حالا وسط این شلوغیها، شببیداریها، استرسهای زیاد که دلم را آشوب میکنند و دستانم را میلرزانند، استرسهای بیهوده که آرامشم را میگیرند، دلمردهام میکنند، میان این دیوارهایی که هر روز و هر روز بیشتر و تنگتر میشوند، میان این نقابهای خنده و شادی که هر روز به چهره میزنم تا کسی نداند درونم چه میگذرد، و فریادهایی که باید خالی شوند و نمیشوند و میشوند سیل اشکی که به وراجی ِ چشمها میمانند و رمقی برایم نمیگذارند، و خودخوریهایی که نباید اینجا نوشته شوند، دلم میخواهد الآن همه چیز را رها کنم، بروم دیدنش و بگویم دیگر خوفِ مردن ندارم، اما نمیشود... .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر