خرابه ها


آی آدم‌ها خرابه هار و دست نزنید
زخم‌های قدیمی رو کاری نداشته باشید، مگه میشه که خرابه ای رو ساخت؟ روی یه خرابه چی می‌خواهید بسازید؟ یه خونه نو؟ نمیشه که! یه خرابه دیگه؟ خرابه‌ها فقط باید خراب و خراب بشن تا یه روزی کلا محو بشوند..
زخم‌های قدیمی رو دست زدن فقط دردت رو بیشتر می کنه و بس
آی آدم‌ها نکنید!
گذشته رو به حال خودش رها کنید، اینجوری نه چیزی رو درست می‌کنید که بدترش هم می‌کنید ...

به یکباره


مهر هم دارد تمام می‌شود، همیشه مهر که تمام می‌شود قشنگ احساس می‌کنی که پائیز جا می‌افتد، عین وقتی که داری برنج دم می‌کنی و یا خورشتی بار گذاشتی و بعد یه نیم ساعتی می‌بینی که غذایت به قول آشپزها قوام آمده است!
حالا پائیز هم قوام یافته! نشستم و دارم درخت‌های نیمه جان تبریزی روبه رویم را نگاه می‌کنم شب است و آنقدر همه جا ساکت هست که صدای خش خش کف خیابان راهم می توانی بشنوی! از این صدا بدم می‌آید!
ناظری دارد می‌خواند : مرا گویی اگر کشته خدایی چه داری از خدایی من چه دانم... این مولویه را دوست دارم یعنی اصلاً از ناظری همین را فقط دوست دارم، گوش می‌کنم و صدای باد و برگ‌ها هم از خیابان همچنان می‌آید و همه این‌ها بود که یکهو هوس کردم بیایم و بنویسم از پاییز های رفته و خاطرات روزهای نیمه کاره ام و از پاییز های در راهی که هیچ ندارند با خود و از همین مهرش معلوم است که جز تکرار و تکرار و ملال هیچ چیز ندارد...
حالا رسیده است به: مرا گویی به قربانگاه جان‌ها نمی‌ترسی که آیی من چه دانم و من راهم بی خیال می‌کند و انگار نه انگار که باید بلند شوم و بروم این تز لعنتی را تمام کنم، انگار نه انگار که کلی کار گذاشته بودم امشب انجام بدهم و همچنان دارم با خودم نجوا می‌کنم که مرا راه صوابی بود گم شد ار آن ترک خطایی من چه دانم و همین‌جور خودم را به ندانی می‌زنم هی توی ذهنم دنبال یک چیزی می‌گردم که باید بیاید و نمی‌آید همان چیزی که باید در یک لحظه بیاید و کشف شود، ناگهانی، بی هوا. مثل عزیزی که مدت‌ها خبری از او نیست و به یکباره اسمش را در قاب تلفنت می‌بینی، مثل آن حرف‌هایی که باید این محمد سی و چهار ساله کارمند اداره بهداشت با راضیه بیست ساله دانشجوی ادبیات فارسی بزند و من چهار روز است هر چقدر دارم تلاش می‌کنم از دیالوگ آخری کافی‌شاپ نمی‌توانم بیرونشان بکشم تا بلند بشوند بروند توی ماشین بشینند و برسند خانه‌شان و بفهمند ای وای پدر محمد از شهرستان آمده است، آره خیلی چیزها یکهویی باید بیاید مثل او که اتفاقاً او هم دریک غروب دلگیر پاییزی، از میان باران دم عصر، با یک چمدان پر و یک دنیا حرف و حرف آمده است ...
نمی‌ترسی که آیی من چه دانم...

همین که یک روزی ...


پدربزرگ من از اون چایی خورهای حرفه ای بود، یه عادت دیگر هم داشت و اون قهوه خونه رفتن بود، برای اولین بار من قهوه خانه رفتن را با او تجربه کرده بودم شاید هفت، هشت سالم بود، یک قهوه خانه ای بود نزدیکی‌های میدان بریانک که دور دورترین خاطره من به اون موقع‌ها برمی گردد.
 یه قهوه خانه بود که اسمش بایرام اوقلی بود ...کاشی‌های لاجوردی و چرک رنگی داشت تابستان‌ها چند تا صندلی هم می‌چیدند تو پیاده رو و توی زمستان هم شیشه‌هایش بخار قلیان و چای می‌گرفت که جون می‌داد بری رو شیشه‌هایش با انگشت نقاشی بکشی ...
 هر وقت پدر بزرگم منو همراه خودش می‌برد طرفهای بریانک یا هفت چنار یه سری هم می‌رفتیم آنجا، پدربزرگم ترکی بلد نبود (اما خودش اعتقاد داشت که بلد است) اونجا که می‌رفتیم چند کلمه ای همیشه با صاحب قهوه خانه ترکی صحبت می‌کرد و مثلا می‌گفت: ایکی دانه چایی! بعد می‌آوردند و من همینجوری که چایی را می‌ریختم تو نعلبکی و هورت می‌کشیدم برای خودش هم یک قلیان سفارش می‌داد و صدای قل قل قلیان را در می‌آورد و من محو تماشای آب توی قلیان می‌شدم و سیبیلهای از بنا گوش در رفته آقاهه رو که روی شیشه قلیان نقاشی شده بود رو نگاه می‌کردم، «آقا مدابراهیم» می‌گفت این آقاهه ناصرالدین شاه است حالا چرا عکس اون رو کشیده بودن رو شیشه های قلیون رو هیچ وقت نگفت، شاید هم من هیچ وقت نپرسیدم نمی‌دانم!
همین! همه این‌ها را دیشب خواب دیدم و حالا چرا پس از گذشت این همه سال یکهو خواب هفت هشت سالگی ام را دیدم و یاد قهوه خانه رفتن با پدربزرگم افتادم را هم نمی‌دانم مثل خیلی چیزهای دیگر که اتفاق می‌افتد و علت خاصی هم ندارد، شاید هم هیچ اتفاقی هم نیفتاده فقط یادش افتادم؛ و این چیزی است که این روزها خیلی عجیب نیست برایم.
 من مدت‌هاست که بی علت و با علت یاد خاطرات نخ نما شده‌ام می‌افتم و یکیش حالا همین پدربزرگی که یک روز زنده بوده، که دوستش داشتم و همین. و خوب دنیاست دیگر و عجیب هم نیست که آن آدم حالا دیگر نیست.
همه این‌ها فقط دست به دست هم می‌دهند که یادم می‌اندازد روزگاری بوده که آدم‌هایی بودند که دوستم داشتند، که دوستشان داشتم، که دل‌تنگم می‌شدند که من هم همیشه فکر می‌کردم دنیا بی آن‌ها دنیا نیست اما آن‌ها رفتند و هیچ چیز نشد که همین پدربزرگم آخرین ثانیه های زندگی‌اش را من در بیمارستان کنارش بودم، که من را با پدرم اشتباه گرفته بود و وقتی گفت پرویز تویی من نگاهش کردم اشک‌هایم را قایم کردم و به دروغ گفتم بله آقا منم که دستم را گرفت و نفهمید که من نوه‌اش هستم نه پسرش...

با گریه


استادیوم تختی اهواز دیدمش از تعجب ماتم برد !
گفتم تو دیگه چجوری اومدی نگام کرد خندید و گفت : باگریه!
صورتش پر زخم بود گفتم اینا چیه ؟
گفت جای نیش پشه هاس بدجور میزنن لامصبا گمونم بعثی هستند !
گفتم چجوری حالا اینجا بخوابیم پس ؟
گفت :با گریه !
گیر داده بود انگار به گریه !
هرچی می‌گفتم همینو می‌گفت ! گفتم: محمود چجوری آدم شهید میشه ؟
گفت: با گریه !
سه روز بعدش که شهید شد چشمهاش از گریه سرخ سرخ بود ...

شهید محمود عزیزیان
تولد:۱۳۵۵
شهادت:اردیبهشت ۱۳۶۷