندارد او آدم خجالتي و سربه‌زير داستان است و دقیقا تنها كسي است كه خواننده می گوید : عه این چقدر به آملی می آید و این به درد او می خورد و  آملي را درك مي‌كند ولي آملي دیگر نيازي به اين درك و دوستی و رابطه ندارد!
آملی به آنجای داستان که می رسیم کارش فقط این شده كه بنشيند و رييس مستقيمش، دوشيزه فوبوكي موري، را تماشا كند، يعني خوش‌سيماترين دختر ژاپني از منظر او و خوشی ها و رفتارهای او را ببیند و در دل تحسینش کند و این همه داستان ما و آملی است ، یعنی همون کاری که ما تو یک کافه ای ، مهمونی ای …انجام می دهیم یعنی همون مواقعی که کنار دوستمان نشستیم و  بعد ده دقیقه موبایلهایمان را در می آوریم و عکسها و حرفهای دوستان مجازیمان را «لایک» می کنیم ! 
یک جای کار ایراد داره اما کجای راه رو اشتباه رفتیم خود من هم نمی دونم …


من و عکس وعکاسی

امروز دوباره قرار شد برگردم سر کاری که ظاهرا نیمچه مهارتی توش دارم ، برای یک خبرگزاری که قبلا باهاشون کار می کردم و تو اوج درگیریهای غزه و حمله آمریکا به عراق براشون کار عکاسی کرده بودم و هنوز هم مدام دارند از اون عکسها استفاده می کنند امروز به درخواستم که چند ماه پیش برایشان فرستاده بودم جواب دادند و گفتند : برای سوریه و عراق به یک فتوژورنالیست احتیاج دارند ، خبر خوشحال کننده ای بود برام ، همینجور که داشتم دوباره دوربین و نور و پایه و بقیه خرت و پرتها رو وارسی میکردم داشتم تو ذهنم مرور می کردم که چی شد من یهو عکاس شدم ؟
در تمام دوران کودکی و تا فکر کنم سیزده چهارده سالگی ، من و دوربین رابطه عجیبی داشتیم البته اون زمان من دوربین نداشتم و فکر کنم اولین دوربینی رو که دستم گرفتم مادر بزرگم از مکه سوغات آورده بود دوربین بود ولی دوربین عکاسی نبود از اینا بود که باهاش می شد عکس مکه و مدینه رو دید ، بعدش چند تا فیلم دیگه هم خریدم که عکس جاهای دیدنی دنیا بود مثل برج ایفل و
تو فامیل هم تک و توک دوربین داشتند یا از این کتابی ها که فیلم ۱۱۰ می خورد یا نهایت  از اون یاشیکاهای ۱۳۵ که تازه داشت مد می شد و معمولا مثل یک مراسم آیینی فقط در عید و یا میهمانی خاص از آن رونمایی می شد و می آوردند و عکسی مینداختن و دو باره بقچه پیچش میکردن که مبادا خراب بشه و وقتی هم در برابر التماسهای بچه هایی مثل من مواجه میشدن که ببینیم این دوربین رو با اکراه دست آدم میدادن و بالا سرش هم وامیسادن تا نکنه تنظیمش را بهم بزنیم و خراب بشه !
اون موقع ها عکاسی چیز مهم و تخصصی و گنده ای بود و فقط تحصیلکرده های فامیل از پسش بر می اومدند ! اولین بار حوالی اردیبهشت سال ۱۳۷۰ بود که با هر جون کندنی شده بود تونستم دوهزار و پونصد تومن جمع کنم و از نمایندگی زنیت  که روبروی پارک دانشجو بود و شاید یک سالی هر روز که از مدرسه تعطیل می شدم چند دقیقه ای جلو ویترینش توقف می کردم و از بس رفته بودم تو و دوربین ها رو قیمت کرده بودم فروشنده دیگه تا می رفتم تو نمی گذاشت حرف بزنم می گفت: «برو بیرون!»، رفتم داخل و قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه پول رو گذاشتم رو پیشخون مغازه ، آقاهه عینکش رو جابجا کرد و اصلا نپرسید چی میخوام و رفت  همون دوربین رویایی زنیت ۱۲۲ رو آورد و بهم گفت : مواظب باشی ها اینها خیلی حساس هستند ضربه نخوره لنزش رو هم زیاد باز و بسته نکن ! اومد بزاره تو کارتنش که گفتم کارتن نمی خوام گرفتم و پریدم بیرون و اینگونه بود که بالاخره من هم دوربین دار شدم از همون مغازه با سرعت رفتم تو پارک دانشجو شاید یه صد تایی عکس گرفتم از خوشحالی و بعد یک دو سه ساعتی از خودم پرسیدم خیلی شد که چرا فیلمش تموم نمیشه ؟ تازه فهمیدم اینقدر خوشحال بودم اصلا براش فیلم نخریدم !
بعد از اون بود که  شاید دو برابر پولی که برای دوربین داده بودم براش خرج کردم ، از پایه گرفته تا لنز و از این فیلترهای رنگی و کیف و
خودم فکر میکردم خیلی عکاس خوبی هستم  و به همه هم با افتخار می گفتم که من آنقدر ماهر هستم که می دونم دقیق چجوری این فیلمهای ۳۶ تایی را جا بزنم که بشه باهاش ۴۰ تا عکس گرفت .
دوربین زنیت را داشتم و با همین دوربین بود که با بچه های روایت فتح رفتیم بوسنی و اونجا باهاش عکس مینداختم تا اینکه تو محاصره سربرنیتسا تو کوله پشتی ام بود و آن نصیحت «آقای فروشنده» را از ترس جونم فراموش کردم و وقتی داشتیم تو یه روستا از دست صربها فرار میکردیم نمی دونم کجا بهش ضربه خورد و لنز شکست و این پایان غم انگیز اولین دوربین من بود ! بعد که به ایران برگشتیم یک دوربین کونیکا خریدم که البته اون هم عاقبت غم انگیزی داشت که بماند !
عکاسی همینجوری با همه فراز و نشیبهای زندگی ام با من قل خورد و اومد اومد تا مثل همه چیزمون که این روزها شده دیجیتال و کمتر کسی رو پیدا میکنی که مدعی عکاسی نیست و تو فیس بوک و اینستاگرامش وتا دلت بخواد عکس داره  از در و دیوار و پک و پوز و جک و جونور و آپلود کردن و فتوبلاگ ساختن

حالا یک دوربین نیکون دارم که هدیه ای است از سوی عزیزی و  قبل از اینکه باهاش کلی عکس خاطره انگیز گرفتم خودش هم برایم خاطره هست خاطرات ما روی کتیبههایی در ذهن زندگی میکنن ،عکسها تنها به ما یادآوری میکنن که چیزهای زشت و زیبا در گذشته چه رنگی داشتهاند، حتی تصویر ذهنی ما از چهرهی مردگان، آن چیزی نیست که از درون عکس لبخند میزند

فصل فاصله

از قدیم گفته اند که خاک سرده ! یعنی بی خیالی میاره ، فراموشی میاره ، مادر بزرگم رو که داشتند تو سینه خاک میگذاشتند خیلی برام سخت بود ؛ نوه هاش بیشتر از بچه هاش بی قراری میکردن تو همون شلوغی هر کی میرسید یه ذره خاک میریخت رو سر و لباس ما که مثلا آروم بشیم  حالا آروم شدیم یا نه نمی دونم ! ولی رسم روزگاره دیگه ؛ گذاشتیمش تو امامزاده عقیل و برگشتیم و چسبیدیم به زندگی که همینجور مدام و بی رحم ادامه داشت ...
ولی خوب به غیر از خاک، زمان و فاصله رو مطمئنم که سردی میاره ، چه بسیار دوستانی داشتم که فاصله روز به روز مارو از هم دور و دور تر کرد و حالا شاید عکسهاشون رو هم که ببینم باید بشینم هی فکر کنم که ای خدا این کی بود ؟ اسمش چی بود ؟ کجا اصلا این عکس رو انداختیم ؟ حالا اونها دوست هستند و بقول معروف از اولش هم هفت پشت غریبه بودند وقتی بعد چند سال دیگه فکر کنی مثل درختی که ریشه هات بیرون مونده و باد خورده یا بقول «بانو سیمین» که این روزها خدا بسلامت دارش ، چو تخته پاره بر موج رهای رها شدی دیگه تکلیفت معلومه !
خیلی مسائل گفتنی نیستند و خیلی مسائل دیگه هم اصلا ارزشی نداره که بخواهم بهش بپردازم و اصلا حتی با خودمم مرور کنم !یادم هست سال پیش در همین روزها بود که گفتم می خواهم «خودپسند» بشوم ، می خواهم فقط به خودم برسم و بس و برای کسی بمیرم که حداقل برام تب کنه !
از سال پیش تا امسال خیلی چیزها اتفاق افتاد اتفاقهایی که خوب بود و بد و البته مثل همیشه بدهایش بیشتر بوده اما مهمترین اتفاق سالی که گذشت این بود که فهمیدم : « هیچ کس را ندارم » هیچ کس جز عزیزی که در این چند سال تنها سنگ صبور من بوده و بس و در تمام این چند سالی که سالهای سختی برایم بود او تنها کسی بود که دستم را گرفت  و همین جاست که مطمئن میشوم مادراون کسی نیست که فقط ترا به دنیا می آورد و پدر فقط کسی نیست که از او هستی و خواهر و برادر کسانی نیستند که از خون هم هستیم همه اینها هم می توانند هفت پشت غریبه شوند و بعضی مواقع غریبه هم حرمت داره چون کاری با تو نداره و چه بسا در خیابان هم اگر از کنارت رد بشه به حکم انسانیت لبخندی هم برایت میزنه …

صحبت فاصله بود و سردی و اینکه اگر عشق و محبت وعلاقه ای باشد اگر رابطه ای حتی رابطه خویشاوندی ای که عمقی داشته باشد نه ادا باشد و از سر جبر و تکلیف در همه این سالها می توانست زیبا تر از اینی باشد که هست...

با همه این زشتی ها اما  دنیا هنوز خوشگلی های خودشو داره و من دوستانی دارم که گاهی روزها و ماه ها از هم بی خبریم اما با هم هستیم و در لحظات ناب هم را پیدا می کنیم منتی هم در کار نیست نه از نبودنشان و نه از به یکباره آمدنشان دور و جدا همیشه و گاه با هم هستیم و نگرانی ای هم در بین نیست... «چیزی» است بین‌مان که بدون اصطکاک می رود و می آید و همان «چیز» است که دوست داشتنی می کند همه آن لحظه ها را ! ممنون همه شان هستم و دوستشان دارم ....

خواستگاری

از خودتون بیشتر بگید ! شما قبلا هم ازدواج کرده بودید ؟
- بله من قبلا شوهر یه خانوم دکتری بودم که فقط میرسوندمش مطب..!

کلاغ یا مرغ عشق یا ته دیگ ؟ مسئله این است

کلاغ حالمو به هم ميزنه، مرغ عشق بيشتر اما ته دیگ را هنوز دوست دارم !
آخرشم نفهمیدم دوستم داشت یامثلا عین اون کلاسهای تضمینی کنکور دو هفته ای بهم عادت کرده بود ؟
من که نتونستم ولی شاید اون یه روزی درک کنه قدر دنیا روکه این ربطی به خوشحال و راضی بودن و ناراحت بودن نداره .
وای نات !چقدرسو تفاهمات اينقدر زود شروع شد !
پی نوشت :
پست قبلی بهیچ وجه برای میم . لام نیست ! همون خاطرات فرشته ها هم از سرش زیاده !

فردا منتظر ماست بیا تا برویم

بیا برویم، بیا بدویم. بیا باز گردیم به باغ چینی و من از تو عکسهای جورواجور بگیرم و با آی پدم برات هرچه را ساخته ام پخش کنم ، بیا برویم دنبال آیس پک بگردیم و اصلا بیخیال آدمهای فضول که دنبالمان راه می افتند شویم ،بیا برویم. بیا از شب بیرون برویم و نخواهیم که هیچ‌گاه به روز برسیم و اگر ترسیدی هم من هستم خوب ! بیا در بی‌وزنی زمان بمانیم. در لحظه‌ی صفر. تا خاطره بماند. چرا که بارها خوانده‌ایم گذشت زمان جاودان بودن هر چیز را نفی می‌کند، بیا برویم. بیا تا ساحل برویم و روی ماسه ها با هم از هر چه می دانیم حرف بزنیم میدانی غروب آنجا هنوز هم زیباست و هیچ چیز را به خاطر نخواهد سپرد ، آنجا آخر فراموشی است !
میم عزیز بیا ! بیا برویم.

قرار

اون ساختمون خوشگله هست تو خیابون دولت ...همون که بغلش یه مدرسه بود ويه حياط گنده پر چمن داره ها!
اگه رفتی اونورا اول وایسا جلو درش و قشنگ نیگاش کن...بعد دست راستتو پیدا کن و پنجاه تا قدم بیا بالا...سر اون کوچه اولیه که اون موقع ها یه روزنامه فروشی بود الانو نمی دونم !
رسیدی اونجا یه نفس گنده بکش ببین هنوز بوی انتظار من میاد ؟
اونجا آخرین وعده ما بود که نیومدی و من هنوز هم سه شنبه ها ساعت چهار منتظرم .....

این پست اسم ندارد مخاطب دارد

نمی دانم فرض را بر این میگذارم که احتمال محالی‌ست‌که دوباره از اینجا عبور کنی و برفرض که عبور هم بکنی آیا لحظه‌ای درنگ کنی و تمامی آن‌چه را می‌بینی می خوانی ؟ نمی دانم
اما بگذار همه نگفته هایم را برایت بگویم. چرا‌که خوب می‌دانم شاید دوباره قاصدکهای پشت پنجره‌ات پرواز خواهندکرد. خیلی پیش از آن‌که فکر کنی همه چیز تمام شده‌بود. شرط می بندم هنوز هم نمی‌دانی بر من چه گذشت، چه رسد به این‌که بدانی من دردهایم را در آن هفته‌هایی که ذره ذره آب می‌شدم، برای که می‌بردم.
همان روزها بود که همه‌چیز تمام شده‌بود. همان شبِ کذایی که مرا شکستند و تو هم هیزم بر آتشش ریختی، همان شب که تو با رفتاری کودکانه دور شدن را ترجیح دادی. همان شب بود که همه چیز برای‌ام تمام شده‌بود. چه روزهایی که خاطرت نیست و من خوب در یادم هست
دوست دارم اسمم در تمام شناسنامه های دنیا بشود؛ رضا همراز
..........

خیابون عمار از کدوم وره؟

ایران که بودم موجودی بود بس دوست داشتنی که من از همون اول دوست داشتم اونو میم لام صدا کنم !
یکروز سرد برفی تو هوای منجمد آجودانیه وقتی که مثل خر لگن زپرتی من که اون موقع یه پاترول آبی سرمه ای دو در مدل هفتاد بود دوتا چرخش افتاده بود اونور جدول تو جوی بزرگ خیابون نیلفروشان و منم مثل آدمای بیخیال و بی عارو درد داشتم نیگاش میکردم و سیگار میکشیدم که سنگینی نگاهی رو از پشت سرم حس کردم ، نگاه اونقدر سنگین بود که بد جوری نشست و بود بود تا سه سال بعدش که یکهو مثل همون برفهای آجودانیه آب شد و رفت که رفت .
اولین حرفش آقا خیابون عمار از کدوم طرفه ؟ بود و حالا بعد ده سال دوباره اومده میگه آقا خیابون عمار از کدوم طرفه ؟بهش میگم کجا بودی این همه مدت میگه دیگه نشد دیگه داشتم می رفتم آمریکا گفتم شاید نشه نگفتم که ضایع نشم ! می گم تو این همه مدت تو این دهسال چرا خبر ندادی که کجایی ؟ میگه ای بابا مگه وقت میشد اینقدر گرفتار بودم که نگو !
حالا شما بودید جای من چه میکردید با این موجود ؟

مثل آئینه

از قاب عکس روی دیوار بگیر
تا یقه ی این پیراهن که چسبیده است به گلویم
می توانستند جای ما نفس بکشند
و جای خودشان نفس بکشند
جای این که خودشان باشند

می توانستم همین قلم مو باشم
که مدام سرش را پایین می اندازد
و قرمز بالا می آورد
بهتر که می دانی
قرمز به کجای نقاشی ات می آید
به نقاشی کجایت نمی آید

می توانستی قاب عکسی باشی به دیوار
چشم دوخته به دگمه های پیراهنم
که تا بیخ گلویم را خورده اند
می توانستی جای این درخت باشی
که توی عکس ، هر جایی
از اندام صخره های الوند بالغ شده
و پیراهنی که باد
با تمام حرفها چسبانده است به صورتش

توی این اتاق
می توانستیم دو تا باشیم
مثل آینه ای که افتاده است توی خودش
مثل آینه ای که افتاده ایم توی خودش
توی بیرونش

قطب شمال و تولد تو

امروز تولد بوده است
من مطمئنم اون بالا بالاها سی و چند سال پیش امروز زنگ تفریح خدا بوده
زنگ تفريح خدا انتخاب آدم بعدی از لای اون گوله های گلی هست که اون گوشه جبرئیل درست کرده و یه فرشته دیگه هم عین نانوایی سنگکی هی خودشو تکون میده و با یه چوبی و یا یه چیز دیگه می اندازه تویکی از قطبهای دنیا
حالا کدوم قطب اون دیگه به ساده یا خشخاشی بودنش ربط داره
بماند که قطب شمال و جنوب دیگه معنا نداره
شما که نمیدونید من تازگی ها اونجا بودم دیگه گذشت اون روزها
قطب شمال الان نه پنگوئن دارد نه خرس قطبی
و قطب جنوب هم پر است از مستند سازهای علاف که از هم فيلم ميگيرند
سی و چند سال و هشت نه ماه پیش همچین شبی بارون می اومده
روزهای بارانی هم که خدا گيج گیجه ويادش میره که کی رفت زير کدام چتر
همین شد که امشب شد، تولد تو
اما خیلی اونورتر قطب شمال امشب من قطب شمال جدیدی رو توی اتاق جديدم، به يک فاصله از تخت و در و پنجره که آن را دور از چشم آموندسن يک بار وقتی کف اتاق دراز شده بودم کشف کردمش
قرار ما هم زير چتر تو توی قطب شمال من
کنار بيلبورد کوکا کولا

کاری به کار عشق ندارم

نه
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کسی رادیگردر این زمانه دوست ندارم
انگاراین روزگار چشم ندارد من و تو رایک روزخوشحال و بی ملال ببیند
زیراهر چیز و هرکسی را
حتی اگر که یک نخ سیگاریا زهرمار باشد
از تو دریغ می کند
پس من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگرکاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم
تا روزگار دیگر
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم

اولین

عزیزم ظاهرادرست توجيه نشدی...ما داريم ميريم سینما ! بهتر نيست همین الان که نزدیک خونه تون هستیم زودی بری اين لباس غواصی احمقانه رو در بياری يه مانتويی،چيزی بپوشی!؟
بعدشم دعوا شد وسینما که نرفتیم هیچ ( فیلم بانو قرار بود برویم) این تاریخ برای همیشه در ذهن من ماندگار شد و این اولین شکست عشقی زندگی من بود
۱۷ سال پیش همین روز دوازدهم شهریور سال ۱۳۷۰


یه خاطره تلخ

ـــ من هنوز دلایل شما برای عروسی با خودمو نشنیدم...
ــ اوم...من اصلا به زیبایی اهمیت نمیدم...!!این مهمترین دلیلی بود که...
ـــ گمشو بيرون پسره احمق!َ