تمام شب سعی میکنم بغضم نشکند
ای تویی که اون دور دورها نشستی و داری برای خودت حکم میدهی بگذار حداقل همین بغض نشکسته بماند.
سر درد که امانم را میگیرد، میگویم: حالا که پشتم اینطور شکسته است، از نشکستن بغض چه سود؟ و اینجاست که اشکها سرازیر میشوند، اندوهم سرریز. و دردهای دلم بی درمون تر .
کاش زندگی دکمه بک داشت و من مثلا به هفته پیش برمی گشتم
کاش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر