خسته از آدمهايی که تند راه ميروند طوری که فکر ميکنی هنوز هم چيزی وجود دارد که ارزش زندگی کردن داشته باشد
خسته و خواب آلود که من مدتهاست که يا خوابم يا خوابآلود
من مدتهاست که همه زندگی را با خون های لخته شده بالا می آورم
من دیگر خسته شدم از صبح دوتا ظهر یکی شب سه تا
خسته شدم از صدای ترق ترق شکستن قرصها
خسته شدم از بوی الکل و نای صبحگاهی ساولون بیمارستان
خسته از نگاههای مهربان و چشم به راه مرگم که کلاه های نقاب دار تهوع آورشان حفاظی است برای کرم خيار خانگی که از ديشب به خودشان ماليده اند ، اینها را که می بینم سرطانی می شوم از عقده و چروک و کلاه های نقاب دار تهوع آورشان و اینرا دليلی نمیدانم بر اعتقادشان به اين که خورشيد هم مثل من هيز است
اما دیگر بس است ! می خواهم هر چه محلول در آب آمونیاک هست را بمکم تا لخته های مغزم خوب رشد کند
و حسادتم گل می کند تا ته مانده نور بالا سری ها را بگیرم و ته مانده اش را به کوچکتر ها ميدهم ، اصلا هم دیگر غمم نیست که نه برگ شفابخش دارم نه گرده های سمی
که دلخوشم که هرچه هست من هستم
هستم ولی همیشه بزرگترین آرزوی لم یلد و لم یولد بودن بوده و هست
و اگر نباشم هم باز غمم نیست
عزیز اصلا نگران نباش من اگر نباشم هم شبها زنده ميشويم و دنبال پاهايی ميگردم تا بکشيم و با خود به دنيای مردگان ببرم
آنوقت آنقدر عادی می شوم تا هيچ موجود زنده ای پيدا نشود تا از من بترسد
عزیز نامه نویس ! آخرین نامه ات را هم خواندم ، اصلا نگران نباش قول می دهم شبها زنده شوم و پاهای تو را بکشم وتو را به دنيای خودم ببرم ،نترس نترس دیگر احتیاجی به کورتون نیست نترس اصلا شايد حتی درد هم نداشته باشد.
وای که من چقدر عجول بودم حتا در این چند سال زندگی ام ! هیچ وقت عادی عادی نبودم به اینجا به آخر خط که می رسم به کرگدن ها حسودی میکنم به آن خط تقارن همیشگی جلوی چشمهایشان
خدا نگهدار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر