یک آقایی بود مث خودم دیونه بود میدان هفت
تیر سر مفتح که هر وقت از آنجا رد شدم و دست
بر قضا دیرم هم شده بود داشت داد میزد : «خبر خوش… معافیت سربازی آزاد شد ». هیچوقت قیافه شو ندیدم همیشه فقط صداشو میشنیدم و عجله
داشتم به سواری های میدون قدس برسم دیشب خوابشو دیدم یه مرد مسنی
بودبا عینک آفتابی به چشم و یه مشتروزنامه خیس شده تو دست!
چی شد که این خوابو دیدم نمی دونم اصن
این شکلی بود هم نمی دونم ولی خواب جالبی بود بارون می اومد و من مثل همیشه دیرم شده
بود یه بلوز شلوار طوسی تنم بود و خیس و تلیس بارون بودم ، صداش می اومد داد می زد
:«خبر خوش… معافیت سربازی آزاد شد !» برگشتم نگاهش کردم چشم تو چشم شدیم و و لبخند
زد درتاکسی رو باز کردم و نشستم عقب همینجوری که راننده تاکسی نگاه کرد که ببینه مسافرها
همه نشستند و راه افتاد براش دست تکون دادم و زیر لب گفتم وای چقدر پیر شده این...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر