وبرف می آید و نمی آید


کریسمس هم گذشت ! همچنان باد می آید و برف ، همچنان سوز هست و ساز، همچنان درد هست و داغ  و من هم همچنان سست و کرختم  انگشت کوچم هنوز سر هست و هیچ چیزی را احساس نمی کند !
امروز فکر کردم آره حتما این هم رفته به خواب زمستانی !
خوش بحالش ، کاش خودم هم می توانستم به خواب زمستانی بروم ...
حالا نشسته ام روبروی این پنجره  و نگاه می کنم به آسمان که مردد است میان باریدن و نباریدن . دانه های برف پراکنده می بارد .
فیلم می بینم و  همین جوری که  « بهشت بر فراز برلین » را می بینم  آسمان برلین راهم دید می زنم تا خوابم ببرد ...
می بینی چه راحت می شود فراموشت کرد !
 خاطراتت را هر چقدر هم وصله پینه کنم باز هم گاهی یادم می رود وقتی گفتم : صبر نمی کنی تا بیایم ؟ تو چی گفتی که من آن همه خندیدم . منی که همهء خاطراتت را یادم بود . کلمه به کلمه ، حرف به حرف ...
منتظرم سه شنبه شود و بروم ، منتظرم برای حرف و حرف و حرف ... منتظرم زندگی کنم . چه اهمیتی دارد تو چه گفتی و من چرا خندیدم .
هر چی بود حالا تو ، توی کمد داری خاک می خوری و شاید فکر می کنی آن روز من چه پرسیدم که تو نمی دانم چه گفتی که من کلی خندیدم !
آخر آدم هم انقدر فراموش کار می شود ؟! ...

و خدایی که اون بالاست


اینبار که هواپیما سوار شدید بشینید کنار پنجره و خوب اون پائین مائینهارو دید بزنید !
بعد حتما می فهمید که چرا ما آدمای بد بخت بیچاره هرچی زار می زنیم و عر می زنیم خدا گوشش بدهکار نیست ! وقتی که از اون بالا دارید زمین رو دید می زنید ببینید که چقدر همه چیزهای گنده چقدر کوچک هست و چیزهای کوچک هم که اصلا به چشم نمی آید !
نمی دونم شاید هم اینکارو کرده باشید و دیده باشید که همه چیز چقدر کوچولو و مسخره هست و چقدر شکل اون لگوهای اسباب بازی هست ، و آدم همینجوری ویرش میگیره یهو اون رودخونه رو برداره بیاره بگذاره وسط شهر و درختهارو بگذاره اون کنار و خیابونهارو هی پیچ در پیچ کنه !
راستی شما می دونید چرا  توی همه‌ی قصه‌ها و افسانه‌ها خدا را توی آسمان‌ها جا داده‌‌اند؟ اصلا اون اولین نفری که به آسمون نگاه کرد و گفت خدا کی بوده ؟ همه بد بختی ما از اون همون آدمه هست که خدا رو یکهو برد اون بالا ها که دست هیچ کس بهش نرسه .
همینه دیگه خدا اون بالاس و حتما همه  ما را لگو می‌بیند و دستش را حتما زده  زیر چانه‌اش و هر لحظه یه فکر جدید میاد سراغش یک هو اینو برمی داره و دور میندازه و یکی دیگه میاره و یکهو سیل راه میندازه همه رو می شوره و می بره پی کارش و خلاصه هر غرو غنبیلی که بلده دیگه !
آره همه بدبختی ما اینه که خدارو بردیم اون بالا نشوندیم  کاش همیشه می‌گفتند جایی همین پایین تو همین کوچه پس کوچه ها و خونه ها و آپارتمانها یه جایی هست  ما نمی دونیم ولی روی همین زمین لعنتی هست و قاطی ماها داره وول میخوره ...


...زندگی من


زندگی من پر است از اتفاقات عجیب و غریب پر است از ناگهانی ها و من البته این ناگهانی ها را دوست دارم اینکه یک آن از این رو به آن رو می شود یک لحظه مجبورت می کند فریاد بزنی و یک لحظه مجبورت می کند خانه و کاشانه ات را رها کنی و چوب حراج بزنی به همه آرزوهایت !
و این زندگی  یادم داده حالا که اینجوری هستم پس باید  آرزوهای بزرگ هم نداشته باشم و به همین  رویا های کوچک بسنده کنم همین ها که مال الان هست و نهایتش ده دوازده دقیقه دیگه ، که بلند شوم فلان قهوه را درست کنم برم تو پارک بغلی قدم بزنم و بشینم این البوم عکس را ببینم ...
اما من که می دانم حق آرزوهای بلند ندارم و  کاری هم ندارم کسی بخندد اما در میان همه این ممنوعه ها مطمئنم که یک روز بر خواهم گشت میان کوچه مخصوص و امامزداده قلهک ، یکروز دوباره از قلهک تا امامزاده صالح را از پیاده روی خیابان حکمت و روی جدولش خواهم رفت !
مطمئنم که دوباره بارانهای بی قاعده بهاری تهران را خواهم دید و بعد که باران بند بیاید ، بدون بارانی و چتر می زنم بیرون  و می روم خرید می کنم و گردش ، می روم برای عصرانه نان تازه می گیرم و اگر کتابفروشی آقای صالحی باز بود کتابی هم میگیرم که شب بشینم تو بالکن بخوانم و همین جوری که یک دستم نان تازه است و یک دستم کتاب با مردم رهگذر سلام و علیک می کنم و علفهای کنار جدول خیابان  را نگاه می کنم و پاهام می رود توی چاله های کوچک آب و هیچ باکیم نیست .
همه اینها را گفتم اما خوب می دانم ،خوب می دانم دیگر کسی انتظار من و حرفهایم  را نمی کشد و این منم که  توی تنهایی کوچک خودم پیر می شوم ...
آهان . یادم رفت بگویم . این شب ها ماه نزدیک تر است به زمین . نگاهش که کنید تمام چاله چوله هاش پیداست از همین پایین . همین دیگر . نگاهش کنید تا نرفته دور تر . زیاد نگاهش کنید

اسم ندارد حس دارد


بچه تر که بودم تلویزیون بلر بیست و چهاراینچی داشتیم. چوبی بود و دری داشت و قفلی و البته سیاه و سفید هم بود همه این مجموعه روی چهارپایه ای استوار بود اول که روشنش می کردی فقط یک نقطه سفید بود و هی آن نقطه بزرگ و بزرگتر می شد تا تصویر بیاید و موقع خاموش کردن هم همین داستان بالعکس تمام می شد،  کنار صفحه یک جور پنل داشت که همه‌ تنظیم‌هاش همان جا بود. یک کلید  داشت که اگر وسطش را فشار می دادیم روشن می شد و یا خاموش می کردیمش و اگر می چرخاندیش صدا کم و زیاد می‌شد. یک کلید دیگر نیز شبیه همان بود که نور را کم و زیاد می‌کرد. یادم نیست رنگش را هم می‌شد تنظیم کرد یا نه.  هر دوی این کلیدها البته زیر کلید بزرگیتری بودند که چرخان بود و  باهاش کانال را عوض می‌کردیم. می‌چرخاندی و تق‌تق صدا می کرد. از یک می‌رفت به دو. اگر از همان طرف باز هم می چرخاندیش، خش‌خش نشان می‌داد تا باز می‌رسید به یک. من همیشه تعجب می‌کردم که این چرا باز هم می‌چرخد وقتی کانال دیگری نیست برای تماشا کردن ، نمی‌دانستم جاهایی هست که بیش‌تر از دو کانال دارد تلویزیونشان و همیشه خدا اینرا از پدر مادرم می پرسیدم که چرا اینطوریه ؟ نمی دانم شاید آنها هم جوابی برایش نداشتند ، بعضی وقتها که کسی خانه نبود و حوصله ام سر می رفت می رفتم تلویزیون را روشن میکردم – حتما یادتان هست دیگر برنامه ها از ساعت چهار عصر شروع می شد –  تلویزیون برفک نشان می داد و من هی کانالها را می چرخاندم تا ببینم آن دورو برها چه خبر هست به هر کانال که می رسید گوشم را می چسباندم به بلندگو تا ببینم چه صدایی هست و با دقت به صدای خش خش برفکها گوش می دادم و گاهی در خیال خودم صداهایی را می شنیدم و فکر میکردم این صدای کارکنان تلویزیون هست و دارند برنامه های امروز را درست می کنند .


بعدها که تلویزیون رنگی آمد و ما گاها درمهمانی ها و خانه دیگران می دیدیم تعجب میکردم که همه آن چیزی که من سیاه و سفید دیده ام حالا اینجا رنگی است و واقعی ! هر بار هم که به بابام می گفتم چرا ما از این تلویزیون رنگی ها نداریم می گفت بدرد نمی خوره اونا زود خراب می شه ! و من هم باور کرده بودم ...
گذشت تا اینکه یک روز تلویزیون ما هم خراب شد ! دیگر نه بابایم که این اواخر هر روز ساعتی را می رفت پشت آن می نشست و به تعمیرش مشغول می شد توانست خوبش کند و نه تلویزیون ساز سر خیابان بغل درمانگاه انگار مرده بود این جام جهان نمای بلر ما !
بالاخره همه تسلیم شدیم مادرم آمد انگار که می خواست مراسم آئیینی را انجام دهد در تلویزیون را بست و قفلش کرد، فردایش رفتیم مغازه پسر دائی ام که لوازم خانگی می فروخت و یک تلویزیون رنگی خریدیم سونی با کنترل !
انگار دچار شوک فرهنگی شده بودم برایم عجیب بود این کنترل ! هی می رفتم عقب و عقبتر ببینم کار می کند ، می رفتم مثلا از اتاق بغلی و کانالش را عوض می کردم و می خواستم ببینم کار می کند یا نه ؟ خواهرم که از من کمی بزرگتر بود می گفت نه اگر بروی دورتر کار نمی کند می پرسیدم چرا می گفت این یک سیم نامریی دارد به تلویزیون که اگر بروی دور تر سیم به تلویزیون نمی رسه ! من هم باور کرده بودم دیگر ...
مدتی آن تلویزیون همان جا بود سرجایش رویش پارچه ای انداخته بودیم وپایه هایش را بازکرده بودیم و تلویزیون جدید را گذاشته بودیم رویش مادرم مخالف این بود که از آنجا برداریمش تا اینکه بالاخره تسلیم شد و یک زیر تلویزیونی خریدیم و آنرا هم بردیم در بالکن گذاشتیم و حالا دیگر آن تلویزیون چوبی و بزرگ بلر در بالکن نقش جا گلدانی را بازی می کرد و رویش گلدان گذاشته بودیم مادرم همچنان مخالف دور انداختنش بود و می گفت باید ببریمش باغ شهریار و من مانده بودم که اینکه به درد نمی خوره و خراب شده چرا باید ببریمش باغ شهریار ؟
 البته  آن تلویزیون هیچ وقت به شهریار هم نرسید  و آنقدر در بالکن ماند تا چوبهایش از آب گلدانها باد کردند و خراب شدند و تکه تکه شدند و یکروز که از مدرسه برگشتم دیدم نیست و جایش عجب خالی بود در خانه ما از مامان که پرسیدم چی شد تلویزیون ؟
نگاهم کرد و گفت انداختمش دور ، حیف جهازم بود ...