ابهام

با اين كه از ابهام اصلا خوشم نمي ياد اما خوب حرف دلمو شاید نتونم اینجا بنویسم
واقعا تو چه مي دوني كه چي تو دل من مي گذره ...كي مي دونه كه چي مي گذره .... دل من ...
چه جوری از دلم بنویسم تو وبلاگي كه هر لحظه بايد مواظب باشم كه فلان فاميل محترم و فلان آقا و خانم عزيز آشنا فلان چيزو نفهمند و من چيزي ننويسم .... احساس می کنم اشتباه کردم چرا اسم واقعي م رو اين جا نوشتم؟
اشتباه بود ....

من همینم که هستم تو همونی که بودی

آدم باید جای خیلی جاهایش با هم عوض شده باشد که هم هر روز یک رنگ و سوراخ و ادای جدید برای طرف رو کند،
هم چهارچشمی حواسش به طرف باشد و هم هشت چشمی به بقیه پسرها
من اگر جای اینها بودم بجای سرک کشیدن تو یاهو با اسمهای دری وری و دید زدن فیس بوک و اورکات میرفتم با یکی دوست میشدم مثل خودم
بدون ترس و لرز زندگیمو می کردم و بهش می گفتم بی خیال این اداها برو بگرد دنبال این جواب برای چند سال بعد که: مامان ، چرا بابا این جوریه؟

من اعتراف می کنم پس هستم

من خیلی ها را از بارکد روی مچشان ميشناسم
همون جائی که خط خودکشی هنوز مونده
آره من سالهاست سعی کرده ام اثر روی مچش رو که اعتقد داره من باور کنم جای سوختگی هست را ناديده بگيرم..
من اعتراف ميکنم لايه اوزون را برای دو نفس عميق، هوای تازه،از عمد سوراخ کرده ام.
من چهار روز است فهميده ام که همه آدمها خيلی وقت پيش ها مرده اند.
من اتفاقی کشف کرده ام که خيلی وقت پيش ها يک جوجه تيغی بوده ام.
من از ديشب مثل گربه های توی کوچه پرواز ميکنم نه راست راستش اینه من قرنهاست مثل گربه های توی کوچه پرواز ميکنم.
من اعتراف می کنم عاشق خودم شدم ، ولی نميدونم عشقم به خودم حقيقيه يا فقط ميخوام از خودم سو استفاده کنم..
من اعتراف می کنم گند تر از خودم در بعضی موارد خاص سراغ ندارم و در بعضی موارد هم ماهتر از من وجود ندارد ...

دختران مرده

چند روزه که سرگرمی مفرحی پیدا کردم که بسیار هم بهش دلبسته شده ام
بله تفريح تازه ام ديد زدن عکس دخترهای فارغ التحصيل شده 53 سال پيش در سايت يک کالج قديمی در پنسيلوانياست
عينکهای گنده و موهای موجدار و دندانهای سفيدشان،قیافه های گاه معصوم و پر شر و شور آنها لبخندهای واقعی و یا قلابی آنها مقابل دوربین دیدنی است و از همه مهمتر اینکه وقتی ميفهمم بيشترشان مرده اند خنده وحشتباری می کنم و باز با ولع هر چه تمامتر میان دخترکان مرده دید می زنم ! تازه نام و مشخصات بعضی هایشان را تایپ ميکنم و لای خاطره ها گم و گور ميشوم.

من سیندرلا شدم

دیشب خواب عجیبی دیدم خواب ديدم دختر شدم !
اونم نه از این بی ریختها ها من سيندرلا بودم
خلاصه کلی داشتم حال میکردم و همه چی داشت خوب پيش ميرفت که يهو وزير اعظم یا شاید وزیر اطلاعات با کالسکه و سرباز و خدم و حشم اومد دم خونه مون
واقعا داشتم از خوشحالی از خواب می پریدم که ایول همه چی به خوبی و خوشی داره پیش میره که دیدم ای وای وزیر داره به نامادريم میگه :سلطان ترور شده و تنها مدرک به جا مونده از قاتل اين لنگه کفشه..دخترانتونو صدا کنيد..! - هیچی دیگه از ترس زندان و دادگاه از خواب پریدم و پیش خودم گفتم ظاهرا این داستانها تو خواب هم و حتا مواقعی که دختر شده ام هم منو ول نمی کنه !

انگار نه انگار شده ام

انگار نه انگار شده ام
نه از این انگار نه انگارهای بی دکمه و با ته ریش
خیلی بیشترخیلی انگار نه انگار تر از این حرفها !
می دانی چرا ؟
آخه من وقتی از ایران زدم بیرون با خودم قرار گذاشتم که تا میتونم و جا داره درس بخونم و هر چه استعداد داشته و نداشته دارم رو شکوفا کنم !
داستان چهار سال اولش بر همان مبنا بود و خوب طی شد
اما حقیقت واقع شده بعد دکترا این است که
من اینجا روز به روز
خنگ تر
کندتر
تنبل ترو بی مزه تر
می شوم!
ترسم از آن است که آخر با نقص ذهنی به وطن برگردم !

سفر سفر

مسافرت سه چهار شبانه روزی من به بوداپست تمام شد و دقیقا از بیست و چهار ساعت گذشته شاید بیست ساعتش به کار گذشت ، خسته و کوفته لنگان لنگان آمدم به هتل چه دل خوشی داشت نگهبان هتل وقتی که حال و روزوارفته و ژولیده مرا دید فکر کرد حتما از دیسکویی یا نایت کلابی برمیگردم و پرسید اینجوی بود ؟ نگاهش کردم و گفتم : یس وری وری ! و حالا فقط کمتر از هفت ساعت دیگر فرصت دارم تا خودم را ریکاوری کنم برای سفر چند ماهه دیگر از عروس اروپا حتما به داماد خاورمیانه ! بله باز می‌روم سفرو با همه خستگی ام کمی هم پنهان نکنم خوشحالم چه فرق می‌کند که کجا و چه طور، مهم این است که وسایلم را با دقت یکی یکی جمع می‌کنم و در ساک میگذارم و اتاق را برای آخرین بار نگاه می‌کنم و در را می‌بندم.
با آرزوی که شاید روزگارم در سفر فرق کند و بهتر شوم از این روزها از پله‌های هتل پایین می‌روم و سفر در سفر را شروع می کنم می دانید آدم دوست دارد رنگ روزهایش را عوض کند. شاید هم آدم احتیاج دارد که رنگ روزهایش را گاهی عوض کند.
من عاشق این ذوق و شوق قبل از سفرم
اما خسته ام و دلگیر
دلم بیش از همه چیز و هر جا آسمان ابری لندن را میخواهد
آخر می دانید
.....
بماند برای وقتش ، خواهم گفت

این پست اسم ندارد مخاطب دارد !

من به دلیلی که دوست ندارم بگم همه نوجوانی ام رو تو خونه پدر بزرگم گذروندم و دور از پدر مادر و خواهر و برادرم بودم
البته اصلا برام مهم نبود
من عاشق پدر بزرگ و مادربزرگم بودم ومطمئنم که از همه شما بیشتردوست داشتم این دو موجود عجیب زندگی ام را .
یادمه یکبار ازپدربزرگم وقتي که داشت مثل همیشه از پنجره اتاقش به باغ سفارت انگلیس نگاه میکرد و رادیو گوش می داد و سيگار مي‌كشيد: پرسيدم: آقا جون هيچوقت شده وقتي تو خونه خودت هستي احساس كني براي "خونه" دلت تنگ شده؟
شده هيچ وقت درست موقعي كه داري تو برف قدم مي‌زني احساس كني چقدر دلت برای برف تنگ شده؟
يا وسط  تابستون احساس كني دلت براي " تابستون" تنگ شده؟
يا نه اصلا بري سفر و نخواي كه هيچ وقت برسي؟
شده تا حالا دلت بخواد بري بالاي يه ساختمون بلند و اون قدر داد بزني تا صدات بگيره و بعدش خودتو از اون بالا پرت كني پايين؟
و خیلی سئوالهای دیگه که الان یام نمی آد
و پدر بزرگم هم فقط نگام کرد و نگاهش واقعا نگاه بود و بعد دوباره یه پک زد به سیگار زر بلندش و به سادگي گفت: نه نشده
بعد ازم پرسید میدونی ماهی ها وقتی که دارن تو آب وول میخورن و لبشونو تکون میدن چی میگن ؟
من گفتم نه چی میگن ؟
بعد آقا جون گفت میگن : آب آب 
دنبال آب میگردن 
وای نمی دونید که من به خاطر همون بود كه دوستش داشتم
همون سادگي‌ قابل اعتمادمش که اينكه هیچ وقت تو زندگیش نقش بازي نمي‌كرد 
(تو کتاب خاطرات فرشته هام خیلی از پدر بزرگم نوشتم وقت کردید بخونیدش )
اما همه اینها رو گفتم که اینو بگم
امشب من سئوالهایی تو ذهنم ول خورد !
...
ولی اونی که میخوام نیستش تا ازش همه سئوالهامو بپرسم نیست 
ولش کن بذار این پست رو اصلا تمامش کنم...