مثل بهار بی تو بهاره...

صفحه با لا می آید و چشمم می افتد به عکست 
به لباس کردی ات
به خنده ات
و همه آن چه را که بود ...
و زیر لب می گویم 
دلتنگتم دختر خورشید 
....
که چه زود رفتی ...

و اولین اتفاق دیگه...


همیشه اولین اتفاق در هر چیزی  بیاد موندنی هست و فکر هم نکنم که از یاد آدم برود .
این اولین ها که بعدها جاشو به عادی ترین چیزهای زندگیت خواهد داد مثل یک نقطه پرگار و یا شاید هم مثل یک مبداء تاریخ تو زندگی هرکسی می مونه که معمولا آدم همیشه با همه جزئیاتش می مونه تو ذهن و خاطره آدم .
 اولین تار موهای سفید سرم رو یادم میاد، مدتی پیش بود.
وامشب هم یک اولین دیگه رقم خورد در زندگیم.
اولین تار سفیدِ در ریشم !
به زودی بیشتر هم میشه اما خوب این اولیش بود، در آخرین روزهای خرداد ماه ۱۳۹۰
این نیز بگذرد ...

تضاد تربیتی من


شاید حکیمانه ترین حرف پدر بزرگم برای اصلاح من به خانواده که هیچ وقت جدی گرفته نشد این بود:
- این اورکت رو  از تنش در بیارید جلو چشمش آتیش بزنید این بچه درست میشه !
ودرست انحرافی ترین حرف مادربزرگم برای اصلاح من :
- انگشتر عقیق تو دست راست ثواب بیشتری دارد !

...


هاله نور، دروغ بود

این هاله که بر خاک افتاده، حقیقت دارد 

نسل قانع


اینکه نسل ما نسل سوخته است بماند ،اما نسل ما نسل خلاقهای خوشحال هم بود.
 مثلا ما قصر فیروزه که بودیم ، چهارشنبه ها یک ماشین یخچالی خاور بستنی پاک می آورد و ما صف می ایستادیم و بستنی چوبی پاک می خریدیم و همان اول پاکتش را می ترکاندیم و بعد بستنی که تموم می شد با چوبش هلی کوپتری بومرنگی چیزی  درست می کردیم و مهمتر از همه اینکه از همه این مراحل از همون تو صف ایستادنش تا بومرنگ درست کردنش لذت می بردیم و راضی هم بودیم .