عادت

مادرم یه دایی داشت که ما هم همینجوری بهش می گفتیم دایی ، «دایی اکبر» طفلی خدا رحمتش کنه چند ماهی مونده بود به فوتش که آلزایمر گرفته بود، یه چند هفته ای هم ماههای آخر عمرش اومده بود پیش ما مونده بود وقتی می رفت بیرون راه برگشت رو گم می کرد و ساعتها دنبالش می گشتیم و پیداش می کردیم وقتی هم که پیداش می کردیم ما رو نمی شناخت و مجبور بودیم کلهم اجمعین تو خونه خودمون رو  بش معرفی کنیم، بعد که مارو می شناخت و خیالش راحت می شد سراغ زنش رو می گرفت می گفتیم دایی زنت که فوت کرده ! اینو که می گفتیم می زد زیر گریه طوری گریه می کرد که انگار همین الان فوت کرده و بالای جنازه اش داره گریه می کنه !
یادمه یه روز با برادرم برده بودیمش ته خیابون طاهرخانی تو فرحزاد ، اون موقع ها داشتند اتوبان یادگار امام رو می ساختند تپه خرابه بود و زمین خالی یه نگاه کرد و گفت : دایی حیف که چاه آب خشک شده قبلنا ما اینجا کشاورزی داشتیم و گوجه و خیار می کاشتیم .
خدابیامرز فرحزاد رو با زمینهای احمد آباد مستوفی اشتباه گرفته بود، نگاش کردم و با خودم گفتم خوش بحالش چقدر خوبه آدم اینجوری باشه و همه چی یادش بره و یهو برگرده به سی چهل سال پیش درست عین یه سی دی که تموم شده و دوباره برمی گرده اول فیلم !

آره خوش بحالش ، خوش بحالش که فراموشی گرفته بود و مابقی عمرش رو حداقل مثل خیلی از ماها با عادت و تکرار و روزمرگی سر نکرد...