‏نمایش پست‌ها با برچسب دلتنگی،. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دلتنگی،. نمایش همه پست‌ها

آدمهای امضا دار...

قیصر امین پور یه جایی گفته : آدمهایى هستند در زندگیتان؛ نمی گویند خوبم یا بد ... چگالى وجودشان بالاست... افکار، حرف زدن، رفتار و هرجزئی از وجودشان امضا دار است...
یادت نمی رود هستن هایشان را ، بس که حضورشان پر رنگ است و  غالبا خواستنی ، رد و پا حک می کنند اینهاروی دل وجانت ... بس که بلدند «باشند»
این آدمها را باید قدر بدانی وگرنه دنیا پر از آن دیگرهای بی امضایی است که شیب منحنی حضورشان همیشه ثابت است!
قیصر  راست می گوید و چقدر هم خوب می گوید «آدمهای امضا دار» امیدوارم اگه از این آدمهای امضادار تو زندگیتون دارید همیشه براتون بمونن ، من اگر نگویم که از این امضا دارها ندارم ولی کم دارم-  اونی که رد پاش رو تو دل آدم حک میکنه همیشه موندنی هست و فاصله و مکان هم اصلا اهمیت نداره ! اینو چند روز پیش فهمیدم ...
بیست سال هست که ندیدمش ، آخرین بارفکر کنم تحریریه یه روزنامه بود دیدمش که شاید چهار یا پنج دقیقه هم طول نکشید و در همه این سالها هم یکی دو باری تلفنی باهم حرف زده بودیم و همین .
بعضی از آدمها می خوان عزیز باشن و بعضی ها هم نمی خوان ، بعضی ها همه تلاششون رو می کنند که خودشون رو تو دلت جا کنند و تو هر کاری می کنی نمیشه ، بعضی ها هم نه نمی خوان خودشون رو جا کنند ولی خب ناخواسته عزیز هستن ، اینها بقول قیصر همون امضا دارها هستند ، کافیه بعد این همه سال ، بعد این همه دوری یه نیم خط ، یه جمله و یه کلمه فقط بنویسند : « کجا هستی تماس بگیر »
اینجاست که اصلا  دیگه  گلایه نداری که  همه این سالها کجا بودی ؟ چرا هیچ وقت خبری ازت نبود نه با پا که با سر می دوی طرفشون ....

من و کوله پشتی ام

رفته بودم سفر یه روزه کن ، کن سلقون نه ها ، کن تو فرانسه خونه که اومدم قبلش یه چند ساعتی رو علاف خرید کوله پشتی بودم ، یعنی الان پنج شش ماه هست که دنبال یه کوله پشتی ام و پیدا نمی کنم ! رو کوله پشتی خیلی حساسم ، یعنی کوله پشتی هم از چیزایی هست که روش حساسم ، مثلا موبایل ، جاکلیدی ، فندک ، جامدادی و کوله پشتی چیزایی هستند که خیلی برام مهم هستند ، اینا چیزایی هست که همیشه دنبالم هستند و دلم می خواد چیزی باشند که خیلی دوستشون داشته باشم و باهاشون بتونم رابطه برقرار کنم . 
این کوله پشتی رو مالزی خریدم ، تو همون شلوغی های سال ۸۸ رفته بودم لندن اصلا هم بنا نبود کوله بخرم از دفتر تلویزیون اومده بودم بیرون و کلی پوشه و کاغذ و اینا دستم بود رفتم اولین فروشگاه و این کوله رو خریدم ، شبش با یه دوستی قرار داشتم ، بعد سالها قرار بود ببینمش ، نشسته بودیم و حرف میزدیم سیگار دستم آتشش افتاد رو کوله پشتی و یه قسمتش سوخت و سوراخ شد ، اون شب ، شب خوبی بود هربار که سوراخ رو کوله رو می دیدم یاد اون شب می افتادم ، اینجوری شد که این کوله پشتی برام موندگار شد !
حالا اما یادگاریهای روی کوله خیلی زیاد شده ، از لندن گرفته تا مالزی و قطر و بانکوک ، از مکه تا بغداد و حلب ، احساس می کنم کوله ام پر درده باید بگذارمش استراحت کنه ...

این روزها...

عصبانیم! و نمی‌دانم چرا وقتی عصبانیم باید بیایم اینجا بنویسم. حتی دوباره نمی‌خوانمش. می‌گویم ولش کن بگذار بنویسم و تمام شود، انتخابات تمام‌شده و حالا افتاده‌اند روی برگه‌های رأی و دارند می‌شمارند یک‌یک رأی‌ها را و شاید نشمرده رأی‌ها را از حفظ هستند کسی چه می‌داند مگر می‌شود به شمردن رأی‌ها اعتماد داشت وقتی هنوز «اختر» بن‌بست است؟
یکی می‌گوید مشهد رأی‌ها را خریده‌اند و یکی می‌گوید نوشهر چلوکباب می‌دادند و یکی می‌گوید اصفهان شارژ اینترنت می‌دادند و دیگری می‌گوید اتوبوس‌ها از قم آمدند و ... اما این خریدوفروش‌ها چه ارزشی دارد وقتی سال‌هاست خرید و فروشی راه انداخته‌اند مردان عبا پوش این سرزمین که توی بساطشان خدا را هم می‌فروشند نمی‌دانم به چند. مذهب را حراج کرده‌اند نمی‌دانم به کی. بوی تعفن است که مانده توی ریه‌هایمان و خدا می‌داند قرار است کجا برویم؟ ...
کثافتش مملکت را برداشته و رقابت است میان دین و دنیا و چربی و شیرینی‌اش.
بازهم شعار، شعاری شد که؟ ولی خب کاریش هم نمی‌شود کرد ما مردم شعاریم و حرف و کلمه. مردم عکس‌های قاب گرفته، مردم در جستجوی فالور و لایک، مردم آویزان میان چه گوارا و شعرهای شاملو و استاتوسهای شازده کوچولو و حسین پناهی و کوروش و داریوش!

فعلاً سکوت است و سکوت و آن ته خستگی چشم‌های همه یک دنیا خشم و بغض فروخورده است تا شاید دوباره «سلامی» اگر بسته شد و توانی اگر مانده بود تلافی کنیم. نمی‌دانم کی و کجا. نمی‌دانم توی کدام ماه سال ولی خوب می‌دانم یک روز ...

فصل فاصله

از قدیم گفته اند که خاک سرده ! یعنی بی خیالی میاره ، فراموشی میاره ، مادر بزرگم رو که داشتند تو سینه خاک میگذاشتند خیلی برام سخت بود ؛ نوه هاش بیشتر از بچه هاش بی قراری میکردن تو همون شلوغی هر کی میرسید یه ذره خاک میریخت رو سر و لباس ما که مثلا آروم بشیم  حالا آروم شدیم یا نه نمی دونم ! ولی رسم روزگاره دیگه ؛ گذاشتیمش تو امامزاده عقیل و برگشتیم و چسبیدیم به زندگی که همینجور مدام و بی رحم ادامه داشت ...
ولی خوب به غیر از خاک، زمان و فاصله رو مطمئنم که سردی میاره ، چه بسیار دوستانی داشتم که فاصله روز به روز مارو از هم دور و دور تر کرد و حالا شاید عکسهاشون رو هم که ببینم باید بشینم هی فکر کنم که ای خدا این کی بود ؟ اسمش چی بود ؟ کجا اصلا این عکس رو انداختیم ؟ حالا اونها دوست هستند و بقول معروف از اولش هم هفت پشت غریبه بودند وقتی بعد چند سال دیگه فکر کنی مثل درختی که ریشه هات بیرون مونده و باد خورده یا بقول «بانو سیمین» که این روزها خدا بسلامت دارش ، چو تخته پاره بر موج رهای رها شدی دیگه تکلیفت معلومه !
خیلی مسائل گفتنی نیستند و خیلی مسائل دیگه هم اصلا ارزشی نداره که بخواهم بهش بپردازم و اصلا حتی با خودمم مرور کنم !یادم هست سال پیش در همین روزها بود که گفتم می خواهم «خودپسند» بشوم ، می خواهم فقط به خودم برسم و بس و برای کسی بمیرم که حداقل برام تب کنه !
از سال پیش تا امسال خیلی چیزها اتفاق افتاد اتفاقهایی که خوب بود و بد و البته مثل همیشه بدهایش بیشتر بوده اما مهمترین اتفاق سالی که گذشت این بود که فهمیدم : « هیچ کس را ندارم » هیچ کس جز عزیزی که در این چند سال تنها سنگ صبور من بوده و بس و در تمام این چند سالی که سالهای سختی برایم بود او تنها کسی بود که دستم را گرفت  و همین جاست که مطمئن میشوم مادراون کسی نیست که فقط ترا به دنیا می آورد و پدر فقط کسی نیست که از او هستی و خواهر و برادر کسانی نیستند که از خون هم هستیم همه اینها هم می توانند هفت پشت غریبه شوند و بعضی مواقع غریبه هم حرمت داره چون کاری با تو نداره و چه بسا در خیابان هم اگر از کنارت رد بشه به حکم انسانیت لبخندی هم برایت میزنه …

صحبت فاصله بود و سردی و اینکه اگر عشق و محبت وعلاقه ای باشد اگر رابطه ای حتی رابطه خویشاوندی ای که عمقی داشته باشد نه ادا باشد و از سر جبر و تکلیف در همه این سالها می توانست زیبا تر از اینی باشد که هست...

با همه این زشتی ها اما  دنیا هنوز خوشگلی های خودشو داره و من دوستانی دارم که گاهی روزها و ماه ها از هم بی خبریم اما با هم هستیم و در لحظات ناب هم را پیدا می کنیم منتی هم در کار نیست نه از نبودنشان و نه از به یکباره آمدنشان دور و جدا همیشه و گاه با هم هستیم و نگرانی ای هم در بین نیست... «چیزی» است بین‌مان که بدون اصطکاک می رود و می آید و همان «چیز» است که دوست داشتنی می کند همه آن لحظه ها را ! ممنون همه شان هستم و دوستشان دارم ....

مادری نگران و گریان...

نزدیک  دوازده سال است که از ایران آمده ام و در این دوازده سال سه بار مادرم را از نزدیک دیده ام یعنی تقریبا هر چهار سال یکبار و مابقی اش همه اش تلفن بوده و اسکایپ و این اواخر هم که وایبر ، مجموع همه تماسهایمان را که اگر جمع کنیم و مثلا بشود صد ساعت پنجاه ساعتش که مدام گریه و آه و ناله بوده و مابقی اش اینکه : « به فکرت هستم و برایت دعا می کنم » مابقی اش سفارش مادرم که :«يک فکری به حال زندگی ام بکنم» . 
شاید حق با مامانم باشد ، این تابستان که می آید می شوم  ۳۹ ساله و به عبارت دیگر درست یک سال دیگر می شوم ۴۰ ساله ! و این من هستم که علی القاعده باید دیگران را نصیحت کنم و اینکه برای حال و روز زندگی شان خط و نشان ترسیم کنم ، همین دیروز مادرم می گفت وقتی بابات همسن الان تو بود دو تا بچه داشته ، مامان اين ها را که میگفت اشک می ريخت . می گويم : وای مامان بسه ديگه !  و اون هم می گوید : « باشه مواظب خودت باش » و تمام . این درست مکالمه ای است که شاید دهها بار  تکرار شده  ویحتمل در آینده هم تکرار خواهد شد …

مادرمن فقط نگران است و مدام گریه می کند درست مثل مادر مسعود شصت چی در مرد هزار چهره ، مادری که فقط نگران است و گریه می کند ….

وقت دکتر

ایران که بودم بهترین سرگرمی و جایی که پولهامو خرج میکردم کتابفروشی بود . یه کتاب فروشی بود تو خیابون کارگر که کتاب دست دوم میفروخت یه سری از اون کتابها رو دوستانم که رفت و آمد داشتند به ایران برام آوردند و خوبی کتاب دست دوم البته این هست که توش خیلی وقتها یه یادداشتهایی و یادگاریهایی پیدا میکردی که حس عجیبی توش هست .

 چند وقت پیش یکی از دوستام که از ایران اومده بود برام آخرین بازمانده‌های کتابهایم رو  آورد و امروز که داشتم اتاق رو مرتب میکردم چشمم افتاد به « محاکمه کافکا» یادمه که یک شب که تو ایستگاه اتوبوس شهرک -  میدون انقلاب منتظر اتوبوس بودم و انتظار طولانی شد رفتم و این کتاب رو از همون کتابفروشی خریدم ، رو  صفحه اولش فروشنده با خودکار نوشته پنجاه تومن ! صفحه آخرش هم یکی که حتما صاحب اولش بوده آدرس مطب دکتری را نوشته و اینکه ۲۴ خرداد ساعت ۴ عصر باید بره دکتر !


حالا چرا روی این کتاب یادداشت کرده معلوم نیست ولی معلومه که با عجله نوشته و شاید چیزی دم دستش نبوده بنویسه با خودم می گم کاش می شد فهمید رفته دکتر یا نه ؟ حالش خوب شده ؟ و ... این نوشته حالا شده موخره این کتاب کافکا و من مطمئنم که بدون این یادداشت تاریخ این کتاب هم برای من ناقص خواهد بود و شاید اصلا این کتاب چیزی کم خواهد داشت ....

یک اتفاق ساده

آدمیزاد است دیگر گاهی وقتها دلش می گيرد .
 بعضی وقتها این خیلی ترسناک می شود که توی اين دنيا ، ميان اين همه آدم تنها يک نفر هست که آدم را می فهمد و میان این همه آدم تنها يک آدم  هست که نسبت که احساس می کنی فقط او هست و دیگر هیچ چیزی نیست .
هرچند که شاید اشتباهی و یا اتفاقی ، تصادفی و غیر عمد و یا از روی عمد ، تو دنیای مجازی و یا واقعی همدیگر را می بینند و پیدا می کنند حرف می زنند و شوخی می کنند و می افتد آن اتفاقی که باید و در آخر یا همدیگر را  خوشبخت می کنند و یا  وانمود می کنند که خوشبختند ...

پنجره فولاد


باید  هم از فولاد باشد آن پنجره  وگرنه کدام جنس تحمل این همه جفا و درد و غم را دارد ؟
باید هم فولادی باشد که تاب بیاورد این همه غربت را
که ببیند بر عاشقانش چه می‌گذرد و باز تاب بیاورد ، که فولاد باشد و سنگین که زمین تنگی کند و آسمان خودداری.
نگین خراسان ما را از برکات  غریبی‌ات محروم مکن.

گمشده

خیلی از چیزهای من توی مدرسه گم شد. چیزهایی مهم تر از اتود هفت دهم و پاک کن مایکل انجلو ...
کاش همانطور که مادر بی اعصابم هر عصر، پیش بینی میکرد یک روز خودم را هم گم کرده بودم...

به نام پدر


تو این دنیا به هرکسی مدیون نباشم مطمئنا به پدرم هستم !
 پدرم که الان خانه نشسته و کلیدرمی خواند و بزرگترین کارش این است که برود «پارک سپهر» با دوستان هم سن و سالش که این روزها برای خودش پیدا کرده حرف بزند و تاریخ احمدشاه و ناصرالدین شاه رو مرور می کند ، نظامی بود روزگاری و سی و چند سال  صبح زود می رفت و تا نزدیکهای غروب  نظامیگری میکرد !
دهه شصت دهه مابود و با همه سختی هایش که آن روزها عادی بود به ما فهماند که زندگی يعنی حقوق سر برج و گوشت و ماهی و روغن حبوبات «فروشگاه اتکا» !
 ما ، یعنی من و دو خواهر و برادر ديگرم ، در خانه های سازمانی نیروی هوایی و با زندگی ارتشی و البته کوپنی بزرگ شدیم  دخل و خرجمان شاید جور در نمی آمد اما خانواده جوری بودیم و همه اینها را مدیون بازیگری پدرم بودیم که خوب «نقش پدر» را بازی می کرد .

امروز روز پدر بود و من که سالهاست پدرم را ندیدم جز تلفنی کوتاه و حال و احوال و گپ و شوخی های همیشگی پشت تلفن کار دیگری از دستم بر نمی آید برای پدری که این روزها پیر شده و کسی نیست تا در کنارش باشد و برایش فرزندی کند و شاید نقش«پسر بزرگتر» رو بازی کند ...

مردی در یک شهر ...


دوستش داشتم  او هم مرا دوست داشت این را خیلی راحت می شد فهمید . اولین نوه پسری اش بودم !
خیلی وقتها باهم می رفتیم بیرون ، می رفتیم قهوه خانه او قلیان می کشید و برای من هم چایی می آورد و می ریخت تو نعلبکی و می گفت اول فوت کن بعد بخور داغه !

درست مثل همین روزی که تولد پنج سالگی ام بود رفته بودیم میدان امیریه ، بعد آنکه رفته بودیم قهوه خانه ای همون نزدیکی ها ، یکی از همان عکاسهای خیابانی را صدا کرد و گفت از نوه ام یک عکس بنداز امروز تولدش هست !
دستم را زدم به کمرم و آماده عکس انداختن عکاس شدم  و او را نگاه میکردم و ته دلم غنج می رفت که بهترین بابا بزرگ دنیا را دارم ! عکس از آن پولاروید ها بود چند ثانیه بعد آماده شد ، بابا بزرگ دید و به عکاس گفت : به به چه عکسی شد ، مردی در یک شهر !

...

يادمه اون شبی که حالش بد شد و بردمش بیمارستان اونقدر اميد تو چشماش ديدم که برای ثانيه ای هم فکر نکردم که شايد اين، يه شروع برای تموم شدنش باشه ، فکر میکردم مثل بارهای قبل  چند شبی را می ماند و خوب می شود .
يادمه که تنها نگرانيش عمه بیمارم  بود.
يادمه که نقاشی هاش شیرين بود و خودش مهربون همه دوستش داشتن.
یادمه که اون شب ، همان شب آخر من را با بابام اشتباه گرفته بود ، ترسیده بودم  ولی نمی خواستم به بی قراری ام تن بدهم .
دل آشفته بودم و دل آشفته بودن دلیل کمی نیست !
خیره شدم به چشمهای عسلی اش . خواستم گریه کنم. بجایش تصاویر آمدند جلوی چشمانم و من خیره  به او  و به خیلی چیزها فکر می کردم ، «آقا بزرگ» هم همینطور نگاهم میکرد و من حتی جرات نمی کردم بپرسم چرا این‌طور نگاهم می کنید آقا؟
لحظه های آخر بود و من همچنان بی کلام ایستاده بودم و تنها کاری که از دستم بر می آمد نگاه کردن بود ، نگاه میکردم و نگاه...
آنقدر که چشمان عسلی اش رفته رفته کمرنگتر شد و بسته شد ، برای همیشه ...
و امروز ، روز تولدمه و این عکس بهترین کادوی تولدم است که در همه این سالها دارم ... 


سید خندان



یکی بمن بگه هنوز زیر پل سید خندان شلوغه ؟ هنوز راننده سواری ها سر اینکه نوبت کیه مسافر سوار کنه دعواشون میشه ؟ هنوز داد میزنن انقلاب آزادی تجریش ؟ هنوز اون پیرمرده با یه کتری بزرگ و لیوانهای یه بار مصرف داد میزنه چایی چایی ؟ اون کارتن خوابه چی هنوز اون گوشه پل بساط کرده و شب و روز تو چرته ؟

همین که یک روزی ...


پدربزرگ من از اون چایی خورهای حرفه ای بود، یه عادت دیگر هم داشت و اون قهوه خونه رفتن بود، برای اولین بار من قهوه خانه رفتن را با او تجربه کرده بودم شاید هفت، هشت سالم بود، یک قهوه خانه ای بود نزدیکی‌های میدان بریانک که دور دورترین خاطره من به اون موقع‌ها برمی گردد.
 یه قهوه خانه بود که اسمش بایرام اوقلی بود ...کاشی‌های لاجوردی و چرک رنگی داشت تابستان‌ها چند تا صندلی هم می‌چیدند تو پیاده رو و توی زمستان هم شیشه‌هایش بخار قلیان و چای می‌گرفت که جون می‌داد بری رو شیشه‌هایش با انگشت نقاشی بکشی ...
 هر وقت پدر بزرگم منو همراه خودش می‌برد طرفهای بریانک یا هفت چنار یه سری هم می‌رفتیم آنجا، پدربزرگم ترکی بلد نبود (اما خودش اعتقاد داشت که بلد است) اونجا که می‌رفتیم چند کلمه ای همیشه با صاحب قهوه خانه ترکی صحبت می‌کرد و مثلا می‌گفت: ایکی دانه چایی! بعد می‌آوردند و من همینجوری که چایی را می‌ریختم تو نعلبکی و هورت می‌کشیدم برای خودش هم یک قلیان سفارش می‌داد و صدای قل قل قلیان را در می‌آورد و من محو تماشای آب توی قلیان می‌شدم و سیبیلهای از بنا گوش در رفته آقاهه رو که روی شیشه قلیان نقاشی شده بود رو نگاه می‌کردم، «آقا مدابراهیم» می‌گفت این آقاهه ناصرالدین شاه است حالا چرا عکس اون رو کشیده بودن رو شیشه های قلیون رو هیچ وقت نگفت، شاید هم من هیچ وقت نپرسیدم نمی‌دانم!
همین! همه این‌ها را دیشب خواب دیدم و حالا چرا پس از گذشت این همه سال یکهو خواب هفت هشت سالگی ام را دیدم و یاد قهوه خانه رفتن با پدربزرگم افتادم را هم نمی‌دانم مثل خیلی چیزهای دیگر که اتفاق می‌افتد و علت خاصی هم ندارد، شاید هم هیچ اتفاقی هم نیفتاده فقط یادش افتادم؛ و این چیزی است که این روزها خیلی عجیب نیست برایم.
 من مدت‌هاست که بی علت و با علت یاد خاطرات نخ نما شده‌ام می‌افتم و یکیش حالا همین پدربزرگی که یک روز زنده بوده، که دوستش داشتم و همین. و خوب دنیاست دیگر و عجیب هم نیست که آن آدم حالا دیگر نیست.
همه این‌ها فقط دست به دست هم می‌دهند که یادم می‌اندازد روزگاری بوده که آدم‌هایی بودند که دوستم داشتند، که دوستشان داشتم، که دل‌تنگم می‌شدند که من هم همیشه فکر می‌کردم دنیا بی آن‌ها دنیا نیست اما آن‌ها رفتند و هیچ چیز نشد که همین پدربزرگم آخرین ثانیه های زندگی‌اش را من در بیمارستان کنارش بودم، که من را با پدرم اشتباه گرفته بود و وقتی گفت پرویز تویی من نگاهش کردم اشک‌هایم را قایم کردم و به دروغ گفتم بله آقا منم که دستم را گرفت و نفهمید که من نوه‌اش هستم نه پسرش...

روزی که آمدنی است


عید هم تمام شد.!
 توی تک تک روزهاش من زندگی کردم ! کنار دوست و آشنا نشستم، خندیدم، براشان خاطره‏‏ شیرین از خودم ساختم و زیر لب گفتم خدا را چه دیدی شاید این آخرین بهارم باشد وچون من اصولا آدم جلفی هستم و دلم نمی خواهد کمتر عکس درست و درمونی هم از من باقی بماند در همه عکسها قیافه گرفتم و مسخره بازی کردم که باز چه بسا آخرین تصویرهای آدم‏ها از من خوش و خرم و ماندگار باشد.
و از همه مهمتر اینکه قبل و بعدش و چه در سفر و چه بعد سفر تا توانستم خوردم و اصلا دلم نیامد به چیزهای  قابل خوردنی اطرافم نه بگویم که چه بسا دلشان شاید بشکند .
خندیدم و گفتم و خوردم و گشتم و نوشیدم وبه قول علما به لهو لعب پرداختم ولی این دل بیدل مگر می گذاشت که یک چیزی را توی گلوم و قلبم عقب برانمش و هی در تمام این لحظات مدام می آورد جلوی چشمانم و من هم با تمام وجود عی میکردم که اصلا به روی خودم نیاوردم. هی قورت دادم. گفتم نه. الان وقت بی خیالی است و البته  نشد که نشد و  نمیشود.
دلم گرفته ، دلم گرفته و غم دارد و حتی نمی خواهم بنویسمش که این کابوس چیست که مدام این روزها جلوی چشمم رژه می رود .
نمی نویسمش شاید که خودش برود پی کارش
شاید...

شماره های بی استفاده


چند روز پیش که با دوستم داشتیم حرف میزدیم صحبت خواهرش شد و اینکه خواهرش همه شماره تلفنها و شماره پلاکهای دوستان و فامیل رو حفظ است !
بعد من فکر کردم که چقدر این موبایل بد است ! همین موبایل باعث شده که من حتی شماره های دوستان نزدیکم را که هر روز شاید بارها با اونها صحبت می کنم را هم حفظ نباشم و الان فقط از میان شاید ده ها شماره ای که دارم و هر از گاهی با آنها صحبت می کنم فقط چند شماره را حفظ هستم که آنهم مربوط می شود به دوران ماقبل موبایل !
یکیش مال خانه‌ی دائی ام بود ! دائی علیمراد جان از اولین کسانی بود که خانه شان تلفن داشتند و چهارراه مرتضوی در خانه ای می نشستند که بسیار زیبا بود و اون هم بعد از فوت دائی جان به عاقبت همه خانه ها و باغها و باغچه های تهران گرفتار شد و ضربه کلنگ و لودر برحیاط بزرگش نشست .
دومی برای خانه خودمان بود و سومی برای خانه ای بود در خیابان یخچال قلهک ، گرم ترین و دوستانه ترین خانه ای که در زندگی ام دیده ام ، خانه دوستم که بعدها ازدواج کرد و تا چهار سال بعد ازدواجشان هم آنجا بودند و من هر وقت از زمین و زمان خسته می شدم و جای نداشتم تا رام و آرام شوم زنگی می زدم و فقط می پرسیدم : « هستید ؟ »  
و بعد می رفتم به آرام‌ترین خانه‌ ای که می شناختم و  جایی که مطمئن بودم بهم خوش می‌گذرد و آرامشی هست و زوجی که در خانه دوست‌داشتنی و بی‌نظیر همیشه گوش های خوبی برای شنیدن درد دل آدم بودند ، باهوش و باسواد، خوش‌صحبت و خوش‌معاشرت، هم بودند در آن خانه کوچک شاید پنجاه ، شصت متری اولین چیزی که در چشم می زد این بود که تلویزیون نداشتند ! یک ضبط صوت داشتند که همیشه موسیقی ای آرام داشت و البته خانم خانه انقلابی انجام داده بود تا مرد خانه به غیر از موسیقی کلاسیک « استینگ» هم گوش بدهد و تا دلتان بخواهد کتاب ! کتاب‌ ها و کتابخانه چسبیده به دیوارهال و راه‌رو و آشپزخانه ای که اپن بود و انگار در هال بود !
آخرین بار سیزده سال پیش بود که آن شماره را گرفتم زنگ زده بودم  که حالی بپرسم و قراری بگذاریم که باهم برویم آن کافه رستوران قشنگی که تازه در دل کوه « شیان » یافته بودیمش که گفتند اسباب ها را جمع کرده ایم و داریم می رویم سوئد و رفتند سوئد و بعد فرانسه و بعد استرالیا و بعد هم کانادا ، لابد یک سال دیگر هم رفتند برزیل و بعد دیگر جای دورتری نمی‌ماند مگر مریخ !
گوشی را که گذاشتم غم دنیا را بر دلم احساس کردم و رفتم آنجا تا سه نفری با هم انتظار بکشیم تا صاحب خانه بیاید و کلید را تحویل بگیرد ، رفتم کف زمین روی سرامیک نشستم و خودشان و خانه‌ی خالیشان را تماشا کردم و باور کردم دارند می‌روند یک کشور و شهر سرد دور.
آخرین شماره که بیش‌تر از همه گرفتنش هم آسان بود ، این بود شماره ۲۰۲۰۲۲۸، خانه مال دوستی بود که دیگر در مکالمات بین خودمان نمی گفتیم مثلا بروم خانه آنها یا خانه فلانی هستیم ، می گفتیم برویم بیست بیست !
تلفن و آدرس را شب عروسی اش توی سالن بهم داد و گفت پشت سر ماشین عروس بیا و اگه گم کردی اینجاس !
خانه تو یکی از همان سر بالایی های دارآباد بود از همان شب عروسی که به خانه شان رفتم ، با آنکه شلوغ بود و پربود از آدمهای رنگ ووارنگ  معلوم بود خانه ای است که باصفاست و آدم غریبه نیست درش .
هر از گاهی و بیشتر وسطهای هفته طرفهای غروب که کارم تمام می شد زنگ می زدم و می رفتم خانه شان یکی از بهترین خاطره های آن خانه آن بود که همیشه روی میز شیشه ای جلوی کاناپه پر بود از چیزهای خوشمزه و  باقی جاهای خانه همیشه پر بود از سی دی و فیلمهای دی وی دی و وی اچ اس اینها اتفاقا بر عکس خانه خیابان یخچال تا دلتان بخواهد فیلمی بودندو یک تلویزیون بزرگ هم نصف دیوار هال را گرفته بود و بدون استثناء هر وقت می رفتم خانه شان باید تا نصفه های شب از آن چیزهای خوشمزه روی میز می خوردیم  و چند تا فیلم را پشت سر هم می دیدیم .
این شماره هم بعدها  بی‌استفاده ماند توی سرم چونکه شماره شان عوض شد و آنها هم بعدها کوچ کردند و رفتند کانادا .
حالا خیلی وقت است که دیگر شماره‌ها را حفظ نمی‌کنم. می‌زنم توی گوشی موبایل و بعد که صاحبانشان رفتند یا عوض شد  فوری پاکش می‌کنم که اعصابم بیش‌تر به فنا نرود...

...زندگی من


زندگی من پر است از اتفاقات عجیب و غریب پر است از ناگهانی ها و من البته این ناگهانی ها را دوست دارم اینکه یک آن از این رو به آن رو می شود یک لحظه مجبورت می کند فریاد بزنی و یک لحظه مجبورت می کند خانه و کاشانه ات را رها کنی و چوب حراج بزنی به همه آرزوهایت !
و این زندگی  یادم داده حالا که اینجوری هستم پس باید  آرزوهای بزرگ هم نداشته باشم و به همین  رویا های کوچک بسنده کنم همین ها که مال الان هست و نهایتش ده دوازده دقیقه دیگه ، که بلند شوم فلان قهوه را درست کنم برم تو پارک بغلی قدم بزنم و بشینم این البوم عکس را ببینم ...
اما من که می دانم حق آرزوهای بلند ندارم و  کاری هم ندارم کسی بخندد اما در میان همه این ممنوعه ها مطمئنم که یک روز بر خواهم گشت میان کوچه مخصوص و امامزداده قلهک ، یکروز دوباره از قلهک تا امامزاده صالح را از پیاده روی خیابان حکمت و روی جدولش خواهم رفت !
مطمئنم که دوباره بارانهای بی قاعده بهاری تهران را خواهم دید و بعد که باران بند بیاید ، بدون بارانی و چتر می زنم بیرون  و می روم خرید می کنم و گردش ، می روم برای عصرانه نان تازه می گیرم و اگر کتابفروشی آقای صالحی باز بود کتابی هم میگیرم که شب بشینم تو بالکن بخوانم و همین جوری که یک دستم نان تازه است و یک دستم کتاب با مردم رهگذر سلام و علیک می کنم و علفهای کنار جدول خیابان  را نگاه می کنم و پاهام می رود توی چاله های کوچک آب و هیچ باکیم نیست .
همه اینها را گفتم اما خوب می دانم ،خوب می دانم دیگر کسی انتظار من و حرفهایم  را نمی کشد و این منم که  توی تنهایی کوچک خودم پیر می شوم ...
آهان . یادم رفت بگویم . این شب ها ماه نزدیک تر است به زمین . نگاهش که کنید تمام چاله چوله هاش پیداست از همین پایین . همین دیگر . نگاهش کنید تا نرفته دور تر . زیاد نگاهش کنید

اسم ندارد حس دارد


بچه تر که بودم تلویزیون بلر بیست و چهاراینچی داشتیم. چوبی بود و دری داشت و قفلی و البته سیاه و سفید هم بود همه این مجموعه روی چهارپایه ای استوار بود اول که روشنش می کردی فقط یک نقطه سفید بود و هی آن نقطه بزرگ و بزرگتر می شد تا تصویر بیاید و موقع خاموش کردن هم همین داستان بالعکس تمام می شد،  کنار صفحه یک جور پنل داشت که همه‌ تنظیم‌هاش همان جا بود. یک کلید  داشت که اگر وسطش را فشار می دادیم روشن می شد و یا خاموش می کردیمش و اگر می چرخاندیش صدا کم و زیاد می‌شد. یک کلید دیگر نیز شبیه همان بود که نور را کم و زیاد می‌کرد. یادم نیست رنگش را هم می‌شد تنظیم کرد یا نه.  هر دوی این کلیدها البته زیر کلید بزرگیتری بودند که چرخان بود و  باهاش کانال را عوض می‌کردیم. می‌چرخاندی و تق‌تق صدا می کرد. از یک می‌رفت به دو. اگر از همان طرف باز هم می چرخاندیش، خش‌خش نشان می‌داد تا باز می‌رسید به یک. من همیشه تعجب می‌کردم که این چرا باز هم می‌چرخد وقتی کانال دیگری نیست برای تماشا کردن ، نمی‌دانستم جاهایی هست که بیش‌تر از دو کانال دارد تلویزیونشان و همیشه خدا اینرا از پدر مادرم می پرسیدم که چرا اینطوریه ؟ نمی دانم شاید آنها هم جوابی برایش نداشتند ، بعضی وقتها که کسی خانه نبود و حوصله ام سر می رفت می رفتم تلویزیون را روشن میکردم – حتما یادتان هست دیگر برنامه ها از ساعت چهار عصر شروع می شد –  تلویزیون برفک نشان می داد و من هی کانالها را می چرخاندم تا ببینم آن دورو برها چه خبر هست به هر کانال که می رسید گوشم را می چسباندم به بلندگو تا ببینم چه صدایی هست و با دقت به صدای خش خش برفکها گوش می دادم و گاهی در خیال خودم صداهایی را می شنیدم و فکر میکردم این صدای کارکنان تلویزیون هست و دارند برنامه های امروز را درست می کنند .


بعدها که تلویزیون رنگی آمد و ما گاها درمهمانی ها و خانه دیگران می دیدیم تعجب میکردم که همه آن چیزی که من سیاه و سفید دیده ام حالا اینجا رنگی است و واقعی ! هر بار هم که به بابام می گفتم چرا ما از این تلویزیون رنگی ها نداریم می گفت بدرد نمی خوره اونا زود خراب می شه ! و من هم باور کرده بودم ...
گذشت تا اینکه یک روز تلویزیون ما هم خراب شد ! دیگر نه بابایم که این اواخر هر روز ساعتی را می رفت پشت آن می نشست و به تعمیرش مشغول می شد توانست خوبش کند و نه تلویزیون ساز سر خیابان بغل درمانگاه انگار مرده بود این جام جهان نمای بلر ما !
بالاخره همه تسلیم شدیم مادرم آمد انگار که می خواست مراسم آئیینی را انجام دهد در تلویزیون را بست و قفلش کرد، فردایش رفتیم مغازه پسر دائی ام که لوازم خانگی می فروخت و یک تلویزیون رنگی خریدیم سونی با کنترل !
انگار دچار شوک فرهنگی شده بودم برایم عجیب بود این کنترل ! هی می رفتم عقب و عقبتر ببینم کار می کند ، می رفتم مثلا از اتاق بغلی و کانالش را عوض می کردم و می خواستم ببینم کار می کند یا نه ؟ خواهرم که از من کمی بزرگتر بود می گفت نه اگر بروی دورتر کار نمی کند می پرسیدم چرا می گفت این یک سیم نامریی دارد به تلویزیون که اگر بروی دور تر سیم به تلویزیون نمی رسه ! من هم باور کرده بودم دیگر ...
مدتی آن تلویزیون همان جا بود سرجایش رویش پارچه ای انداخته بودیم وپایه هایش را بازکرده بودیم و تلویزیون جدید را گذاشته بودیم رویش مادرم مخالف این بود که از آنجا برداریمش تا اینکه بالاخره تسلیم شد و یک زیر تلویزیونی خریدیم و آنرا هم بردیم در بالکن گذاشتیم و حالا دیگر آن تلویزیون چوبی و بزرگ بلر در بالکن نقش جا گلدانی را بازی می کرد و رویش گلدان گذاشته بودیم مادرم همچنان مخالف دور انداختنش بود و می گفت باید ببریمش باغ شهریار و من مانده بودم که اینکه به درد نمی خوره و خراب شده چرا باید ببریمش باغ شهریار ؟
 البته  آن تلویزیون هیچ وقت به شهریار هم نرسید  و آنقدر در بالکن ماند تا چوبهایش از آب گلدانها باد کردند و خراب شدند و تکه تکه شدند و یکروز که از مدرسه برگشتم دیدم نیست و جایش عجب خالی بود در خانه ما از مامان که پرسیدم چی شد تلویزیون ؟
نگاهم کرد و گفت انداختمش دور ، حیف جهازم بود ...

منو ببرید تیمارستان

سلام کردم و نشستم
برو بر نگام کرد و شروع کرد حرف زدن  اینقدر حرف زد که اصلا نفهمیدم کی حرفش تموم شد و من کی شروع کردم حرف زدن ! فقط یادم میاد از بچگیم گفتم و گفتم رسیدم یهو وسط سه راه شهادت شلمچه کربلایی بود که نگو جواد که تیر خورد افتاد کنارم همه دوران کودکی و نوجوانی من هم باهاش مرد تا اومدم فریاد بزنم رسیدم به عملیات بیت المقدس که دیدم ترکش انگشتمو قطع کرده و کمرم پر ترکشه و دارم تو یال کانال غلط می زنم و غلط می زنم بلند که شدم دیدم تو حیاط دبیرستان البرز داریم با بچه ها گل کوچیک بازی می کنم آفتاب بود گفتم یکی بیاد جای من بازی کنه .
رفتم اون گوشه و رو جدول حیاط نشستم و داشتم کتونی چینی ام رو عوض می کردم که شرفی بازجوی بی رحمم داشت منو از پا آویزان میکرد از چونه و سرم خون می آمد بیهوش شدم بهوش که اومدم تو وان ترکیه بودم ....
خانم دکتر انگار همه هیکلش شده بود گوش همینجوری گوش می داد و من حرف می زدم یکهو دیدم رسیدم خونه نشستم همینجوری پرده رو نگاه میکردم چقدر رنگ پرده اتاقم تو خونمون تو قصر فیروزه بود !
دلم سیگار خواست روشن کردم  به دودش نگاه کردم و یاد آتش دیگ های نذری محرممون افتادم رضا صادقی هم داشت همینجوری برای خودش می خوند که چرا دوباره اومدی صدارو جون دادی گل بهارو زخم دل دوباره تازه شد چرا...
 دیدم چقدر دلم برای دایی علیمرادم تنگ شده ؟
 تلفن روبرداشتم و شماره تلفن خونشون رو گرفتم 529815 که دیدم یه بوق عجیبی می خوره یکی انگلیسی گفت شماره وجود نداره ؟!
یهو یادم افتاد این شماره ایرانه باز یادم افتاد اصلا شماره ها عوض شده و دایی ام سالهاست مرده و اون خانه هم الان خراب شده و شده یه برج نکره تو دل چهاراه خوش !
تازه فهمیدم ایران نیستم سیگارم هم تموم شده و آتیشش رسیده به فیلتر ...
آره خوب شد رفتم دکتر ! مطمئنم من دیوونه ام
یکی بیاد منو در تیمارستانی بستری کنه
بیته بیته ، بقول اون یارو تو فیلم شب یلدا این بیته خیلی مهمه اینو باید حتما بگم
بیته ...



مرگ تدریجی یک


وقتی حساب دو دوتا چهارتا می شود ، وقتی  می گویی الان حقتو میذارم کف دستت ! وقتی میخوای شال و کلاه قضاوت را بر سر و دوشت بگذاری یه چیزی رو یادت نره !
یادت نره که اول از هرچیز باید همه حساب و کتاباتو اول با خودت تسویه کنی ! ، بايد دلت  رو از هر چی سیاه  و خاکستریه خالی کنی ، حالا اول ماجراست !
حالا طوفان که چی بگم سونامی تو راهه  اونم نه اینجور که یک جور ناجور يك جور بيريخت ِ آزار دهنده  که جایی برای نفس کشیدن هم نمیذاره از ته دلت از تنگ اون قلبت شروع میشه و میرسه به چین و چروکهایی که یکهو می افته روی پیشونیت !
حالا اینجا اگه آدمش باشی بايد حواست جمع باشه و بو بكشی هوا رو و انگشتت را اول  بكنی توي دهانت و بعد بلادرنگ بگيری سمت آسمان و از روی  جهت باد بفهمی  كه  هوا پسه یا نه ! اگر پسه که باید بتمرگی همون جایی که هستی و  اگر نه كه بروی قهوه ای چيزي بنوشي دور هم .
همه اینها را گفتم و نوشتم و خواندی تا با تو مخاطب خاص بگویم که بله درست فهمیدی  من آدم  هایپر و پارانويد ِ بي حساب كتاب ِ هر دم بيلي هستم ( اصلا نمي دانم هر دم بيل را چطور مي نويسند درست نوشتم ؟) ، اما اینو خوب می دانم که آره  يك جاي كار مي لنگد و اين ربطي به اين ذهن هر دم بيل من ندارد .
این داستان و مرگ تدریجی این داستان بر مي گردد به تنهايي ِ پياده روهاي قلهک ، برمی گردد به دزد شدن من وبرو بر نگاه کردن تو ! برمی گردد به عقده هایی که داشتم و هی باد خورد و زمان خورد . اما اینها با دکترم اختلاف عقیده دارم اون می گفت که " پلیز نات سو ماچ گراج " آره شاید حق هم با اون باشه  من كه كينه هي پشت كينه انبار مي كنم روي این دل صاحب مونده و حتی بلد هم نیستم مثل آدم نيستم انتقام بگيرم .  و همیشه همینطوری میشه که اول و آخرش خودم را به گا مي دهم . همين .

دل کندن


دل کندن همیشه سخته ، دل کندن از همه چیزها و همه آدمهایی که دوستشون داری  ، دل کندن گاهی از غصه ها هم سخته از زخم زبونهایی که دیگه بهشون عادت کردی ، از کلاسور نامه های غر و شکایت که هی میزاشتیشون رو هم ، از همه چیز
از ایران که اومدم یه کوله پشتی بیشتر نداشتم تو کوه و کمر تو اون بیابونهای مرز خودم بودم و خودم کفشم تو راه تو اون چهارده روز لعنتی پاره پوره شد شلوارم هم به سیم خاردارها و خارها و تیغهای راه هی گرفته بود و جرو واجر شد فقط مونده بود یه پیرهن جین طوسی رنگ که هنوز دارمش !
دیروز پری روزها که همه وسایلمو جمع کردم چیزی شد حدود دوازده کارتن هی گریه میکردم و جمعشون میکردم دلم براشون تنگ میشه میدونم برای کتابهام ، فیلمام برای سی دی هام به لباسها که رسیدم اون پیرهن طوسی را پیدا کردم با همون برمیگردم ایران
دلم برای کاکتوسهام هم تنگ میشه...
امروز خبر فوت عمه عزیزم داغونم کرده  کاش فقط چند روز دیگه خدا بهش مهلت می داد و من یه بار دیگه اون دستای نحیف و بیمارشو می بوسیدم  ، بابام گفت خسته بود راحت شد
دلم برای عمه ام هم تا ابد تنگ میشه ....