یک دوستی دارم اسمش هست مثلاً مهدی، الآن خیلی
سال هست که باهم دوستیم، از دوران دبیرستان، ما نظام قدیم بودیم، سوم دبیرستان را
که می خوندیم برای چهارم تا ثلث اول میرفتیم مدرسه بعدش دیگر تق و لق بود بعد فکر
کنید مهدی تا سوم خوند نمرهاش هم خوب بود تا اینکه تو همان تعطیلیهای تابستان یک
روز با موتورگازی براوش اومد دم خونه که دیدم لباس سربازی تنش هست و خوب میدانید که اون
روزها برای دوستان نزدیک من لباس خاکی پوشیدن نوعی حرکت عبادی محسوب میشد زیاد برایم
عجیب نبود وقتی از بالکن دیدمش، اما وقتی رفتم پائین دیدم نه موضوع جدیتر از این حرفهاست
و مهدی رفته سربازی و داره با خوشحالی اعلام می کنه افتاده ۰۵ کرمان!
تا همینجا شاید مهدی را شناخته باشید، اصولاً
فردی بود که هر کاری را تا مرزهای تمام شدن ادامه میداد و بهیکباره رهایش میکرد!
مهدی رفت سربازی بعد سربازی هم رفت نمایشگاه ماشین عمویش و مدتی آنجا بود و
اموراتش با همان نشستن هرازگاهی پشت ماشینهای مدلبالا و گاز بازی (همین دور دور
کردن امروز) میگذشت، بعد شاید یک سال هم رفت فرشفروشی و خلاصه اونجا هم نموند
ازش مدتی خبری نشد تا اینکه بعد چند سال معلوم شد رفته بوده ژاپن حالا نسبتاً وضعش
بد نشده بود و افتاده بود توکار بسازبفروشی تو منطقه سلسبیل تهران، میرفت خانههای
کلنگی را میخرید و شراکتی میساخت، وضع کاریاش بد نبود یک سی یلو بقول خودش رنگ
کله غازی خریده بود و یک آپارتمان هم تو سمنگان داشت و اوضاعش ظاهراً خوب شده بود دیگر
من ایران نبودم و ارتباط ما شده بود اسکایپی و یاهو مسنجری، ماهی یکبار، دو ماهی یکبار
و ...
مهدی بسازوبفروشی را رها کرده بود و حالا شده
بود «آقای دکتر»
دکتر زده بود توکار لوازم دندانپزشکی، میرفت
دوبی و آذربایجان و ارمنستان و... لوازم دندانپزشکی میخرید و تو پاساژ ملت میفروخت،
تو شلوغیهای سال ۸۸ بود که هرازگاهی از تو ماشینش برای من از جمعیت معترض فیلم میگرفت
و میفرستاد و میگفت ما اینجا دستمان کوتاه است اینها را منتشر کن و من همیشه
بهش میگفتم باشه ولی موقع فیلم گرفتن لطفاً صدای ضبط ماشینرو کم کن و لزوماً
تارومار شدن ملت توسط لباس شخصیها با آهنگ زمینه ساسی مانکن همخوانی نداره! البته
استدلال مهدی هم این بود که این کار پوشش هست و ضبط رو زیادمی کند کنه که مأمورها
کاری به کارش نداشته باشند!
البته فقط برای من نمیفرستاد و برای یک نفر دیگر از همین برنامهسازهای تلویزیونی اینور آبی هم میفرستاد
و ایشان هم میآمد و میگفت طبق اطلاعاتی که از لایههای درونی سپاه و وزارت
اطلاعات دارم دیروز این اتفاق توی مثلاً خیابان ولیعصر افتاده و فیلم را پخش میکرد
با همان آهنگ و یا گاهی مواقع بدون آهنگ ولی خب اون عروسک توئیتی آویزان از آینه
ماشین کاملاً برای من مشخص می کرد این منبع اطلاعاتی همان مهدی خودمان هست!
اعتراضات فروکش کرد و آرام شد و چند ماهی هم از
مهدی خبری نبود تا اینکه یک روز مهدی ایمیل کوتاهی برایم زد که: دنبالم هستند فراری
هستم و کمکم کن! برایش نوشتم وقتی به ایمیل دسترسی داری یک قرار بگذار و بیا
اسکایپ که نوشت اسکایپ تحت نظرهست بیا OOVOO
اون امن هست دوباره از مهدی خبری نشد، فکر کردم بازداشتشده تا پیدایش شد و
بالاخره معلوم شد موضوع امنیتی نبوده و یکی از مشتریهایش رفته شکایت کرده و بجای
جنس فرانسوی جنس چینی فروخته و ...
تابستان پارسال مهدی
برایم نوشت که دیگر ایران جای ماندن نیست و میخواهد برود خارج، چیزی برای گفتن نداشتم
جز اینکه امیدوارم موفق باشی و خیره .
دیگر از مهدی خبری نشد تا اینکه دیدم در اینستاگرام من را اد کرده و آنچه از عکسهای مهدی برمیآمد این بود که در لندن است، حالا دیگر ارتباطمان خیلی کمتر شده بود، در حد همان اینستاگرام و فیسبوک بود عید امسال زنگ زدم به مهدی برای تبریک عید جواب نداد و چند روز بعد زنگ زد که ببخشید درگیر ضبط برنامه نوروزی بودیم سرم شلوغ بود!
دیگر از مهدی خبری نشد تا اینکه دیدم در اینستاگرام من را اد کرده و آنچه از عکسهای مهدی برمیآمد این بود که در لندن است، حالا دیگر ارتباطمان خیلی کمتر شده بود، در حد همان اینستاگرام و فیسبوک بود عید امسال زنگ زدم به مهدی برای تبریک عید جواب نداد و چند روز بعد زنگ زد که ببخشید درگیر ضبط برنامه نوروزی بودیم سرم شلوغ بود!
پرسیدم کجایی مگر؟ گفت در
تلویزیون ... مشغول کار هستم و در اتاق خبر روزنامهنگارم و بعد طوری که انگار من اصلاً
از گذشته او مطلع نیستم گفت: نمیدانی جو کاری مطبوعاتی در اروپا چقدر با ایران
متفاوت است، اینجا واقعاً برای کار آدم ارزش قائل میشوند این بار واقعاً دیگر
چیزی برای گفتن نداشتم بعد گفتم حالا اروپایی نزدیک شدی بیا پیش من که گفت: میدانی
درست نیست ما باهم ارتباط داشته باشیم، اینجا ذهنیت خوبی نسبت به تو ندارند و همه میدانند
که تو با رژیمی!
گفتم باشه داداش موفق
باشی و ظاهراً اینجا بود که دوستی ما به آخر رسیده بود و برای ادامه روند پیشرفت
دموکراسی در ایران و چهبسا امنیت شغلی او و ادامه همکاریام با رژیم باید تمام میکردیم
و کردیم اما از همینجا به دوست قدیمیام میگویم: موفق باشی رفیق، دلم برایت تنگ میشود
...