پدربزرگ من از
اون چایی خورهای حرفه ای بود، یه عادت دیگر هم داشت و اون قهوه خونه رفتن بود،
برای اولین بار من قهوه خانه رفتن را با او تجربه کرده بودم شاید هفت، هشت سالم
بود، یک قهوه خانه ای بود نزدیکیهای میدان بریانک که دور دورترین خاطره من به اون
موقعها برمی گردد.
یه قهوه خانه بود که اسمش بایرام اوقلی بود ...کاشیهای لاجوردی و
چرک رنگی داشت تابستانها چند تا صندلی هم میچیدند تو پیاده رو و توی زمستان هم شیشههایش
بخار قلیان و چای میگرفت که جون میداد بری رو شیشههایش با انگشت نقاشی بکشی ...
هر وقت پدر بزرگم منو همراه خودش میبرد طرفهای
بریانک یا هفت چنار یه سری هم میرفتیم آنجا، پدربزرگم ترکی بلد نبود (اما خودش اعتقاد
داشت که بلد است) اونجا که میرفتیم چند کلمه ای همیشه با صاحب قهوه خانه ترکی
صحبت میکرد و مثلا میگفت: ایکی دانه چایی! بعد میآوردند و من همینجوری که چایی
را میریختم تو نعلبکی و هورت میکشیدم برای خودش هم یک قلیان سفارش میداد و صدای
قل قل قلیان را در میآورد و من محو تماشای آب توی قلیان میشدم و سیبیلهای از بنا
گوش در رفته آقاهه رو که روی شیشه قلیان نقاشی شده بود رو نگاه میکردم، «آقا
مدابراهیم» میگفت این آقاهه ناصرالدین شاه است حالا چرا عکس اون رو کشیده بودن رو
شیشه های قلیون رو هیچ وقت نگفت، شاید هم من هیچ وقت نپرسیدم نمیدانم!
همین! همه اینها
را دیشب خواب دیدم و حالا چرا پس از گذشت این همه سال یکهو خواب هفت هشت سالگی ام را
دیدم و یاد قهوه خانه رفتن با پدربزرگم افتادم را هم نمیدانم مثل خیلی چیزهای
دیگر که اتفاق میافتد و علت خاصی هم ندارد، شاید هم هیچ اتفاقی هم نیفتاده فقط یادش
افتادم؛ و این چیزی است که این روزها خیلی عجیب نیست برایم.
من مدتهاست که بی علت و با علت یاد خاطرات نخ
نما شدهام میافتم و یکیش حالا همین پدربزرگی که یک روز زنده بوده، که دوستش داشتم
و همین. و خوب دنیاست دیگر و عجیب هم نیست که آن آدم حالا دیگر نیست.
همه اینها فقط
دست به دست هم میدهند که یادم میاندازد روزگاری بوده که آدمهایی بودند که دوستم
داشتند، که دوستشان داشتم، که دلتنگم میشدند که من هم همیشه فکر میکردم دنیا بی
آنها دنیا نیست اما آنها رفتند و هیچ چیز نشد که همین پدربزرگم آخرین ثانیه های زندگیاش
را من در بیمارستان کنارش بودم، که من را با پدرم اشتباه گرفته بود و وقتی گفت
پرویز تویی من نگاهش کردم اشکهایم را قایم کردم و به دروغ گفتم بله آقا منم که
دستم را گرفت و نفهمید که من نوهاش هستم نه پسرش...