ری را

احساس می کنم بعد اینهمه تنهایی و بد بختی و شکست و درب و داغون شدن دیگه باید وقتش شده باشه که همه خاطرات نامفهوم و بد زندگی ام رو یه جوری از این کله لامصبم دیپورت کنم.
بیخیالش اصلا انگار نه انگار ، اصلا انگار نه انگار که روزی عکس باد مارا با خود خواهد برد رو دیدم ، وای که چه محشر می شد این رو سرلوحه زندگی ام می کردم که دیر آمدی ری را باد آمد و همه خاطره ها را با خود برد ، باید یاد بگیرم لحظه ها را حس کنم ، نگران آینده نباشم و در خود حال, زندگی کنم .
هی باورم نمیشه اگه اینجوری بشه یعنی اینکه من دارم کم کم آدم می شم

هیچ نظری موجود نیست: