سفر سفر

مسافرت سه چهار شبانه روزی من به بوداپست تمام شد و دقیقا از بیست و چهار ساعت گذشته شاید بیست ساعتش به کار گذشت ، خسته و کوفته لنگان لنگان آمدم به هتل چه دل خوشی داشت نگهبان هتل وقتی که حال و روزوارفته و ژولیده مرا دید فکر کرد حتما از دیسکویی یا نایت کلابی برمیگردم و پرسید اینجوی بود ؟ نگاهش کردم و گفتم : یس وری وری ! و حالا فقط کمتر از هفت ساعت دیگر فرصت دارم تا خودم را ریکاوری کنم برای سفر چند ماهه دیگر از عروس اروپا حتما به داماد خاورمیانه ! بله باز می‌روم سفرو با همه خستگی ام کمی هم پنهان نکنم خوشحالم چه فرق می‌کند که کجا و چه طور، مهم این است که وسایلم را با دقت یکی یکی جمع می‌کنم و در ساک میگذارم و اتاق را برای آخرین بار نگاه می‌کنم و در را می‌بندم.
با آرزوی که شاید روزگارم در سفر فرق کند و بهتر شوم از این روزها از پله‌های هتل پایین می‌روم و سفر در سفر را شروع می کنم می دانید آدم دوست دارد رنگ روزهایش را عوض کند. شاید هم آدم احتیاج دارد که رنگ روزهایش را گاهی عوض کند.
من عاشق این ذوق و شوق قبل از سفرم
اما خسته ام و دلگیر
دلم بیش از همه چیز و هر جا آسمان ابری لندن را میخواهد
آخر می دانید
.....
بماند برای وقتش ، خواهم گفت

هیچ نظری موجود نیست: