عادت

مادرم یه دایی داشت که ما هم همینجوری بهش می گفتیم دایی ، «دایی اکبر» طفلی خدا رحمتش کنه چند ماهی مونده بود به فوتش که آلزایمر گرفته بود، یه چند هفته ای هم ماههای آخر عمرش اومده بود پیش ما مونده بود وقتی می رفت بیرون راه برگشت رو گم می کرد و ساعتها دنبالش می گشتیم و پیداش می کردیم وقتی هم که پیداش می کردیم ما رو نمی شناخت و مجبور بودیم کلهم اجمعین تو خونه خودمون رو  بش معرفی کنیم، بعد که مارو می شناخت و خیالش راحت می شد سراغ زنش رو می گرفت می گفتیم دایی زنت که فوت کرده ! اینو که می گفتیم می زد زیر گریه طوری گریه می کرد که انگار همین الان فوت کرده و بالای جنازه اش داره گریه می کنه !
یادمه یه روز با برادرم برده بودیمش ته خیابون طاهرخانی تو فرحزاد ، اون موقع ها داشتند اتوبان یادگار امام رو می ساختند تپه خرابه بود و زمین خالی یه نگاه کرد و گفت : دایی حیف که چاه آب خشک شده قبلنا ما اینجا کشاورزی داشتیم و گوجه و خیار می کاشتیم .
خدابیامرز فرحزاد رو با زمینهای احمد آباد مستوفی اشتباه گرفته بود، نگاش کردم و با خودم گفتم خوش بحالش چقدر خوبه آدم اینجوری باشه و همه چی یادش بره و یهو برگرده به سی چهل سال پیش درست عین یه سی دی که تموم شده و دوباره برمی گرده اول فیلم !

آره خوش بحالش ، خوش بحالش که فراموشی گرفته بود و مابقی عمرش رو حداقل مثل خیلی از ماها با عادت و تکرار و روزمرگی سر نکرد...

وقت دکتر

ایران که بودم بهترین سرگرمی و جایی که پولهامو خرج میکردم کتابفروشی بود . یه کتاب فروشی بود تو خیابون کارگر که کتاب دست دوم میفروخت یه سری از اون کتابها رو دوستانم که رفت و آمد داشتند به ایران برام آوردند و خوبی کتاب دست دوم البته این هست که توش خیلی وقتها یه یادداشتهایی و یادگاریهایی پیدا میکردی که حس عجیبی توش هست .

 چند وقت پیش یکی از دوستام که از ایران اومده بود برام آخرین بازمانده‌های کتابهایم رو  آورد و امروز که داشتم اتاق رو مرتب میکردم چشمم افتاد به « محاکمه کافکا» یادمه که یک شب که تو ایستگاه اتوبوس شهرک -  میدون انقلاب منتظر اتوبوس بودم و انتظار طولانی شد رفتم و این کتاب رو از همون کتابفروشی خریدم ، رو  صفحه اولش فروشنده با خودکار نوشته پنجاه تومن ! صفحه آخرش هم یکی که حتما صاحب اولش بوده آدرس مطب دکتری را نوشته و اینکه ۲۴ خرداد ساعت ۴ عصر باید بره دکتر !


حالا چرا روی این کتاب یادداشت کرده معلوم نیست ولی معلومه که با عجله نوشته و شاید چیزی دم دستش نبوده بنویسه با خودم می گم کاش می شد فهمید رفته دکتر یا نه ؟ حالش خوب شده ؟ و ... این نوشته حالا شده موخره این کتاب کافکا و من مطمئنم که بدون این یادداشت تاریخ این کتاب هم برای من ناقص خواهد بود و شاید اصلا این کتاب چیزی کم خواهد داشت ....

یک اتفاق ساده

آدمیزاد است دیگر گاهی وقتها دلش می گيرد .
 بعضی وقتها این خیلی ترسناک می شود که توی اين دنيا ، ميان اين همه آدم تنها يک نفر هست که آدم را می فهمد و میان این همه آدم تنها يک آدم  هست که نسبت که احساس می کنی فقط او هست و دیگر هیچ چیزی نیست .
هرچند که شاید اشتباهی و یا اتفاقی ، تصادفی و غیر عمد و یا از روی عمد ، تو دنیای مجازی و یا واقعی همدیگر را می بینند و پیدا می کنند حرف می زنند و شوخی می کنند و می افتد آن اتفاقی که باید و در آخر یا همدیگر را  خوشبخت می کنند و یا  وانمود می کنند که خوشبختند ...

جور دیگری

مانند سایه بود در زندگی‌ام ، اکسیژن بود برای زنده ماندنم  حالا انگار نیست و همین جور آفتاب می خورد بر سر ورویم هوای زندگی‌ام مسموم شده و من ماندم و یک مشت خاطرات و حرف‌های بوی نا گرفته .
چیز دیگری و جور دیگری نتوانستم بشوم و شاید خیلی طول بکشد تا فراموشش کنم و خیلی بیشتر تا متنفر بشوم و بعد بی‌تفاوت بشوم و بعد محو بشود و تمام ...

 کاش از اول نبودی ، کاش ! 

تعارف...



بسیاری از «من هم دوستت دارم» ها نتیجه رودربایستی های است که «دوستت دارم»ها ایجاد می کنند و موضوع اصلی اینجاست که ما ایرانی ها با اینکه از همه ملل بیشتر تعارف می کنیم و می دونیم دروغه اما همیشه هم تعارفها روجدی میگیریم !

دن کیشوت




دن کیشوت رو که یادتونه ؟ میگن تو وصیتنامه اش نوشته بوده بعدها قومی از پارس روی مرا سفید خواهند کرد و این است تحقق اون وعده !

حمله به دیشهای ماهواره توسط تانک و نفربرهای زرهی در شیراز 

پنجره فولاد


باید  هم از فولاد باشد آن پنجره  وگرنه کدام جنس تحمل این همه جفا و درد و غم را دارد ؟
باید هم فولادی باشد که تاب بیاورد این همه غربت را
که ببیند بر عاشقانش چه می‌گذرد و باز تاب بیاورد ، که فولاد باشد و سنگین که زمین تنگی کند و آسمان خودداری.
نگین خراسان ما را از برکات  غریبی‌ات محروم مکن.

جنگ...


جنگ بد است ! گلوله نفرت انگیز است...
آن موقع داغی و حالیت نیست و شاید هم از رفتن دوستانت هست که کینه تمام وجودت را گرفته و دستت را میگذاری روی ماشه و با خودت می گویی این یکی هم بمیرد ما پیروز می شویم !
اما سالها می گذرد و صدای آن رگبارها که هنوز هم نمی دانی بر تن کدام آدم آنسوی خاکریز نشسته است رهایت نمی کند و  کابوس همیشگی شبهایت می شود و سالهای سال باید بگذرد که تازه توبفهمی ؛
جنگ فقط با مردن خود آدم تمام خواهد شدو تنها چیزی که ندارد پیروزی است...

بی کسی...

شاید ده سالم بود شایدم کمتر فامیلی داشتیم که در اصل پسر دایی پدرم بود و ما همین جوری بهش می‌گفتیم عمو، «عمو محسن» کاسب بود تو چراغ برق از این زلم زیمبوهای تزئیناتی ماشین می‌فروخت و از خوش تیپ‌های فامیل بود و هر از گاهی هم می‌رفت «خارج» اون موقع‌ها خارج برای خیلی‌ها ترکیه بودو نهایت سنگاپور، رفته بود ترکیه و اومده بود حالا برای ما سوغاتی آورده بود، یه دفتر یادداشت هم برای من آورده بود که رو جلدش عکس تیم ملی برزیل بود و هیچ‌وقت دلم نمی اومد توش چیزی بنویسم و همین جوری نو نگه‌اش داشته بودم و آخرش هم نمی دونم چی شد ...
خونه پدربزرگم بودیم و عصر تابستان بود و همه دور هم تو حیاط نشسته بودیم و بابابزرگم داشت خربزه قاچ می‌کرد و عمو هم  از استانبول تعریف می‌کرد و ما هم همه گوش بودیم یه چیزی رو هم تو گونی پیچیده بود و همراه خودش آورده بود که من از همون اول همه فکر و ذهنم به اون بود که اون چیه توش و خلاصه تعریف هاش که تموم شد رفت سراغ گونی و یه دستگاهی رو از توش که کلی پارچه پیچیده بود دورش درآورد و گفت این «ویدئو» است!
تازه این ویدئوهای تی سون سونی اومده بود و خوب مثل خیلی چیزای دیگه اون موقع جرم و قاچاق بود، تو مدرسه یه چیزی در موردش شنیده بودم، می‌گفتن یه چیزی هست که وصل می‌کنیم به تلویزیون و کلی فیلم نشون میده، همین جوری که عمو محسن رفته بود پشت تلویزیون تا سیم‌های ویدئو رو وصل کنه به تلویزیون داشت توضیح می‌داد که تو خارج همه از این‌ها دارند و تو خونه شون فیلم می بینن، بعد یه چیزی مثل ماشین‌حساب بود که یه سیم بلندی بهش وصل بود و اون رو هم به ویدئو وصل کرد و گفت: «این کنترلش هست و میشه باهاش فیلم رو عقب جلو برد و نگه‌اش داشت».
توضیحاتش که تموم شد دستگاه رو روشن کرد وغیژی کرد و یکهو درش باز شد و نوار رو توش گذاشت و شروع کردیم فیلم دیدن! یادمه فیلم «بربادرفته» بود و آخرای فیلم وقتی دیگه اسکارلت فهمیده بود که هیچ‌وقت اشلی اون رو دوست نداشته همین جوری که همه تخمه میشکوندن عمو محسن آهی کشید و گفت: «آره والا بی‌کسی بد دردیه»
بعضی حرف‌ها هست که سن و سال نمی شناسه و یه جوری قفل میشه به ذهنت شاید هم اصلاً چیزی از معنی‌اش نفهمی و ندونی ولی تو ذهنت می مونه و آه اون شب عمو محسن هم از اون حرف‌ها بود.
بعد از اون فیلم بربادرفته رو بارها و بارها هم دیدم و همیشه هم موقع دیدن قیافه عمو محسن میاد جلو چشمم و خاطرات اون غروب تب دار تابستونی برایم زنده می‌شه، دیشب که نشسته بودم برای بار چندم بربادرفته رو می‌دیدم حس کردم اصلی‌ترین نکته فیلم و زندگی خیلی ازماها همانی است که عمو محسن کشف کرد و آه کشید : «بی‌کسی».
حالا می‌فهمم عمو محسن که زن و دوتا بچه هم داشت و فرزند دوم یا سوم خانواده یازده نفره‌ای بود وکلی فامیل و دوست و آشنا داشت و طبیعتا نباید از بی‌کسی بناله چرا آه کشید ...
عمو محسن هیچ‌چیزش نبود و صحیح و سالم بود و اهل ورزش هم بود و تو زمین خاکی‌های سه راه آذری و مهرآباد فوتبال بازی می‌کرد و فکر کنم تو یکی از این تیمهای دسته چندم هم بود که یک روز خبر رسید «محسن فوت کرده! »
مرگش خیلی عجیب بود و چون هیچ کس هم درباره‌اش حرف نمی‌زد همیشه برام سئوال بود که چرا اینجوری شد ...

دیشب دوباره بر باد رفته رودیدم و به بربادرفته‌ها فکر کردم به اینکه آدم می تونه چقدر دورش شلوغ باشه و همه چیز هم داشته باشه ولی بازبی کس و کار باشه و تنها ...

امید

این روزها همه امیدوارند و این خیلی خوبه
حتی اگه هیچ اتفاقی هم نیفته همین که امید داریم خیلی خوبه خیلی...

سی و هشت !


تابستان است  ولی خوب هوا ابريست همینجوری یواشکی هم نم نم بارون میاد و من امشب  سی وهشت ساله می شوم  دلم می خواهد  همینجوری تا جون دارم امشب راه بروم و  در عالم بی خیالی آواز بخوانم و هیچی کار خاص دیگه ای ندارم .
آدم تو دهه سوم زندگیش همان قدر خوشبخت است که توی بچگی ! همان قدر دوست داشتنی است که آدمهای ديگر . همان قدر می خندد که ديگران و حالا من کم کم دارم از این دهه اخراج می شوم و وارد چهل سالگی میشوم .
خوشبختانه اهل هیچ برنامه و پلانی برای زندگی ام نیستم و بی ترمز همینجوری میرم جلو - تا بحال که البته همینجوری بوده-ولی اگر قرار باشد مثل انسانها ! و این خارجی‌ها برای امسالم بخواهم پلانی تعریف کنم یا به رسم بعضی از دوستان داخل کشورم برای امسال اسمی بگذارم و برنامه ای تعریف کنم  دوست دارم امسال را کمی خودخواه و مغرور باشم !
تجربه این چندسال دست کم ثابت کرده چون هر کسی گفت سلام و من پریدم علیک گفتم و هرچه در توش و توانم بوده برای کمک به او گذاشته ام ظاهرا امر بر خیلی ها مشتبه شده که من محتاج کمک کردن و یا رابطه با دیگران هستم و خلاصه در این چند سال هرچی اومده بر سرم بخاطر همین «دم دست» بودنم بوده . حالا  شاید خیلی به موقع نباشد ولی پیش می‌روم ببینم چه قدر موفقیت حاصل می‌شود.
اما معمولا آدم تولدش که میشود یه حال خاصی دارد ومخصوصا که اگرازخانه و خانواده هم دور افتاده باشی ، دیروز خواهرم چهارمین فرزندش را هم به دنیا آورد و این باعث شده که من دلم بیشتر بخواهد الان در خانه باشم، مخصوصا که با همه گله و گلایه ای که ازپدر و مادرم دارم باز هرچه باشد دلم برایشان تنگ شده ، مخصوصا که سالهاست ندیدمشان ، مخصوصا که ازصدایشان این را حس میکنم که روزبه روزپیر تر میشوند و این طور سریع پیر شدنشان خیلی دردناک است.  و از همه‌ی این‌ها بدتر این که نیستم تا در کناراین پیری شان باشم این طوری می‌شود که من هر بار که زنگ می‌زنم و یکیشان گوشی را برمی‌دارد دلم آرام می‌شود که لااقل صدایشان را دارم اما خوب وقتی صدای امروزشان را می شنوم و در ذهنم تصویر روزهای با هم بودن را زنده می کنم دچار تناقض می شوم هم بخاطر آنها و هم اینکه نمی دانم چرا همیشه  ما  تصویرمان را از آدم‌های اطرافمان و حتی خودمان را در ذهنمان هیچ وقت به روز نمی‌کنیم، و معمولا یک تصویر رویایی از خودمان داریم. مال آن وقت‌ها که در ذهنمان مشغول ساختن دنیا و آرزوهایمان بوده‌ایم یا مال وقت خوب دیگری از زندگیمان. وقتی که ازش راضی بوده‌ایم یا شاد بوده‌ایم یا هر چیز دیگری و بعد از آن دیگر همیشه همان ایم،همه چیز را با آن تصویر قیاس می‌کنیم.
مثلا من نمی دانم چرا همیشه خودم را در حوالی بیست سالگی ام تصور میکنم  و هیچ  حواسم نیست که حالا یک مرد سی و چند ساله ام که اگر مجالی بدهم به مو و ریشهایم و بگذارم کمی بلند شوند می بینم که بد سفید کرده ام همه را و این ریش زدن و مو زدن یک  فراموشی تحمیلی  است !

گمشده

خیلی از چیزهای من توی مدرسه گم شد. چیزهایی مهم تر از اتود هفت دهم و پاک کن مایکل انجلو ...
کاش همانطور که مادر بی اعصابم هر عصر، پیش بینی میکرد یک روز خودم را هم گم کرده بودم...

خاک خورده

نوشتن به حس و حال آدم ربط دارد. به محیطی که در آن زندگی می کند. به آدمها و اشیایی که باهاشان سر و کار دارد. به اتفاقاتی که درگیرش می شود. من این روزها خیلی دلم می خواست می توانستم از حس هایم و از آدمهای دوست داشتنی زندگیم یا از اتفاقات خوبش بنویسم. اما آنقدر درگیر روابط خشک و بی روح کاری و روزمرگی و جملات کلیشه ای کتابهای مدیریتی که مجبور به خواندشان هستم شده ام که راستش هیچ حال و هوای بهاری برای نوشتن وبلاگ ندارم. اگر هم بخواهم چیزی بنویسم باید از جملاتی که زیرش خط می کشم و چند بار مرور می کنم تا توی مخم جا بگیرد و یا از کارهای همیشگی محل کارم یا از رفت و برگشت های روزمره بنویسم. حالا گیرم وسط اینها اتفاقات جالبی هم بیافتد اما باور کنی یا نه نمی شود.
نمی شود همینجور یکهو آمد در ته دیگرا باز کرد و شروع به نوشتن کرد ...

نکند دارم فراموش می کنم چگونه با کلمات بازی کنم؟

به نام پدر


تو این دنیا به هرکسی مدیون نباشم مطمئنا به پدرم هستم !
 پدرم که الان خانه نشسته و کلیدرمی خواند و بزرگترین کارش این است که برود «پارک سپهر» با دوستان هم سن و سالش که این روزها برای خودش پیدا کرده حرف بزند و تاریخ احمدشاه و ناصرالدین شاه رو مرور می کند ، نظامی بود روزگاری و سی و چند سال  صبح زود می رفت و تا نزدیکهای غروب  نظامیگری میکرد !
دهه شصت دهه مابود و با همه سختی هایش که آن روزها عادی بود به ما فهماند که زندگی يعنی حقوق سر برج و گوشت و ماهی و روغن حبوبات «فروشگاه اتکا» !
 ما ، یعنی من و دو خواهر و برادر ديگرم ، در خانه های سازمانی نیروی هوایی و با زندگی ارتشی و البته کوپنی بزرگ شدیم  دخل و خرجمان شاید جور در نمی آمد اما خانواده جوری بودیم و همه اینها را مدیون بازیگری پدرم بودیم که خوب «نقش پدر» را بازی می کرد .

امروز روز پدر بود و من که سالهاست پدرم را ندیدم جز تلفنی کوتاه و حال و احوال و گپ و شوخی های همیشگی پشت تلفن کار دیگری از دستم بر نمی آید برای پدری که این روزها پیر شده و کسی نیست تا در کنارش باشد و برایش فرزندی کند و شاید نقش«پسر بزرگتر» رو بازی کند ...

این روزها


در سرزمین من متأسفانه زندگی، در رویا بیش از واقعیت جریان دارد و این حتی در شادترین روزهایش هم موج میزند و همه آرزوی روزهای بهتری برایش دارند !
من هم ترجیح می‌دهم این روزها سرم را توی یقه‌ی لباسم پنهان کنم و با بضاعت کم روزها را با آدم‌های خوب زندگی‌ام سر کنم تا خیلی چیزهای دیگه ...

برف و کبک


زنگ می زند و می گوید که تهران امشب برف میبارد ازخیلی چیزهای دیگر هم می گوید ازاینکه فلان چیز گران شده ازاینکه شب عید است هنوز نتوانسته کارهایش را بکند و اینکه شب جمعه آخر سال که رفتیم سر خاک «آقا جان» حتما ازقول تو هم فاتحه ای می خوانیم و باز دوباره میرسد به اینکه دیشب که ازسرکار برمیگشته زیر پل حافظ پیرزنی جان سپرده بود و...
دیگر حرفهایش را نمیشنوم و ته دلم آرزو می کنم که کاش لااقل آنقدر ببارد که آنهایی که از روزهای خوب و عدالت اجتماعی و سفره های آغشته از بوی نفت می گفتند  مثل کبک سرشان را زیرش بکنند و نفهمند که چه خبر است !
که این برفِ سرد فقط آتش می زند به آرامشِ نداشته مان و لاغیر وگرنه کجای این سالها شب عید و برف ؟

جیق !



قبل تر ها همیشه ازشلوغی خوشم میآمد موزیک که می خواستم گوش بدم حتما باید پلیر را تا دینش صداشو  بلند میکردم حرف که میزدم همه می گفتند : یواش تر هم می توانی بگی ها !
حالا نمی دانم چی شده که برعکس شده انگاری تو سرم یه اتفاقاتی داره میافته نمی دونم چرا  ولی دلم می خواد اگه بشه بگردم و دکمه سایلنت این دنیا رو پیدا کنم و اینطوری همه جا سکوت میشد.
دلم می خواد که این صداهای توی ذهنم خاموش می‏شدند و به یه آرامشی میرسیدم ازبسکه این روزها  توی سرم مُدام پر از صداهای جورواجور است ، یه  عده ای آدم حرف می‏زنند.بی‏وقفه و بدون نقطه گذاشتن و پارگراف همینجوری ازصبح تا شب مدام دارند بحث می کنند و حرف میزنند و داد و قار در میان صداها یه صدای جیغ دختری است که خسته ام کرده .
سرم درد می گیرد دست هام رو محکم میگذارم رو سر و پیشونی ام و دختر بلندتر جیغ می‏زند.