مادر بزرگم، مادر محبوبه

مادر بزرگم را من هم مثل همه شماها خیلی دوست داشتم
مادرمحبوبه واقعا محبوب بود و دوست داشتنی
تلخ ترین روز زندگی ام شاید آن روزی بود که مامان با چشم اشکبار از مطب دکتر کاشفی برگشت وبا هق هق گفت مادر سرطان دارد شاید تا چند روزی سکوتی کل خانواده را گرفته بود
یک سال مادر محبوب با سرطان دست و پنجه نرم کرد و آخر تاب نیاورد
مادرجون هیچ وقت از شهریار دل نکند و می گفت هوای تهران اذیتم می کند و مونده بود تو همون خونه باغی که داشت و همیشه عصرها می نشست و درختها و گلهارو نگاه می کرد و شاید با تک تکشون درد دل میکرد و حرف می زد

آن روز تلخ ... طرفهای ظهر بود که تلفنم زنگ خورد ودختر خالم با گریه گفت فقط خودت رو برسون و من هیچ دیگر نگفتم و بدون حرفی و یا اینکه به کسی بگویم از روزنامه زدم بیرون اینکه چطوری خودم رو با اون حال از میدان هفت تیر رسوندم شهریار هنوز هم نمی دونم ، همه نشسته بودند دور مادر و آروم آروم گریه می کردند .
نمي‌دانم در آن لحظات آخر مامانم به چی فكر می‌كرد كه فقط با حسرت سر تكان می‌داد و هی می گفت آخیش ... آخیش ، می‌دانم كه دلش نمی‌خواست مادرش به اين زودی بميرد اما همه ماها تو اون اتاق سايه سنگین و دردناك مرگ را بر روح خسته مادر محبوب حس می کردیم
مادر دیگر حرف هم نمی تونست بزنه و فقط نگاه میکرد و به‌سختی دستش رو تکون می داد و هی حالی ما میکرد که بیرون نرویم و همه تو اتاق باشیم و با چشماش دنبال بقیه می گشت .
لحظه ها کش پیدا کرده بود وتند می گذشت اما کشیده و درناک می ...
مادر داشت آب می شد و ما می دیدیم دست آخر دیگه داشت بغض همه بلند بلند می ترکید که شوهر خالم گريه‌كنان دويد بيرون ماشین رو روشن کرد و آورد تو حیاط ِ باغ که باید ببریمش بیمارستان ...
همه ماجرا بيش از سه چهار دقيقه بیشتر طول نكشيد. دکتر آمپول دوم را نتوانست بزند زيرا رگ را پيدا نمی‌كرد. مادرمحبوب مرده بود. دستش در دست مامانم بود. عرق سردی بر صورتش نشسته بود و پنج‌شش دقيقه‌ای هم در اين حال اغما بود و ديگر تمام شد. با اين‌همه بيچاره دکتر به اصرارمامان نسخه‌ای نوشت و به او داد كه بگيرد و به بيمارستان تلفن كرد كه آمبولانسي بفرستند و به دكتر کاشفی هم گفت آنا ً خودش را برساند. مادر محبوب روی تخت چوبی‌اش روبروی پنجره های باز شده به باغ برف پوش دراز كشيده بود و چهره‌اش در آرامش مرگ غرقه بود. همه می‌دانستند كه مادر مرده است. بي‌اختيارگریه می کردند و او را می‌‌بوسيدند . داشتیم با كسی وداع مي‌كردیم كه دیگر جانی نداشت و جان و تنمان از او بود و غمخوارتر و غمگسارتر از او نداشتیم ، مامان و خاله ها ضجه می زدند و خوب‌ترين و مهربان‌ترين پاره وجودشان را از دست داده بودند . با اين‌همه وقتی دكتر کاشفی رسيد با اصرار او را واداشتند تا مرده را معاينه كند. نمی‌خواستند مرگ را باور كنند...
امروز هفت سال از آن روز می گذرد

هیچ نظری موجود نیست: