چشمهایم هنوز جنگ زده دلش هست و چادر زده در ویرانههای خاطرات و یا شاید ویرانههای بهجامانده از من.
دیگر چه فرقی می کند که جهاد سازندگی نیست و یا کمیته امداد بی توجه است ؟
دیگر حتی برایم مهم نیست که آبادی من چند جفت دست برای ساختن میخواهد.
مهم این است که من خراب شدم و بیرحم آنقدر بی رحم که نفسهای تو بالا نمی آمد و این من بودم که آهسته و آهسته کشاندمت به اینجا.
پاهایت که خسته بود و کاری نمی توانست بکند اما چشمهایت هنوز می دید و همین شد که گفتم باید کاری کرد و تنها کاری که توانستم بکنم این بود که چشمانت را بستم .
و حالا دروازههای روحت که باز شد هیچ نمی بینی جز من و البته خود من! گفتم و گفتی و گفتیم، بر هیچهای زیباتر از ما دل بستیم. آهسته رفتم کنار تا آبادیِ ویرانهام را هم کمی فرصت تنفس باشد.دیده و ندیده نینی چشمات ترسید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر