نمی دانم فرض را بر این میگذارم که احتمال محالیستکه دوباره از اینجا عبور کنی و برفرض که عبور هم بکنی آیا لحظهای درنگ کنی و تمامی آنچه را میبینی می خوانی ؟ نمی دانم
اما بگذار همه نگفته هایم را برایت بگویم. چراکه خوب میدانم شاید دوباره قاصدکهای پشت پنجرهات پرواز خواهندکرد. خیلی پیش از آنکه فکر کنی همه چیز تمام شدهبود. شرط می بندم هنوز هم نمیدانی بر من چه گذشت، چه رسد به اینکه بدانی من دردهایم را در آن هفتههایی که ذره ذره آب میشدم، برای که میبردم.
همان روزها بود که همهچیز تمام شدهبود. همان شبِ کذایی که مرا شکستند و تو هم هیزم بر آتشش ریختی، همان شب که تو با رفتاری کودکانه دور شدن را ترجیح دادی. همان شب بود که همه چیز برایام تمام شدهبود. چه روزهایی که خاطرت نیست و من خوب در یادم هست
دوست دارم اسمم در تمام شناسنامه های دنیا بشود؛ رضا همراز
..........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر