بی قیدی

ديشب پدربزرگ فقيدم آمده با هزار جور ادا اطوار حاليم کند که: تو بی قيد شده ای؟
تو به قبر من خنديده ای که بی قيد شده ای
تويی که هنوز میترسی از هر رابطه فکری و جنسی و شغلی و عاطفی با اينهايی که آينده شان را نميتوانند با دقت بيشتر از یک مگا پیکسل ببينند
از خواب بلند شدم و دیدم وای آقاجون چقدر راست می گفت و راستی چقدر بی قيد شده ام
منی که با صف مدادهای تراشيده توی جامدادی ام هم نميفهميدم چکار باید کنم ؟



پی نوشت کاملا عصبی :
اين دنیا واقعا خودش یک فیس بوک و اورکات فيلتر نشده است ها ! امروز تو وسط یک شهرچند میلیونی که برای نیم ساعت فقط قرار بود توش باشم من یکهو سيگار به دست و هپل و بوگندو سينه به سينه می چسبم به کسی که من همیشه ازش متنفر بودم ، شاگرد اول کلاس اول دبیرستانمون البته با تیپی مرتب و موهای شانه شده و پالتوی خاکستری و خانمی به مراتب خوش تیپ تر و خوشگلتر از پسره
هیچی خلاصه مجبوری برای اولین بار بهش سلام کردم و مابقی اش هم از این دروغهای رایج ایرانی : کجا بودی این مدت ؟ میدونی چند وقته همدیگرو ندیدم ؟ وای که چه روزگاری بود ؟ چقدر خوشحال شدم اینجا دیدمت واز این حرفها
هیچی دیگه طرف که رفت من عین برق گرفته ها نشستم و فکر کردم که انگار که این دنیا هم می خواهد به من بفهماند که چقدر بی قيد شده ام و البته اينکه لای اين همه در و داف اگر بخواهم هم معجزه ميکنم به اين خوش تیپی و البته مذکری !

هیچ نظری موجود نیست: