قلي خان دزد بود ، خان نبود ، لابد تو هم اسمشو شنفتي !
وقتي سن و
سال تو بود به خودش گفت تا آخر عمرم ، ببينم مي تونم تنهايي هزار تا قافله رو لخت كنم
. با همين يه حرف با جونش وايساد و هزار تا قافله رو لخت كرد . آخر عمري پشت دستشو
داغ زدو به خودش گفت هزار تا تموم شد ، حالا ببينم ، عرضشو داري تنهايي يه قافلرو سالم
برسوني مقصد ... نشد ! ...نشد ...نتونست و مشغول ذمه ي خودش شد . تقاص از اين بدتر
؟
قلي خان اينو گفت وخيره به افق بيابون ، سر جاش خشك شد
اين سكانس " روزي روزگاري " رو خيلي دوست دارم . از بچگي توي ذهنم حك شده بود تك تك نماهاي اين فصل عجيب . چپقي كه قلي
خوان مي كشيد . نگاههاي پر غرور مراد بيگ . نماي تموزي صحرا ي بي آب و علف و جملات
عجيب پيرمرد . امروز اين تكه از روزي روزگاري رو تو پيدا كردم و دو سه بار نگاهش كردم .
چقدر قلي خان "روزي روزگاري"
آشناست ! انگار هزار بار تو خيابون ديدمش . ميون مردم ، ميون همسايه ها ، تو كوچه ،
تو خيابون ، تو خونه ، تو عكساي خودم تو چشماي تو واقعا مي شه يه قافله رو سالم به مقصد رسوند ؟