‏نمایش پست‌ها با برچسب مخ زنی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مخ زنی. نمایش همه پست‌ها

توقف

تو زندگی برای هر آدمی از یک روز از یک جا از یک نفر به بعددیگه هیچ چیز مثل قبل نیست ،نه روزها، نه رنگها، نه خیابانها...

در جستجوی ارتش سایبری

تعریف از خود نباشه ولی چقدرخو آدم بشینه وبلاگ بنویسه، توییت کنه، گودر بخونه، فیلم ببینه، کتاب بخونه، چت کنه، فرندفید بره ؛ وبلاگ بخونه ، فیس بوک بره ....
من دلم هیچکدوم رو نمیخواد تو رو میخوام خب.

پی نوشت :

این تو همچنان همون ارتش سایبری است ها گفته باشم ...

تو

من امشب درگیرم
من امشب تا خود صبح می خواهم ببینم و بنویسم
نمی دونم شاید شعرم مي آيد و نه شایدم اصلا هیچی فقط بشینم و قهوه ای بخورم و سيگار .
شاید هم اشک دارم و دلم میخواهد حرفهای نگو ام را بزنم
اصلا امشب هي توام مي آيد
توام مي آيد
توام مي آيد

نیست

سیگار
موبایل
اینترنت
سفرهای بی نتیجه
قهر و آشتی های بی هدف
خاموش
پيدا نمي شود انگار
دختر هزاره سوم
چشمهایت را باز کن
نیست نیست
هنوزم باور نداری ؟

جذابیت

آدما دو دسته اند: يا مثل منن يا مثل تو..
اما بايد اعتراف کنم تا حالا تنها وقتی که از ته دل به حرفات گوش دادم وقتيه که داری بهم فحش ميدی..
کلا وقتی عصبانی ميشی جذابتری، حالمو به هم ميزنی وقتایی که غر نمیزنی !
اما عزيزم اگه بخوام کاملا واقع بین باشم تو يه چيزی هستی تو مايه های خميردندون دونالد داک پرتقالی..خوشمزه ای ولی نميشه قورتت داد..
منم شايد سیگنال دو،خنک و دو رنگ و نسبتا تند..

درخواست

اون عزیزی که همیشه از اتیوپی میاد این ته دیگ رو می خونه میشه بهم بگه اونجا چکار میکنه و اوضاع اونورا چجوریه ؟
همیشه برام سئوال انگیزه که همه پستها رو هم میخونه

کلاغ یا مرغ عشق یا ته دیگ ؟ مسئله این است

کلاغ حالمو به هم ميزنه، مرغ عشق بيشتر اما ته دیگ را هنوز دوست دارم !
آخرشم نفهمیدم دوستم داشت یامثلا عین اون کلاسهای تضمینی کنکور دو هفته ای بهم عادت کرده بود ؟
من که نتونستم ولی شاید اون یه روزی درک کنه قدر دنیا روکه این ربطی به خوشحال و راضی بودن و ناراحت بودن نداره .
وای نات !چقدرسو تفاهمات اينقدر زود شروع شد !
پی نوشت :
پست قبلی بهیچ وجه برای میم . لام نیست ! همون خاطرات فرشته ها هم از سرش زیاده !

فردا منتظر ماست بیا تا برویم

بیا برویم، بیا بدویم. بیا باز گردیم به باغ چینی و من از تو عکسهای جورواجور بگیرم و با آی پدم برات هرچه را ساخته ام پخش کنم ، بیا برویم دنبال آیس پک بگردیم و اصلا بیخیال آدمهای فضول که دنبالمان راه می افتند شویم ،بیا برویم. بیا از شب بیرون برویم و نخواهیم که هیچ‌گاه به روز برسیم و اگر ترسیدی هم من هستم خوب ! بیا در بی‌وزنی زمان بمانیم. در لحظه‌ی صفر. تا خاطره بماند. چرا که بارها خوانده‌ایم گذشت زمان جاودان بودن هر چیز را نفی می‌کند، بیا برویم. بیا تا ساحل برویم و روی ماسه ها با هم از هر چه می دانیم حرف بزنیم میدانی غروب آنجا هنوز هم زیباست و هیچ چیز را به خاطر نخواهد سپرد ، آنجا آخر فراموشی است !
میم عزیز بیا ! بیا برویم.

روزهای تلخ و خاکستری

چند روزیه اومدم جایی که خوب ای کاش تو حس و حال بهتری این روزها طی می شد
به ایستگاه خالی آرنهم نگاه می کنم و دوچرخه هایی که در سکوت شبانه همه در صف صاف ایستاده اند و آی پدم عادت غریبانه شادمهر را می خواند که آغوشتو به غیر من به روی هیچکی وا نکن
منو از این دلخوشی ها آرامشم جدا نکن
من برای با تو بودن پر عشق و خواهشم
واسه بودن کنارت تو بگو به هر کجا پر میکشم
وای خدا چقدر تو این روزهای تلخ این آهنگ می چسبه
قطار مي رود ... همه ساكتند .. ساكت ..غريب .. تنها ...
قطار مي رود ... من اما بايد بروم
فقط یه قول
فقط به من بوسه بزن به روح و جسم تن من
...
این روزها همه خاکستری هستند
همه و دیگه مگه حس و حالی هم هست بعد از دیدن اینهمه خون و آتش و دود ؟
و اگه حسی هم باشه چه فایده ؟
که ديگه نوشتن هم آرومم نمي كنه . هيچ چيز ، هيچ كس .... كسي هم مگه مونده ؟
نمی دونم چرا همش احساس می کنم داره زلزله میاد ؟
این روزها اصلا اعصاب ندارم نمی دونم چرا خدا میدونه ، امروز بعد مدتها وقتی نشستم اخبار ایران رو خوندم و فیلمهارو دیدم ناخودآگاه برای همشون آيت الكرسي خوندم ولی نه فکر می کنم فقط نباید آیه الکرسی خوند که حالا به آيه هاي بزرگتري نياز هست... آيه هاي خيلي بزرگتري ... همه هستي من آيه تاريكي است ..

وصیت نامه

دلم می خواد وصیتنامه بنویسم
الان مشغولشم و دارم به آخراش می نویسم ....
پی نوشت :
عزيزم بعد از مرگم لباس سياه نپوش
سياه که میپوشی زيادی جذاب ميشی ميترسم شب هفت يکی مختو بزنه
و برای هميشه از دستت بدم!

دخترک گل فروش داستان من


توی یکی از خیابان های همین شهر درندشت، درست نزدیک یک آسمان خراش ِ غول پیکر، یک چهارراهی هست. از همانهایی که یه ورش ایستگاه مترو هست و یه ورش هم گل فروش ها گل می فروشند! البته این چهارراه ها خیلی با چهارراههای شهر خودمان شاید فرق داشته باشد اما جنسش از همانهاست و البته گل فروشش هم همینطور.
مثلا سر خیابان همیشه شلوغ میرداماد روبروی مجتمع پایتخت و برجهای اسکان پشت چراغ قرمز خیابان ولیعصر یادم می آید زنی بود خیلی مرتب و با مانتوی ترو تمیز و روسری رنگی که گلهایی خیلی قشنگی در سبدی می فروخت – نمی دانم هنوز هست یا نه اگر هست برایم بگوئید و همینجوری سلامم را روزی بهش برسانید – بازار شایعه هم برای اون زن البته مثل همه آدمها در ایران داغ بود یکی از دوستانم می گفت که شنیده سالها پیش این خانم عاشق داریوش بوده و شوهر و خانه و کاشانه اش را بخاطرش رها کرده و وقتی جوابی از او نشنیده با یک گالن اسید به استقبالش رفته و بعدش پلیس میادو خلاصه آخرش همینی هست که ما الان می بینیم و سط خیابون داره گل می فروشه حالا راست و دروغش را نمی دانم ...
بگذریم برگردیم به همین چهارراه این شهر گل و گشاد ! بله گل های گل فروش این چهار راه اما نه زیبا هستند و نه مرتب و نه عاشق دلخسته !شغلشان هست درست مثل میکانیک ها و داروخانه چی ها گلهایش هم معمولا چند دسته گل رز قرمز کوچکند که اغلب هم پلاسیده اند از بس گل فروش با آن راه رفته است ، زن گل فروش هر بار که چراغ قرمز می شود راه می افتد بله این گل فروش هم خانمی هست برای خودش حدود چهل و پنج شش سال سن لاغر اندام است و خنده ای بشدت تابلو مصنوعی به صورتش و اگر رد زندگی پیر تر از سن واقعی نشانش ندهد همون چهل و پنج شش ساله می نمایاند ، وقتِ راه رفتن کمی قوز می کند و یه نموره هم می لنگد که شاید کفشهایش اذیتش می کنند بینی قلمی دارد و صورتی کشیده و موهایی انبوه. هر بار که چراغ قرمز می شود از سر چهار راه شروع به راه رفتن لابلای ماشین ها می کند. در خطی مستقیم و بی وقفه. گلها را به ماشین ها نشان می دهد و سريع راه می رود و آرام چیزی زمزمه می کند. چیزی مثل:"گل .. گل .."
شاید حدود چهل ، پنجاه تا ماشین پشت هر چراغ می ایستند. به طولی کمتر از صد متر . هیچکس گل نمی خرد. نه زن زیباست نه گلهایش. زن گل فروش با نگاه خسته راه می رود و حرف می زند و انگار نمی تواند بایستد. چراغ که سبز می شود بی وقفه می چرخد و تمام راه را تا سر چهار راه برمی گردد. همانطور با قدمهای تکراری و پشت خمیده. فرصتی برای ایستادن نیست. چراغ هر دو سه دقیقه یکبار رنگ عوض می کند. و در هر ساعتی از شبانه روز که از این چهارراه می گذری این قصه در حال تکرار شدن است. شاید شصت بار در ساعتو هفتصدو خورده ای در روز. هيچ معلوم نيست هر روز چند قدم راه می رود. شمردنی نیست. مرا یاد قهرمانِ بایسیکل رانِ مخملباف می اندازد که بی وقفه رکاب می زد برای زندگی. مرد هم بی وقفه راه می رود. و هیچ معلوم نیست در هر روز چند دسته گل بفروشد. پنج تا؟ ده تا بیشتر ؟ یا هیچ، و هیچ معلوم نیست هر روز چند بار برای زندگی چهارراه را دور می زند و پاهایش را به زمین می کشد و گلهایش را به ماشین ها نشان می دهد و زیر لب می گوید: " گل .. گل .."
اما دخترک گل فروش داستان من زیباست ، مهربان است و دوست داشتنی ساده و صمیمی و صبور و هیچ وقت هم نمی گوید گل ... گل ! فقط یکبار گفت و آنهم گفت توی کوهها گل گل گل آفتابو میکارن ! همون موقع بود که دخترک سرو کله اش توی داستان من پیدا شد ....

خیابون عمار از کدوم وره؟

ایران که بودم موجودی بود بس دوست داشتنی که من از همون اول دوست داشتم اونو میم لام صدا کنم !
یکروز سرد برفی تو هوای منجمد آجودانیه وقتی که مثل خر لگن زپرتی من که اون موقع یه پاترول آبی سرمه ای دو در مدل هفتاد بود دوتا چرخش افتاده بود اونور جدول تو جوی بزرگ خیابون نیلفروشان و منم مثل آدمای بیخیال و بی عارو درد داشتم نیگاش میکردم و سیگار میکشیدم که سنگینی نگاهی رو از پشت سرم حس کردم ، نگاه اونقدر سنگین بود که بد جوری نشست و بود بود تا سه سال بعدش که یکهو مثل همون برفهای آجودانیه آب شد و رفت که رفت .
اولین حرفش آقا خیابون عمار از کدوم طرفه ؟ بود و حالا بعد ده سال دوباره اومده میگه آقا خیابون عمار از کدوم طرفه ؟بهش میگم کجا بودی این همه مدت میگه دیگه نشد دیگه داشتم می رفتم آمریکا گفتم شاید نشه نگفتم که ضایع نشم ! می گم تو این همه مدت تو این دهسال چرا خبر ندادی که کجایی ؟ میگه ای بابا مگه وقت میشد اینقدر گرفتار بودم که نگو !
حالا شما بودید جای من چه میکردید با این موجود ؟

صدو هشتاد

شک کرده بودم که اصلا هستی ؟
شک کرده بودم که اصلا وجود داری؟
آنقدر دور بودی که همیشه با خودم می گفتم تو فقط و فقط یک تصویری و یا یک فونت دوازده بولد تایمز هستی !
شک کرده بودم که آیا هرگز نگاهمان در نگاهمان گره خواهد خورد یا نه ؟
و حالا تو دیگر صدایی نیستی که با شنيدن صدای بوق پيغام میگذارد و اینرا دوست دارم
دوست دارم که همه خیالاتم کم کم دارد شکل واقعیت به خود میگیرد و این را دوست دارم
دوست دارم

خاطره شد

من یه شلواری دارم با مارک داکرس خاکی رنگ یا بهتر بگم قهوه ای روشن ، این شلوار امروز یکساله شد !
اما این همه داستان نیست
در پس این شلوار که تو یک روز بارانی متولد شد خاطره‌هايي هست كه وقتي نگاه‌شان مي‌كني باورت نمي‌شود كه خاطره‌هاي تو هستند
خاطره‌هايي هست كه به چيزي مثل همون باران نياز داري تا از آن‌ها شسته شوي و از يادشان ببري و ادامه دهی
... خاطره‌هايي هست

سرو کله

من اگر وقت شناس بودم يک بار که طبقه دوم قرار گذاشته بوديم زودتر ميرسيدم
مي ديدم چطور سر و کله ات ـ‌ به معنی واقعيش ـ از پايين پله برقي،آرام، پيدا ميشود
دو زاريم ميافتاد چه ترسناک است سر و کله آدم جديد توی زندگی يکی پيدا شدن
فرار ميکردم و کسی نبود برای ده دقيقه دير و زود از زندگی سيرش کنی

پی نوشت : یک مترجم فارسی به فرانسه یا انگلیسی لطفا اینرا برایش ترجمه کند