خاطره ها

توي همه خاطره هايمان نفس نفس می زنم
فقط هم به خاطر همان عصری که توی میدون ولیعصر باد آمد
باران آمد
آن مرد با دستبند آمد
من رو با دستبد بردند
بعد تو منو کشیدی
اون آقاهه به تو لگد زد
اینجا رو تو بعدا از پشت شیشه و با گوشی تلفن اتاق ملاقات گفتی
آنقدر دويدم كه سرفه انداختم توي چمن هاي بلوار كشاورز
بعد فردارفتم بجای تو تا میتونستم تو کوههای بی بی شهربانو داد زدم
...
دارم نفس نفس می زنم
رو تخت زندانم
....
دارم نفس نفس می زنم
رو تخت بیمارستانم
....
دارم نفس نفس می زنم
مادرت ميگه : زوده
يه استكان چهارگل بده به من كه نفسم بالا بیاد
بعد من میام بیرون از خونتون
و مادرت دوباره شروع میکنه : برو درس بخون غربت درستت میکنه ؛ بازم میگم زوده
....
نصفه شبی داريم ميريم فرودگاه بدرقه تو
چقدربا چمدان سفر بی رحم به نظر میایی
مادرت اصلا علاقه ای نداره وجود منو حس کنه
من هر كاري ميكنم نفس نفس نمیتونم نزنم
از فرودگاه بر میگردیم و تو راه از همه جدا میشم
آخرین زنگ ایرانتو میزنی و اینکه دارم از پله ها میرم بالا
زنگ میزنه ومیگه کجایی بهش می گم
عشق زمان حالیش نیست ولی مکان رو میخواد آره عشق مکان داره، معمولا یه جایی میخواد برای گریه و داد
بعد گازشو میگیرم ميرم بی بی شهربانو داد بزنم
جای تو

هیچ نظری موجود نیست: