رفتن...

این روزها یه جور ناجوری آدم های دور و اطرافم  در حال رفتن هستند ، همه ی کسانی که به نوعی می شناسمشان و دوستشوون دارم یا اونهایی که نمی شناسم و دورادور می بینمشون یا اونهایی که فقط اسمشونو شنیدم ، یا اونهایی که بهشان فکر می کنم و همه آنهایی  که دلم برایشان تنگ خواهد شد.
حالا اونها دارند می روند یا من دارم از کنار همه اونها رد می شوم   اینو دقیقا نمی دونم !
فقط می دونم که رفتنی هست و وقتی هم که بهش فکر می کنم ترس برم می داره و می بره یه جای دور ودور...
آدم بایدم بترسه ! بترسه از اینکه این همه آدم هایی که  بودند و حالا یکهو نیستند و خودشان دارند تبدیل می شوند به یادشان .
همین می شود که از خواب و خوراک می افتی و  سر شبی نیم ساعت می خوابی و بعد تا صبح انقدر به این سقف  خیره می شوی که سقف سوراخ می شود و انگار هوار می شود رو سر و کله ات !
این چه سریه نمی دونم ، هر روز یک نفراز یک گوشه زندگی و خاطره و مهمانی و فلان کافه  و فلان صندلی و فلان جمع همیشگی کم می شود و  می رود یک جای که دور است 
آدم می ماند این همه حس از دست دادن را کجای زندگی اش کجای وزن چند ده کیلوییش جا دهد ؟  این همه را بچپاند کجا که خودش هم باورش شود که خبری نیست
مساله کجا سخت تر می شود ؟ اینجا که آدم رو راست که نگاه می کند می بیند یه چیزی گوشه ریه اش و قلبش است که مدام یادش می اندازد که خودش هم رفتنی است ، رفتنی به  یک جای دوردست ، جایی که  یک جای خارج از دسترس برای خیلی های دیگر است !

سئوالهای بی جواب


مهرنوش داره می خونه همیشه کم میارمت نمیشه که نبارمت ...
بعد میگه گریه فقط کار منه ! ولی نه مثل اینکه فقط کار اون نیست ، چون که من هم امشب گریه کردم و نفهمیدم این اشک برای چی و برای کی بود !
آسمون هم تو این شب نسبتا سرد داره گریه می کنه و من امشب فهمیدم این زندگی هست، ودلم پرشد از ای کاش و گرفت از این همه زندگی و ترک برداشت از اینکه آدم از فردای خودش خبر نداره و زخم کهنه اش تازه تر شد که  چرا زندگی اینقدر عجیبه ؟
و هزاران سئوال دیگه تو ذهنم دوباره بازشد که خسته تر از اونی ام که دنبال جواب باشم ....