هارول پینتر مُرد

متنفرم از روزایی که با خبر مرگ شروع میشه
حس خون تازه تو دماغت که داره میاد پائین و پائین و میاد رولبتو تو تلخیشو تا عمق جونت حس می کنی
دیروز همین طوری بود از خواب که پاشدم همینجوری داشتم وول می خوردم که لب تاپو باز کردم و تا اومدم تو خبرا سرک بکشم دیدم وای یکی از محبوب‌ترین نویسنده های زندگیم که از آخرین کتابی که ازش خوندم همین هفته پیش بود به فصل آخر زندگیش رسیده : هارولد پینتر
من با خیانت هارولد زندگی کردم به معنای واقعیش نمی دونم خوندینش یا نه در "خیانت" این عجوبه قصه‌ی را از انتها به ابتدا روایت می‌کند که در همان ابتدا اصل قضیه لو می‌رود. اما با هنر بی بدیلی که دارد و در چیدمان سطرهاش نهفته تو همچنان تشنه خوندن میشی بخونیدش عالیه
از داستان‌هایش "جشن تولد" و "وقت ضیافت" را خیلی دوست دارم البته وقت ضیافت را با ترجمه ترکی استانبولی خوندم خیلی دلم میخواد فارسیشو بخونم (کسی خبر داره ترجمه شده ؟ )هارولد مهم ترین اتفاق ادبیاتی ده سال پیش زندگی من بود که همچنان بود و بود تا حالا گرچه خودش گفته : من هرگز قصد ندارم آدم مهمی شوم... اما مهم بود
نمی دونم شایدم خوش بحالش که رفت

چپق صلح

من این روزها یه حسی بهم میگه نهلیسم بهترین چیزه و بهترین انتخابه
من این روزها یه حسی بهم میگه صادق هدایت میتونست یه پیامبر خوبی بشه یه چیزی تو مایه ابراهیم که اول خوااست سر بچه شو ببره و بعد هم رفت وسط آتیش برا خودش بندری رقصید
من این روزها یه حسی بهم میگه چه کیفی داره با سرعت هر چه تمامتر گازیدن تو اتوبانی که تهش یه دیوار مثلا بتی منتظرته
من این روزها یه حسی بهم میگه بين بد و بدتر بايد بدترين را انتخاب کنم
و بعدش بشینم و با ابر سياه و آرک بزرگ چپق صلح بکشم و اگر ته قيافه اي و ته ريشي هم داشتم بعد برم با گرگها رقص تانگو
بله ، بايد اميدوار بود جماعت مانده بين بد و بدتر، هيچوقت نفهمند قضيه از چه قرار است

مادر بزرگم، مادر محبوبه

مادر بزرگم را من هم مثل همه شماها خیلی دوست داشتم
مادرمحبوبه واقعا محبوب بود و دوست داشتنی
تلخ ترین روز زندگی ام شاید آن روزی بود که مامان با چشم اشکبار از مطب دکتر کاشفی برگشت وبا هق هق گفت مادر سرطان دارد شاید تا چند روزی سکوتی کل خانواده را گرفته بود
یک سال مادر محبوب با سرطان دست و پنجه نرم کرد و آخر تاب نیاورد
مادرجون هیچ وقت از شهریار دل نکند و می گفت هوای تهران اذیتم می کند و مونده بود تو همون خونه باغی که داشت و همیشه عصرها می نشست و درختها و گلهارو نگاه می کرد و شاید با تک تکشون درد دل میکرد و حرف می زد

آن روز تلخ ... طرفهای ظهر بود که تلفنم زنگ خورد ودختر خالم با گریه گفت فقط خودت رو برسون و من هیچ دیگر نگفتم و بدون حرفی و یا اینکه به کسی بگویم از روزنامه زدم بیرون اینکه چطوری خودم رو با اون حال از میدان هفت تیر رسوندم شهریار هنوز هم نمی دونم ، همه نشسته بودند دور مادر و آروم آروم گریه می کردند .
نمي‌دانم در آن لحظات آخر مامانم به چی فكر می‌كرد كه فقط با حسرت سر تكان می‌داد و هی می گفت آخیش ... آخیش ، می‌دانم كه دلش نمی‌خواست مادرش به اين زودی بميرد اما همه ماها تو اون اتاق سايه سنگین و دردناك مرگ را بر روح خسته مادر محبوب حس می کردیم
مادر دیگر حرف هم نمی تونست بزنه و فقط نگاه میکرد و به‌سختی دستش رو تکون می داد و هی حالی ما میکرد که بیرون نرویم و همه تو اتاق باشیم و با چشماش دنبال بقیه می گشت .
لحظه ها کش پیدا کرده بود وتند می گذشت اما کشیده و درناک می ...
مادر داشت آب می شد و ما می دیدیم دست آخر دیگه داشت بغض همه بلند بلند می ترکید که شوهر خالم گريه‌كنان دويد بيرون ماشین رو روشن کرد و آورد تو حیاط ِ باغ که باید ببریمش بیمارستان ...
همه ماجرا بيش از سه چهار دقيقه بیشتر طول نكشيد. دکتر آمپول دوم را نتوانست بزند زيرا رگ را پيدا نمی‌كرد. مادرمحبوب مرده بود. دستش در دست مامانم بود. عرق سردی بر صورتش نشسته بود و پنج‌شش دقيقه‌ای هم در اين حال اغما بود و ديگر تمام شد. با اين‌همه بيچاره دکتر به اصرارمامان نسخه‌ای نوشت و به او داد كه بگيرد و به بيمارستان تلفن كرد كه آمبولانسي بفرستند و به دكتر کاشفی هم گفت آنا ً خودش را برساند. مادر محبوب روی تخت چوبی‌اش روبروی پنجره های باز شده به باغ برف پوش دراز كشيده بود و چهره‌اش در آرامش مرگ غرقه بود. همه می‌دانستند كه مادر مرده است. بي‌اختيارگریه می کردند و او را می‌‌بوسيدند . داشتیم با كسی وداع مي‌كردیم كه دیگر جانی نداشت و جان و تنمان از او بود و غمخوارتر و غمگسارتر از او نداشتیم ، مامان و خاله ها ضجه می زدند و خوب‌ترين و مهربان‌ترين پاره وجودشان را از دست داده بودند . با اين‌همه وقتی دكتر کاشفی رسيد با اصرار او را واداشتند تا مرده را معاينه كند. نمی‌خواستند مرگ را باور كنند...
امروز هفت سال از آن روز می گذرد

خاطره شد

من یه شلواری دارم با مارک داکرس خاکی رنگ یا بهتر بگم قهوه ای روشن ، این شلوار امروز یکساله شد !
اما این همه داستان نیست
در پس این شلوار که تو یک روز بارانی متولد شد خاطره‌هايي هست كه وقتي نگاه‌شان مي‌كني باورت نمي‌شود كه خاطره‌هاي تو هستند
خاطره‌هايي هست كه به چيزي مثل همون باران نياز داري تا از آن‌ها شسته شوي و از يادشان ببري و ادامه دهی
... خاطره‌هايي هست

دوزاری زندگی

تو زندگی همیشه اتفاقات عجیب و غریب کمتر پیش میاد
و همیشه هم اون اتفاقات عجیب و غریب دقیقا
همونهایی هستند که انتظارشو هیچ وقت نداری
تو زندگی همیشه اتفاقات نادری که به راحتی می افته و بدون هیچ درد سری می افته
ازبد روزگار دقیقا همونهایی هستش که
در یک چشم بهم زدن عمه که هیچی خاله و بلکه مامان و خواهرتو به حجله می بره
دقیقا اون که همیشه نه تنها تخیلشو هم نمی کنی بلکه
هر وقت از نزدیکای خیالش هم که رد میشی ده بار وسط کشاله انگشت شصتتو گاز میگیری و هی میگی وای خدا اون روزو نیاره
اما این خدا انگار همیشه آرزوهای مارو از رو آینه می بینه
یا هیچ کاری نمی کنه یا اگه بخواد بکنه و سورپرایزت کنه دهنتو سرویس می کنه
راه دور نریم همین خود من فلک زده
من توی زندگی یک چیز ندارم آن یک چیز را هم گذاشته ام برای نداشتن
که هم فعلا همه تقصیرها را حواله اش کنم
هم خودم را گول زده باشم که زندگی آن روی قشنگش را گذاشته بعدتر ها یواشکی نشانم بدهد
اما این بعدها حالا کی باشه من نبیلم که ؟
همه اینها را گفتم تا اینکه بدانید و بفمید که
همه بد بختی های ما اول از اون چپ بینی خداست و بعد از دوزاری های زندگیمون
دوزاري من هم يك شب من و دوست كج تر از خودم را توي پيچ واپيچ جاده فشم غافلگير كرد
بعد با آب و تاب فهماندمان ديگر براي عوض شدن خيلي دير شده
نه يك روز دير و يك سال دير، خيلي ديرتر
عصبانیت ماراهم تا دید سریع همه تقصيرها را هم انداخت گردن بارباپاپا
همون بارباپاپایی كه تمام صبح هاي دراز دهه شصت، هی عوض شد و ما را با دهان نصفه باز فاكد آپ بار آورد
تا شديم هميني كه شديم
دوزاري من همه اين كارها را كه كرد خيلي آرام افتادو رفت
طوري كه نه ما از ايني كه هستيم كج تر شديم نه در و داف توي صندلی عقب از خواب پريدند
...

نجابت و عدالت

عدالت اجتماعی یا نجابت عمومی و یا خواهرم حجابت مثل گوهری است درصدف در کشور من یعنی اینکه
زنهای تپل مپل پولدار و احتمالا حاجی بازاری
و البته چادری با عینکای گنده
تو پرادوهای نقره ای تمیز
برن مجلس غیبت و سفره ابولفضل و ختم انعام
بعد دخترهای خوشگل
با مانتوهای ارزون قیمت میدان هفت تیر
و شاید هم درهم و برهم
تو اتوبوسها و متروها لول بخورند
و اگر کسی هم تو اون شلوغ پلوغی کاری کرد
جیکشون در نیاد
چون یا دختر نجیب جیغ نمیزنه و یا اینکه اون مانتوش باعث شده اون یارو کاری بکنه

سرو کله

من اگر وقت شناس بودم يک بار که طبقه دوم قرار گذاشته بوديم زودتر ميرسيدم
مي ديدم چطور سر و کله ات ـ‌ به معنی واقعيش ـ از پايين پله برقي،آرام، پيدا ميشود
دو زاريم ميافتاد چه ترسناک است سر و کله آدم جديد توی زندگی يکی پيدا شدن
فرار ميکردم و کسی نبود برای ده دقيقه دير و زود از زندگی سيرش کنی

پی نوشت : یک مترجم فارسی به فرانسه یا انگلیسی لطفا اینرا برایش ترجمه کند

زندگی

دارم روی یه عکس کار می کنم
هربار که گند می زنم با خیال راحت آندو می کنم
وسط کار یکهو پاز می کنم و میرم وبگردی دوباره میام اف هشت رو می گیرم و همه کارامومی بینم
توش که می مونم و گیج می شوم کنترل شیفت رو میگیرم با اف ده بهم یه سری پیشنهاد میده
اوم بعضیاش معرکه هست
دوباره شروع می کنم و با خیال راحت میرم جلو تا اینکه دوباره پاز می کنم و نگاه می کنم به این همه دکمه روی کیبورد نگاه می کنم و می گم
زندگی من خیلی دکمه کم داره

تصمیم کبری

آدم اگر سرش به تنش بيارزد ميفهمد بايد خواب آلود تر از اين حرفها باشد
آنقدر خواب آلود كه نه توي جلسه کاری بین اون همه کله خر اظهار نظر كند ، نه توي تخت اظهار علاقه ، نه از ترس تنهايي اظهار تاسف ، نه توي جمع هاي بيش از دو نفر اظهار وجود ! تا حرف می زنی می گویند فکر کن فکر کن
... واقعا که
بعد از سی و چند سال، هنوزم هستند آدمهايی که نميفهمند
اونقدر زیاد که نمی فهمند بابا فکر زياد، تصميم را خراب ميکند،مصنوعی ميکندبه قول بچه ها اسپویل ميکند
من که همیشه اعتقاد داشته و دارم کبری ترين تصميم ها را بايد گذاشت برای مواقع پر جيش و پر اسپرم و پر خواب
کمی قبل از خيس شدن شلوار و پايين کشيدن شلوار و خوابهای بی شلوار ديدن
بی فکر و بی منطق و به قول بچه ها راو که همون کال و نارس خودمونه
+ اگه بچه ها نبودن من با کی بدمينتون بازی ميکردم؟

مثل آئینه

از قاب عکس روی دیوار بگیر
تا یقه ی این پیراهن که چسبیده است به گلویم
می توانستند جای ما نفس بکشند
و جای خودشان نفس بکشند
جای این که خودشان باشند

می توانستم همین قلم مو باشم
که مدام سرش را پایین می اندازد
و قرمز بالا می آورد
بهتر که می دانی
قرمز به کجای نقاشی ات می آید
به نقاشی کجایت نمی آید

می توانستی قاب عکسی باشی به دیوار
چشم دوخته به دگمه های پیراهنم
که تا بیخ گلویم را خورده اند
می توانستی جای این درخت باشی
که توی عکس ، هر جایی
از اندام صخره های الوند بالغ شده
و پیراهنی که باد
با تمام حرفها چسبانده است به صورتش

توی این اتاق
می توانستیم دو تا باشیم
مثل آینه ای که افتاده است توی خودش
مثل آینه ای که افتاده ایم توی خودش
توی بیرونش