‏نمایش پست‌ها با برچسب تهرون تهرون که میگن.... نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تهرون تهرون که میگن.... نمایش همه پست‌ها

سیستم !

عباس آقا (عزت الله انتظامی) : تو خیال می کنی این همه خرابی تو این ساختمون از کجا میاد ؟
آقا سعدی (حسین سرشار) :  از کجا میاد ؟
عباس آقا (عزت الله انتظامی) :  از کجا میاد ؟ از اینجا میاد !
آقا سعدی (حسین سرشار) : مگه چه عیبی داره دو تا سوراخ پیدا شده می گیرمش در عوض این سیستم …
عباس آقا (عزت الله انتظامی) :سیستم من سیستم من ! بشاش تو این سیستم !

اجاره نشینها ، داریوش مهرجویی، ۱۳۶۵ .

وقت دکتر

ایران که بودم بهترین سرگرمی و جایی که پولهامو خرج میکردم کتابفروشی بود . یه کتاب فروشی بود تو خیابون کارگر که کتاب دست دوم میفروخت یه سری از اون کتابها رو دوستانم که رفت و آمد داشتند به ایران برام آوردند و خوبی کتاب دست دوم البته این هست که توش خیلی وقتها یه یادداشتهایی و یادگاریهایی پیدا میکردی که حس عجیبی توش هست .

 چند وقت پیش یکی از دوستام که از ایران اومده بود برام آخرین بازمانده‌های کتابهایم رو  آورد و امروز که داشتم اتاق رو مرتب میکردم چشمم افتاد به « محاکمه کافکا» یادمه که یک شب که تو ایستگاه اتوبوس شهرک -  میدون انقلاب منتظر اتوبوس بودم و انتظار طولانی شد رفتم و این کتاب رو از همون کتابفروشی خریدم ، رو  صفحه اولش فروشنده با خودکار نوشته پنجاه تومن ! صفحه آخرش هم یکی که حتما صاحب اولش بوده آدرس مطب دکتری را نوشته و اینکه ۲۴ خرداد ساعت ۴ عصر باید بره دکتر !


حالا چرا روی این کتاب یادداشت کرده معلوم نیست ولی معلومه که با عجله نوشته و شاید چیزی دم دستش نبوده بنویسه با خودم می گم کاش می شد فهمید رفته دکتر یا نه ؟ حالش خوب شده ؟ و ... این نوشته حالا شده موخره این کتاب کافکا و من مطمئنم که بدون این یادداشت تاریخ این کتاب هم برای من ناقص خواهد بود و شاید اصلا این کتاب چیزی کم خواهد داشت ....

به نام پدر


تو این دنیا به هرکسی مدیون نباشم مطمئنا به پدرم هستم !
 پدرم که الان خانه نشسته و کلیدرمی خواند و بزرگترین کارش این است که برود «پارک سپهر» با دوستان هم سن و سالش که این روزها برای خودش پیدا کرده حرف بزند و تاریخ احمدشاه و ناصرالدین شاه رو مرور می کند ، نظامی بود روزگاری و سی و چند سال  صبح زود می رفت و تا نزدیکهای غروب  نظامیگری میکرد !
دهه شصت دهه مابود و با همه سختی هایش که آن روزها عادی بود به ما فهماند که زندگی يعنی حقوق سر برج و گوشت و ماهی و روغن حبوبات «فروشگاه اتکا» !
 ما ، یعنی من و دو خواهر و برادر ديگرم ، در خانه های سازمانی نیروی هوایی و با زندگی ارتشی و البته کوپنی بزرگ شدیم  دخل و خرجمان شاید جور در نمی آمد اما خانواده جوری بودیم و همه اینها را مدیون بازیگری پدرم بودیم که خوب «نقش پدر» را بازی می کرد .

امروز روز پدر بود و من که سالهاست پدرم را ندیدم جز تلفنی کوتاه و حال و احوال و گپ و شوخی های همیشگی پشت تلفن کار دیگری از دستم بر نمی آید برای پدری که این روزها پیر شده و کسی نیست تا در کنارش باشد و برایش فرزندی کند و شاید نقش«پسر بزرگتر» رو بازی کند ...

برف و کبک


زنگ می زند و می گوید که تهران امشب برف میبارد ازخیلی چیزهای دیگر هم می گوید ازاینکه فلان چیز گران شده ازاینکه شب عید است هنوز نتوانسته کارهایش را بکند و اینکه شب جمعه آخر سال که رفتیم سر خاک «آقا جان» حتما ازقول تو هم فاتحه ای می خوانیم و باز دوباره میرسد به اینکه دیشب که ازسرکار برمیگشته زیر پل حافظ پیرزنی جان سپرده بود و...
دیگر حرفهایش را نمیشنوم و ته دلم آرزو می کنم که کاش لااقل آنقدر ببارد که آنهایی که از روزهای خوب و عدالت اجتماعی و سفره های آغشته از بوی نفت می گفتند  مثل کبک سرشان را زیرش بکنند و نفهمند که چه خبر است !
که این برفِ سرد فقط آتش می زند به آرامشِ نداشته مان و لاغیر وگرنه کجای این سالها شب عید و برف ؟

قانون جدید سربازی...


یک آقایی بود مث خودم دیونه بود  میدان  هفت تیر سر مفتح  که هر وقت از آن‌جا رد شدم و دست بر قضا دیرم هم شده بود داشت داد میزد : «خبر خوش… معافیت سربازی آزاد شد ». هیچ‌وقت  قیافه شو ندیدم همیشه فقط صداشو میشنیدم و عجله داشتم به سواری های میدون قدس برسم دیشب خوابشو دیدم یه  مرد مسنی  بودبا عینک آفتابی به چشم و یه مشتروزنامه خیس شده تو دست!
چی شد که این خوابو دیدم نمی دونم اصن این شکلی بود هم نمی دونم ولی خواب جالبی بود بارون می اومد و من مثل همیشه دیرم شده بود یه بلوز شلوار طوسی تنم بود و خیس و تلیس بارون بودم ، صداش می اومد داد می زد :«خبر خوش… معافیت سربازی آزاد شد !» برگشتم نگاهش کردم چشم تو چشم شدیم و و لبخند زد درتاکسی رو باز کردم و نشستم عقب همینجوری که راننده تاکسی نگاه کرد که ببینه مسافرها همه نشستند و راه افتاد براش دست تکون دادم و زیر لب گفتم وای چقدر پیر شده این...

سید خندان



یکی بمن بگه هنوز زیر پل سید خندان شلوغه ؟ هنوز راننده سواری ها سر اینکه نوبت کیه مسافر سوار کنه دعواشون میشه ؟ هنوز داد میزنن انقلاب آزادی تجریش ؟ هنوز اون پیرمرده با یه کتری بزرگ و لیوانهای یه بار مصرف داد میزنه چایی چایی ؟ اون کارتن خوابه چی هنوز اون گوشه پل بساط کرده و شب و روز تو چرته ؟

زرگنده



زندگی توی این شهر مگر لذتی ندارد که دور و برش هی خالی و خالی تر می شود؟
 هر روز بیشتر می شود تعداد رفقایی که می آیند ببینند آسمان کجای دنیا آبی تر است ، زندگی کجا نه قشنگ تر که تنها کمی امن تر است ؟
چه شده است کوچه پس کوچه های کودکی ام ؟

همین که یک روزی ...


پدربزرگ من از اون چایی خورهای حرفه ای بود، یه عادت دیگر هم داشت و اون قهوه خونه رفتن بود، برای اولین بار من قهوه خانه رفتن را با او تجربه کرده بودم شاید هفت، هشت سالم بود، یک قهوه خانه ای بود نزدیکی‌های میدان بریانک که دور دورترین خاطره من به اون موقع‌ها برمی گردد.
 یه قهوه خانه بود که اسمش بایرام اوقلی بود ...کاشی‌های لاجوردی و چرک رنگی داشت تابستان‌ها چند تا صندلی هم می‌چیدند تو پیاده رو و توی زمستان هم شیشه‌هایش بخار قلیان و چای می‌گرفت که جون می‌داد بری رو شیشه‌هایش با انگشت نقاشی بکشی ...
 هر وقت پدر بزرگم منو همراه خودش می‌برد طرفهای بریانک یا هفت چنار یه سری هم می‌رفتیم آنجا، پدربزرگم ترکی بلد نبود (اما خودش اعتقاد داشت که بلد است) اونجا که می‌رفتیم چند کلمه ای همیشه با صاحب قهوه خانه ترکی صحبت می‌کرد و مثلا می‌گفت: ایکی دانه چایی! بعد می‌آوردند و من همینجوری که چایی را می‌ریختم تو نعلبکی و هورت می‌کشیدم برای خودش هم یک قلیان سفارش می‌داد و صدای قل قل قلیان را در می‌آورد و من محو تماشای آب توی قلیان می‌شدم و سیبیلهای از بنا گوش در رفته آقاهه رو که روی شیشه قلیان نقاشی شده بود رو نگاه می‌کردم، «آقا مدابراهیم» می‌گفت این آقاهه ناصرالدین شاه است حالا چرا عکس اون رو کشیده بودن رو شیشه های قلیون رو هیچ وقت نگفت، شاید هم من هیچ وقت نپرسیدم نمی‌دانم!
همین! همه این‌ها را دیشب خواب دیدم و حالا چرا پس از گذشت این همه سال یکهو خواب هفت هشت سالگی ام را دیدم و یاد قهوه خانه رفتن با پدربزرگم افتادم را هم نمی‌دانم مثل خیلی چیزهای دیگر که اتفاق می‌افتد و علت خاصی هم ندارد، شاید هم هیچ اتفاقی هم نیفتاده فقط یادش افتادم؛ و این چیزی است که این روزها خیلی عجیب نیست برایم.
 من مدت‌هاست که بی علت و با علت یاد خاطرات نخ نما شده‌ام می‌افتم و یکیش حالا همین پدربزرگی که یک روز زنده بوده، که دوستش داشتم و همین. و خوب دنیاست دیگر و عجیب هم نیست که آن آدم حالا دیگر نیست.
همه این‌ها فقط دست به دست هم می‌دهند که یادم می‌اندازد روزگاری بوده که آدم‌هایی بودند که دوستم داشتند، که دوستشان داشتم، که دل‌تنگم می‌شدند که من هم همیشه فکر می‌کردم دنیا بی آن‌ها دنیا نیست اما آن‌ها رفتند و هیچ چیز نشد که همین پدربزرگم آخرین ثانیه های زندگی‌اش را من در بیمارستان کنارش بودم، که من را با پدرم اشتباه گرفته بود و وقتی گفت پرویز تویی من نگاهش کردم اشک‌هایم را قایم کردم و به دروغ گفتم بله آقا منم که دستم را گرفت و نفهمید که من نوه‌اش هستم نه پسرش...

درجواب دوست


دانیال عزیز !
از دیروز که نامه‌ات را خواندم علیرغم تمام شلوغکاری و حرف زدن و وراجی‌های اداری‌ام سکوت عجیبی در وجودم لانه کرده و تمام وقت را به تو و حرف‌هایت فکر می‌کردم .
امشب نیز برای چندمین بار در حالی که ساک سفر می‌بندم حرف‌هایت را خواندم و خواندم و چقدر دلم برای تو و آن خانه دوست داشتنی‌ات که کم کم دارد می‌شود خانه سه نفری تنگ شده ، دلم برای فیلم دیدنهای شبانه و آن  همه چیزهای خوشمزه روی میزتان تنگ شده .
گفته بودی باید به تو و به خودم قول بدهم و احساس کردم اینجوری بهتر می‌شود جواب نامه‌ات را داد ، اینجوری خودم هم هر وقت که اینجا می‌آیم مدام چشمم به قولم می‌افتد و دیگر بهانه‌ای هم برای فراموشی‌اش ندارم .
برایم از عشق ,امید و دوست داشتن و زندگی نوشته بودی و ازسرخی «خون کشتگان دل » زیبا نوشته بودی و من مثل همیشه هیچ چیز ندارم در پاسخ تو بگویم الا اینکه رضایم به رضای دوست، برایم دعا کن که سخت بدان محتاجم.
قربان تو-امیر فرشاد. 

و اولین اتفاق دیگه...


همیشه اولین اتفاق در هر چیزی  بیاد موندنی هست و فکر هم نکنم که از یاد آدم برود .
این اولین ها که بعدها جاشو به عادی ترین چیزهای زندگیت خواهد داد مثل یک نقطه پرگار و یا شاید هم مثل یک مبداء تاریخ تو زندگی هرکسی می مونه که معمولا آدم همیشه با همه جزئیاتش می مونه تو ذهن و خاطره آدم .
 اولین تار موهای سفید سرم رو یادم میاد، مدتی پیش بود.
وامشب هم یک اولین دیگه رقم خورد در زندگیم.
اولین تار سفیدِ در ریشم !
به زودی بیشتر هم میشه اما خوب این اولیش بود، در آخرین روزهای خرداد ماه ۱۳۹۰
این نیز بگذرد ...

نسل قانع


اینکه نسل ما نسل سوخته است بماند ،اما نسل ما نسل خلاقهای خوشحال هم بود.
 مثلا ما قصر فیروزه که بودیم ، چهارشنبه ها یک ماشین یخچالی خاور بستنی پاک می آورد و ما صف می ایستادیم و بستنی چوبی پاک می خریدیم و همان اول پاکتش را می ترکاندیم و بعد بستنی که تموم می شد با چوبش هلی کوپتری بومرنگی چیزی  درست می کردیم و مهمتر از همه اینکه از همه این مراحل از همون تو صف ایستادنش تا بومرنگ درست کردنش لذت می بردیم و راضی هم بودیم .

شماره های بی استفاده


چند روز پیش که با دوستم داشتیم حرف میزدیم صحبت خواهرش شد و اینکه خواهرش همه شماره تلفنها و شماره پلاکهای دوستان و فامیل رو حفظ است !
بعد من فکر کردم که چقدر این موبایل بد است ! همین موبایل باعث شده که من حتی شماره های دوستان نزدیکم را که هر روز شاید بارها با اونها صحبت می کنم را هم حفظ نباشم و الان فقط از میان شاید ده ها شماره ای که دارم و هر از گاهی با آنها صحبت می کنم فقط چند شماره را حفظ هستم که آنهم مربوط می شود به دوران ماقبل موبایل !
یکیش مال خانه‌ی دائی ام بود ! دائی علیمراد جان از اولین کسانی بود که خانه شان تلفن داشتند و چهارراه مرتضوی در خانه ای می نشستند که بسیار زیبا بود و اون هم بعد از فوت دائی جان به عاقبت همه خانه ها و باغها و باغچه های تهران گرفتار شد و ضربه کلنگ و لودر برحیاط بزرگش نشست .
دومی برای خانه خودمان بود و سومی برای خانه ای بود در خیابان یخچال قلهک ، گرم ترین و دوستانه ترین خانه ای که در زندگی ام دیده ام ، خانه دوستم که بعدها ازدواج کرد و تا چهار سال بعد ازدواجشان هم آنجا بودند و من هر وقت از زمین و زمان خسته می شدم و جای نداشتم تا رام و آرام شوم زنگی می زدم و فقط می پرسیدم : « هستید ؟ »  
و بعد می رفتم به آرام‌ترین خانه‌ ای که می شناختم و  جایی که مطمئن بودم بهم خوش می‌گذرد و آرامشی هست و زوجی که در خانه دوست‌داشتنی و بی‌نظیر همیشه گوش های خوبی برای شنیدن درد دل آدم بودند ، باهوش و باسواد، خوش‌صحبت و خوش‌معاشرت، هم بودند در آن خانه کوچک شاید پنجاه ، شصت متری اولین چیزی که در چشم می زد این بود که تلویزیون نداشتند ! یک ضبط صوت داشتند که همیشه موسیقی ای آرام داشت و البته خانم خانه انقلابی انجام داده بود تا مرد خانه به غیر از موسیقی کلاسیک « استینگ» هم گوش بدهد و تا دلتان بخواهد کتاب ! کتاب‌ ها و کتابخانه چسبیده به دیوارهال و راه‌رو و آشپزخانه ای که اپن بود و انگار در هال بود !
آخرین بار سیزده سال پیش بود که آن شماره را گرفتم زنگ زده بودم  که حالی بپرسم و قراری بگذاریم که باهم برویم آن کافه رستوران قشنگی که تازه در دل کوه « شیان » یافته بودیمش که گفتند اسباب ها را جمع کرده ایم و داریم می رویم سوئد و رفتند سوئد و بعد فرانسه و بعد استرالیا و بعد هم کانادا ، لابد یک سال دیگر هم رفتند برزیل و بعد دیگر جای دورتری نمی‌ماند مگر مریخ !
گوشی را که گذاشتم غم دنیا را بر دلم احساس کردم و رفتم آنجا تا سه نفری با هم انتظار بکشیم تا صاحب خانه بیاید و کلید را تحویل بگیرد ، رفتم کف زمین روی سرامیک نشستم و خودشان و خانه‌ی خالیشان را تماشا کردم و باور کردم دارند می‌روند یک کشور و شهر سرد دور.
آخرین شماره که بیش‌تر از همه گرفتنش هم آسان بود ، این بود شماره ۲۰۲۰۲۲۸، خانه مال دوستی بود که دیگر در مکالمات بین خودمان نمی گفتیم مثلا بروم خانه آنها یا خانه فلانی هستیم ، می گفتیم برویم بیست بیست !
تلفن و آدرس را شب عروسی اش توی سالن بهم داد و گفت پشت سر ماشین عروس بیا و اگه گم کردی اینجاس !
خانه تو یکی از همان سر بالایی های دارآباد بود از همان شب عروسی که به خانه شان رفتم ، با آنکه شلوغ بود و پربود از آدمهای رنگ ووارنگ  معلوم بود خانه ای است که باصفاست و آدم غریبه نیست درش .
هر از گاهی و بیشتر وسطهای هفته طرفهای غروب که کارم تمام می شد زنگ می زدم و می رفتم خانه شان یکی از بهترین خاطره های آن خانه آن بود که همیشه روی میز شیشه ای جلوی کاناپه پر بود از چیزهای خوشمزه و  باقی جاهای خانه همیشه پر بود از سی دی و فیلمهای دی وی دی و وی اچ اس اینها اتفاقا بر عکس خانه خیابان یخچال تا دلتان بخواهد فیلمی بودندو یک تلویزیون بزرگ هم نصف دیوار هال را گرفته بود و بدون استثناء هر وقت می رفتم خانه شان باید تا نصفه های شب از آن چیزهای خوشمزه روی میز می خوردیم  و چند تا فیلم را پشت سر هم می دیدیم .
این شماره هم بعدها  بی‌استفاده ماند توی سرم چونکه شماره شان عوض شد و آنها هم بعدها کوچ کردند و رفتند کانادا .
حالا خیلی وقت است که دیگر شماره‌ها را حفظ نمی‌کنم. می‌زنم توی گوشی موبایل و بعد که صاحبانشان رفتند یا عوض شد  فوری پاکش می‌کنم که اعصابم بیش‌تر به فنا نرود...

...زندگی من


زندگی من پر است از اتفاقات عجیب و غریب پر است از ناگهانی ها و من البته این ناگهانی ها را دوست دارم اینکه یک آن از این رو به آن رو می شود یک لحظه مجبورت می کند فریاد بزنی و یک لحظه مجبورت می کند خانه و کاشانه ات را رها کنی و چوب حراج بزنی به همه آرزوهایت !
و این زندگی  یادم داده حالا که اینجوری هستم پس باید  آرزوهای بزرگ هم نداشته باشم و به همین  رویا های کوچک بسنده کنم همین ها که مال الان هست و نهایتش ده دوازده دقیقه دیگه ، که بلند شوم فلان قهوه را درست کنم برم تو پارک بغلی قدم بزنم و بشینم این البوم عکس را ببینم ...
اما من که می دانم حق آرزوهای بلند ندارم و  کاری هم ندارم کسی بخندد اما در میان همه این ممنوعه ها مطمئنم که یک روز بر خواهم گشت میان کوچه مخصوص و امامزداده قلهک ، یکروز دوباره از قلهک تا امامزاده صالح را از پیاده روی خیابان حکمت و روی جدولش خواهم رفت !
مطمئنم که دوباره بارانهای بی قاعده بهاری تهران را خواهم دید و بعد که باران بند بیاید ، بدون بارانی و چتر می زنم بیرون  و می روم خرید می کنم و گردش ، می روم برای عصرانه نان تازه می گیرم و اگر کتابفروشی آقای صالحی باز بود کتابی هم میگیرم که شب بشینم تو بالکن بخوانم و همین جوری که یک دستم نان تازه است و یک دستم کتاب با مردم رهگذر سلام و علیک می کنم و علفهای کنار جدول خیابان  را نگاه می کنم و پاهام می رود توی چاله های کوچک آب و هیچ باکیم نیست .
همه اینها را گفتم اما خوب می دانم ،خوب می دانم دیگر کسی انتظار من و حرفهایم  را نمی کشد و این منم که  توی تنهایی کوچک خودم پیر می شوم ...
آهان . یادم رفت بگویم . این شب ها ماه نزدیک تر است به زمین . نگاهش که کنید تمام چاله چوله هاش پیداست از همین پایین . همین دیگر . نگاهش کنید تا نرفته دور تر . زیاد نگاهش کنید

اسم ندارد حس دارد


بچه تر که بودم تلویزیون بلر بیست و چهاراینچی داشتیم. چوبی بود و دری داشت و قفلی و البته سیاه و سفید هم بود همه این مجموعه روی چهارپایه ای استوار بود اول که روشنش می کردی فقط یک نقطه سفید بود و هی آن نقطه بزرگ و بزرگتر می شد تا تصویر بیاید و موقع خاموش کردن هم همین داستان بالعکس تمام می شد،  کنار صفحه یک جور پنل داشت که همه‌ تنظیم‌هاش همان جا بود. یک کلید  داشت که اگر وسطش را فشار می دادیم روشن می شد و یا خاموش می کردیمش و اگر می چرخاندیش صدا کم و زیاد می‌شد. یک کلید دیگر نیز شبیه همان بود که نور را کم و زیاد می‌کرد. یادم نیست رنگش را هم می‌شد تنظیم کرد یا نه.  هر دوی این کلیدها البته زیر کلید بزرگیتری بودند که چرخان بود و  باهاش کانال را عوض می‌کردیم. می‌چرخاندی و تق‌تق صدا می کرد. از یک می‌رفت به دو. اگر از همان طرف باز هم می چرخاندیش، خش‌خش نشان می‌داد تا باز می‌رسید به یک. من همیشه تعجب می‌کردم که این چرا باز هم می‌چرخد وقتی کانال دیگری نیست برای تماشا کردن ، نمی‌دانستم جاهایی هست که بیش‌تر از دو کانال دارد تلویزیونشان و همیشه خدا اینرا از پدر مادرم می پرسیدم که چرا اینطوریه ؟ نمی دانم شاید آنها هم جوابی برایش نداشتند ، بعضی وقتها که کسی خانه نبود و حوصله ام سر می رفت می رفتم تلویزیون را روشن میکردم – حتما یادتان هست دیگر برنامه ها از ساعت چهار عصر شروع می شد –  تلویزیون برفک نشان می داد و من هی کانالها را می چرخاندم تا ببینم آن دورو برها چه خبر هست به هر کانال که می رسید گوشم را می چسباندم به بلندگو تا ببینم چه صدایی هست و با دقت به صدای خش خش برفکها گوش می دادم و گاهی در خیال خودم صداهایی را می شنیدم و فکر میکردم این صدای کارکنان تلویزیون هست و دارند برنامه های امروز را درست می کنند .


بعدها که تلویزیون رنگی آمد و ما گاها درمهمانی ها و خانه دیگران می دیدیم تعجب میکردم که همه آن چیزی که من سیاه و سفید دیده ام حالا اینجا رنگی است و واقعی ! هر بار هم که به بابام می گفتم چرا ما از این تلویزیون رنگی ها نداریم می گفت بدرد نمی خوره اونا زود خراب می شه ! و من هم باور کرده بودم ...
گذشت تا اینکه یک روز تلویزیون ما هم خراب شد ! دیگر نه بابایم که این اواخر هر روز ساعتی را می رفت پشت آن می نشست و به تعمیرش مشغول می شد توانست خوبش کند و نه تلویزیون ساز سر خیابان بغل درمانگاه انگار مرده بود این جام جهان نمای بلر ما !
بالاخره همه تسلیم شدیم مادرم آمد انگار که می خواست مراسم آئیینی را انجام دهد در تلویزیون را بست و قفلش کرد، فردایش رفتیم مغازه پسر دائی ام که لوازم خانگی می فروخت و یک تلویزیون رنگی خریدیم سونی با کنترل !
انگار دچار شوک فرهنگی شده بودم برایم عجیب بود این کنترل ! هی می رفتم عقب و عقبتر ببینم کار می کند ، می رفتم مثلا از اتاق بغلی و کانالش را عوض می کردم و می خواستم ببینم کار می کند یا نه ؟ خواهرم که از من کمی بزرگتر بود می گفت نه اگر بروی دورتر کار نمی کند می پرسیدم چرا می گفت این یک سیم نامریی دارد به تلویزیون که اگر بروی دور تر سیم به تلویزیون نمی رسه ! من هم باور کرده بودم دیگر ...
مدتی آن تلویزیون همان جا بود سرجایش رویش پارچه ای انداخته بودیم وپایه هایش را بازکرده بودیم و تلویزیون جدید را گذاشته بودیم رویش مادرم مخالف این بود که از آنجا برداریمش تا اینکه بالاخره تسلیم شد و یک زیر تلویزیونی خریدیم و آنرا هم بردیم در بالکن گذاشتیم و حالا دیگر آن تلویزیون چوبی و بزرگ بلر در بالکن نقش جا گلدانی را بازی می کرد و رویش گلدان گذاشته بودیم مادرم همچنان مخالف دور انداختنش بود و می گفت باید ببریمش باغ شهریار و من مانده بودم که اینکه به درد نمی خوره و خراب شده چرا باید ببریمش باغ شهریار ؟
 البته  آن تلویزیون هیچ وقت به شهریار هم نرسید  و آنقدر در بالکن ماند تا چوبهایش از آب گلدانها باد کردند و خراب شدند و تکه تکه شدند و یکروز که از مدرسه برگشتم دیدم نیست و جایش عجب خالی بود در خانه ما از مامان که پرسیدم چی شد تلویزیون ؟
نگاهم کرد و گفت انداختمش دور ، حیف جهازم بود ...

منو ببرید تیمارستان

سلام کردم و نشستم
برو بر نگام کرد و شروع کرد حرف زدن  اینقدر حرف زد که اصلا نفهمیدم کی حرفش تموم شد و من کی شروع کردم حرف زدن ! فقط یادم میاد از بچگیم گفتم و گفتم رسیدم یهو وسط سه راه شهادت شلمچه کربلایی بود که نگو جواد که تیر خورد افتاد کنارم همه دوران کودکی و نوجوانی من هم باهاش مرد تا اومدم فریاد بزنم رسیدم به عملیات بیت المقدس که دیدم ترکش انگشتمو قطع کرده و کمرم پر ترکشه و دارم تو یال کانال غلط می زنم و غلط می زنم بلند که شدم دیدم تو حیاط دبیرستان البرز داریم با بچه ها گل کوچیک بازی می کنم آفتاب بود گفتم یکی بیاد جای من بازی کنه .
رفتم اون گوشه و رو جدول حیاط نشستم و داشتم کتونی چینی ام رو عوض می کردم که شرفی بازجوی بی رحمم داشت منو از پا آویزان میکرد از چونه و سرم خون می آمد بیهوش شدم بهوش که اومدم تو وان ترکیه بودم ....
خانم دکتر انگار همه هیکلش شده بود گوش همینجوری گوش می داد و من حرف می زدم یکهو دیدم رسیدم خونه نشستم همینجوری پرده رو نگاه میکردم چقدر رنگ پرده اتاقم تو خونمون تو قصر فیروزه بود !
دلم سیگار خواست روشن کردم  به دودش نگاه کردم و یاد آتش دیگ های نذری محرممون افتادم رضا صادقی هم داشت همینجوری برای خودش می خوند که چرا دوباره اومدی صدارو جون دادی گل بهارو زخم دل دوباره تازه شد چرا...
 دیدم چقدر دلم برای دایی علیمرادم تنگ شده ؟
 تلفن روبرداشتم و شماره تلفن خونشون رو گرفتم 529815 که دیدم یه بوق عجیبی می خوره یکی انگلیسی گفت شماره وجود نداره ؟!
یهو یادم افتاد این شماره ایرانه باز یادم افتاد اصلا شماره ها عوض شده و دایی ام سالهاست مرده و اون خانه هم الان خراب شده و شده یه برج نکره تو دل چهاراه خوش !
تازه فهمیدم ایران نیستم سیگارم هم تموم شده و آتیشش رسیده به فیلتر ...
آره خوب شد رفتم دکتر ! مطمئنم من دیوونه ام
یکی بیاد منو در تیمارستانی بستری کنه
بیته بیته ، بقول اون یارو تو فیلم شب یلدا این بیته خیلی مهمه اینو باید حتما بگم
بیته ...



مرگ تدریجی یک


وقتی حساب دو دوتا چهارتا می شود ، وقتی  می گویی الان حقتو میذارم کف دستت ! وقتی میخوای شال و کلاه قضاوت را بر سر و دوشت بگذاری یه چیزی رو یادت نره !
یادت نره که اول از هرچیز باید همه حساب و کتاباتو اول با خودت تسویه کنی ! ، بايد دلت  رو از هر چی سیاه  و خاکستریه خالی کنی ، حالا اول ماجراست !
حالا طوفان که چی بگم سونامی تو راهه  اونم نه اینجور که یک جور ناجور يك جور بيريخت ِ آزار دهنده  که جایی برای نفس کشیدن هم نمیذاره از ته دلت از تنگ اون قلبت شروع میشه و میرسه به چین و چروکهایی که یکهو می افته روی پیشونیت !
حالا اینجا اگه آدمش باشی بايد حواست جمع باشه و بو بكشی هوا رو و انگشتت را اول  بكنی توي دهانت و بعد بلادرنگ بگيری سمت آسمان و از روی  جهت باد بفهمی  كه  هوا پسه یا نه ! اگر پسه که باید بتمرگی همون جایی که هستی و  اگر نه كه بروی قهوه ای چيزي بنوشي دور هم .
همه اینها را گفتم و نوشتم و خواندی تا با تو مخاطب خاص بگویم که بله درست فهمیدی  من آدم  هایپر و پارانويد ِ بي حساب كتاب ِ هر دم بيلي هستم ( اصلا نمي دانم هر دم بيل را چطور مي نويسند درست نوشتم ؟) ، اما اینو خوب می دانم که آره  يك جاي كار مي لنگد و اين ربطي به اين ذهن هر دم بيل من ندارد .
این داستان و مرگ تدریجی این داستان بر مي گردد به تنهايي ِ پياده روهاي قلهک ، برمی گردد به دزد شدن من وبرو بر نگاه کردن تو ! برمی گردد به عقده هایی که داشتم و هی باد خورد و زمان خورد . اما اینها با دکترم اختلاف عقیده دارم اون می گفت که " پلیز نات سو ماچ گراج " آره شاید حق هم با اون باشه  من كه كينه هي پشت كينه انبار مي كنم روي این دل صاحب مونده و حتی بلد هم نیستم مثل آدم نيستم انتقام بگيرم .  و همیشه همینطوری میشه که اول و آخرش خودم را به گا مي دهم . همين .

پلیس خدمتگذار مردم است . امام خمینی


یادمه دوران دانشجویی با یه خانمه که هم دانشکده ای بودیم  از در شمالی دانشگاه تهران که بهش می گفتیم در پزشکی اومدیم بیرون و داشتیم تو بلوار کشاورز راه می رفتیم که برسیم به میدان ولیعصر و هر کدوممون بریم سر خونه زندگیمون که یه موتور سوار کیف یه بنده خدایی را زد و رفت  مالباخته بیچاره تو پیاده رو غش کرد و از حال رفت منم به دوستم گفتم بالاسرش وایسا من برم پلیس بیارم رفتم دم پارک لاله پلیس آوردم و طرف تا رسید به آقاهه که کیفشو دزدیده بودن و دید اون دختره هم دوست منه اول از هرچیز پرسید شما دونفر چه نسبتی با هم دارید ؟
الان که به اون روز فکر می کنم می بینم واقعا پلیس خجسته ای داریم ها تو ایران !
پ . ن
همینجوری نمی دونم چرا یهو این یادم اومد و گفتم بنویسم اینجا !

حسرت

نکند تو شنیدن دعای مرا دوست نداری؟ 
قسمتی از دعای ابوحمزه ثمالی 
این دعای ابوحمزه که دیوانشم هنوزم برام طعم شبهای مسجد ارک رو دارد ....

آب

تعریف از خود نباشه چون از بس دارم نفس نفس می زنم فکر می کنم پر هوا شده ام و دارم مثل بالنی به آسمان می روم باد به پیشانیم می خورد و مرا به گوشه ای پرتاب می کند و می نشونه منو درست بر سکوی سیمانی سرد خردی و با هزار ایما و اشاره حالی ام می کند  که اینجاست همان انحنای کوچه ای را که تمام کودکی و نوجوانی ام را در آن طی کرده بودم و تابستانها قطاب و بستنی یخی و شانسی می فروختم در آنها حالا دوباره این باد است که آمده است تا مرا  مرور کند برایم !
و من  همچنان یک نفس دارم می دوم و درست در همان حین دویدن از خود می پرسم کیست که میدود ؟ کیست که می اندیشد ؟ کیست که گم میشود و چرا گم شدن ؟

سر آسیمه میشوی وقتی که قراری نبوده ست..
لختی مینشینی... بر میگردی و در نزدیکترین فصل در اثنای استحاله ، کوبه ی دری را میکوبی و از دخترک چشم عسلی با نگاهی معصوم مشتی آب طلب میکنی
آب ...

بودنی که نبود

سال پیش درست همین روزها.
 همین روزهای سرد و ابری براش نوشتم که این چه وضعیت خنده داریه که تو پروفایل نوشتی ؟
دختری داشت در سرزمین مجسمه ها ....
بعد همین جور بود و بود و بود تا رسیدیم به جایی که آن‌قدر گرم شد و همه چیز انگار روبه راه شد و هیچ ابری در آسمان نبود و شد نوروز !
حالا دیگر عطر یاس‌های امین الدوله و صدای جیغ و داد بچه‌هایی که تمام زمستان را خواب بوده‌اند تمام میدان سیا نا را پر کرده بود .
حالا دیگر ما در کوچه پس کوچه‌های قدیمی این شهر پرسه می‌زدیم و فکر می‌کردیم به حس‌هایی که خیلی داشتند پر رنگ و پر رنگ تر می شدند
حالا یکسال گذشته
هنوز کتاب "جورابهای صابر" را امضا شده نگه داشته ام
حالا دیگر یکسال است که به بی‌تفاوتی بی‌رحمانه‌ای که همه بودنش را فرا گرفته عادت کرده ام .
به اشتیاقی که در میان نبود.
به عادت‌هایی که عادت کرده بودم
به اینکه آره بهترین نام برای من همان "رضا همراز " بوده است و بس !