عید هم تمام شد.!
توی تک تک روزهاش من زندگی کردم ! کنار دوست و آشنا نشستم، خندیدم، براشان خاطره شیرین از خودم ساختم و زیر لب گفتم خدا را چه دیدی شاید این آخرین بهارم باشد وچون من اصولا آدم جلفی هستم و دلم نمی خواهد کمتر عکس درست و درمونی هم از من باقی بماند در همه عکسها قیافه گرفتم و مسخره بازی کردم که باز چه بسا آخرین تصویرهای آدمها از من خوش و خرم و ماندگار باشد.
و از همه مهمتر اینکه قبل و بعدش و چه در سفر و چه بعد سفر تا توانستم خوردم و اصلا دلم نیامد به چیزهای قابل خوردنی اطرافم نه بگویم که چه بسا دلشان شاید بشکند .
خندیدم و گفتم و خوردم و گشتم و نوشیدم وبه قول علما به لهو لعب پرداختم ولی این دل بیدل مگر می گذاشت که یک چیزی را توی گلوم و قلبم عقب برانمش و هی در تمام این لحظات مدام می آورد جلوی چشمانم و من هم با تمام وجود عی میکردم که اصلا به روی خودم نیاوردم. هی قورت دادم. گفتم نه. الان وقت بی خیالی است و البته نشد که نشد و نمیشود.
دلم گرفته ، دلم گرفته و غم دارد و حتی نمی خواهم بنویسمش که این کابوس چیست که مدام این روزها جلوی چشمم رژه می رود .
نمی نویسمش شاید که خودش برود پی کارش
شاید...