مهر هم دارد
تمام میشود، همیشه مهر که تمام میشود قشنگ احساس میکنی که پائیز جا میافتد،
عین وقتی که داری برنج دم میکنی و یا خورشتی بار گذاشتی و بعد یه نیم ساعتی میبینی
که غذایت به قول آشپزها قوام آمده است!
حالا پائیز هم
قوام یافته! نشستم و دارم درختهای نیمه جان تبریزی روبه رویم را نگاه میکنم شب
است و آنقدر همه جا ساکت هست که صدای خش خش کف خیابان راهم می توانی بشنوی! از این صدا بدم میآید!
ناظری دارد میخواند : مرا گویی اگر کشته خدایی چه داری از خدایی من چه دانم... این مولویه را دوست دارم یعنی اصلاً از ناظری همین را فقط دوست
دارم، گوش میکنم و صدای باد و برگها هم از خیابان همچنان میآید و همه اینها
بود که یکهو هوس کردم بیایم و بنویسم از پاییز های رفته و خاطرات روزهای نیمه کاره
ام و از پاییز های در راهی که هیچ ندارند با خود و از همین مهرش معلوم است که جز تکرار
و تکرار و ملال هیچ چیز ندارد...
حالا رسیده است
به: مرا گویی به قربانگاه جانها نمیترسی که آیی
من چه دانم و من راهم بی
خیال میکند و انگار نه انگار که باید بلند شوم و بروم این تز لعنتی را تمام کنم،
انگار نه انگار که کلی کار گذاشته بودم امشب انجام بدهم و همچنان دارم با خودم
نجوا میکنم که مرا راه صوابی بود گم شد ار آن ترک خطایی من چه دانم و همینجور خودم را به ندانی میزنم هی توی ذهنم دنبال یک چیزی میگردم
که باید بیاید و نمیآید همان چیزی که باید در یک لحظه بیاید و کشف شود، ناگهانی، بی
هوا. مثل عزیزی که مدتها خبری از او نیست و به یکباره اسمش را در قاب تلفنت میبینی،
مثل آن حرفهایی که باید این محمد سی و چهار ساله کارمند اداره بهداشت با راضیه
بیست ساله دانشجوی ادبیات فارسی بزند و من چهار روز است هر چقدر دارم تلاش میکنم
از دیالوگ آخری کافیشاپ نمیتوانم بیرونشان بکشم تا بلند بشوند بروند توی ماشین
بشینند و برسند خانهشان و بفهمند ای وای پدر محمد از شهرستان آمده است، آره خیلی
چیزها یکهویی باید بیاید مثل او که اتفاقاً او هم دریک غروب دلگیر پاییزی، از میان
باران دم عصر، با یک چمدان پر و یک دنیا حرف و حرف آمده است ...
نمیترسی که آیی من چه دانم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر