این پست اسم ندارد مخاطب دارد !

من به دلیلی که دوست ندارم بگم همه نوجوانی ام رو تو خونه پدر بزرگم گذروندم و دور از پدر مادر و خواهر و برادرم بودم
البته اصلا برام مهم نبود
من عاشق پدر بزرگ و مادربزرگم بودم ومطمئنم که از همه شما بیشتردوست داشتم این دو موجود عجیب زندگی ام را .
یادمه یکبار ازپدربزرگم وقتي که داشت مثل همیشه از پنجره اتاقش به باغ سفارت انگلیس نگاه میکرد و رادیو گوش می داد و سيگار مي‌كشيد: پرسيدم: آقا جون هيچوقت شده وقتي تو خونه خودت هستي احساس كني براي "خونه" دلت تنگ شده؟
شده هيچ وقت درست موقعي كه داري تو برف قدم مي‌زني احساس كني چقدر دلت برای برف تنگ شده؟
يا وسط  تابستون احساس كني دلت براي " تابستون" تنگ شده؟
يا نه اصلا بري سفر و نخواي كه هيچ وقت برسي؟
شده تا حالا دلت بخواد بري بالاي يه ساختمون بلند و اون قدر داد بزني تا صدات بگيره و بعدش خودتو از اون بالا پرت كني پايين؟
و خیلی سئوالهای دیگه که الان یام نمی آد
و پدر بزرگم هم فقط نگام کرد و نگاهش واقعا نگاه بود و بعد دوباره یه پک زد به سیگار زر بلندش و به سادگي گفت: نه نشده
بعد ازم پرسید میدونی ماهی ها وقتی که دارن تو آب وول میخورن و لبشونو تکون میدن چی میگن ؟
من گفتم نه چی میگن ؟
بعد آقا جون گفت میگن : آب آب 
دنبال آب میگردن 
وای نمی دونید که من به خاطر همون بود كه دوستش داشتم
همون سادگي‌ قابل اعتمادمش که اينكه هیچ وقت تو زندگیش نقش بازي نمي‌كرد 
(تو کتاب خاطرات فرشته هام خیلی از پدر بزرگم نوشتم وقت کردید بخونیدش )
اما همه اینها رو گفتم که اینو بگم
امشب من سئوالهایی تو ذهنم ول خورد !
...
ولی اونی که میخوام نیستش تا ازش همه سئوالهامو بپرسم نیست 
ولش کن بذار این پست رو اصلا تمامش کنم...

هیچ نظری موجود نیست: